شانس ادامه‌دهنده‌ها

یک برنامه برای تمرین کردن ده‌انگشتی تایپ کردن داشتم که یک مدت هر روز انجامش می‌دادم و برای رد کردن هر مرحله هم دقت و هم سرعت باید از یک حدی بالاتر می‌شد تا تیک می‌خورد و بعضی از مرحله‌ها خیلی سخت بود. هنوزم بعضی‌هاش رو نمی‌تونم انجام بدم. معمولا وقتی اول هر بار امتحان کردن بد شروع می‌کردم، کلا از اول شروع می‌کردم، چون دیگه سالی که نکوست از بهارش پیداست. نکته‌ی جالبش این بود که مواقع اندکی هم پیش اومد که با وجود این که افتضاح شروع کرده بودم، ادامه می‌دادم و برنده می‌شدم. مرحله‌ای که سخت بود و مدت زیادی روش مونده بودم، همین‌طوری تیک می‌زدم.

بعد داشتم فکر می‌کردم الانم همینه. یعنی می‌دونی، مخصوصا قبلا اکثر مواقع وقتی دیر بیدار می‌شدم، فکر می‌کنم که به جای دیر شروع کردن، کلا استراحت کنم و فرداش ساعت هشت صبح بلند بشم و یک brand new start داشته باشم؛ ولی همون مواقعی که یک ذره عاقل‌تر بودم و همون روز شروع می‌کردم، بقیه‌ی روز یک اتفاق جادویی می‌افتاد. نمی‌دونم، یک ایده‌ی محشر به ذهنم می‌رسید، یا درس خوندن خیلی بیش‌تر خوش می‌گذشت، یا حداقل شبش آروم و راضی بودم.

اسم این پست از روی مفهوم beginner's luckئه. قبل از نوشتنش کلی دنبال این گشتم که به انگلیسی به کسی که در هر صورت ادامه می‌ده، چی می‌گیم. این پست هم حتی خوندم و پیدا نکردم. شاید چون منظورم مقاوم، موفق، سرسخت، لجباز و هیچ‌کدوم نبود. منظورم دقیقا ادامه دادن صرف بود. برنده شی و ادامه بدی، شکست بخوری و ادامه بدی، شکست بخوری و شکست بخوری و شکست بخوری و ادامه بدی. حتی ادامه ندی و بعدش ادامه بدی :)) واقعا می‌گم. یک چیزی توی ادامه دادن هست -شاید امید، شاید سرسختی، شاید احمق بودن- که جادویی‌ش می‌کنه.

۲

611

هشدار پست قبل.

اگه توی یک زمینه ادعایی داشته باشم، اونم خواب‌های وحشتناکیه که می‌بینم. یعنی من حتی خیلی دقت می‌کنم که محتوای sensitive ای نبینم ولی ذهنم با مهارت تمام خودش محتوا می‌سازه. وقتی استرس دارم یا ذهنم درگیره، تقریبا هر شب خواب می‌بینم.

دو هفته پیش یک خوابی دیدم که الان از فکرش نمی‌تونم بخوابم. این طوری بود که توی مترو بودم و یک دختری هم جلوم بود که ازش خیلی خوشم می‌اومد. در واقع کیت بلانشیت بود. (واقعا ناخودآگاهم جالبه؛ یعنی من Carol رو چند هفته پیشش دیده بودم و بعد از تموم کردنش هم کلا یادم نموند همچین فیلمی دیدم، بعد ناخودآگاهم این طور گلوش گیر کرده.) و خب زنجیره‌ی اتفاقات یک طوری شد که آخرش بوسیدمش. و متروش شبیه متروی ایران نبود؛ کسی حجاب نداشت و حتی کسی واکنش خیلی خاصی به ما نشون نداد. ولی همون موقع هم دختر کیت بلانشیت‌نما می‌گفت که «دارند می‌بینند.» و من هم فکر کردم که نه. نمی‌بینند.

بعدش مترو رسید به آخرش، و یک مأمور جلوی در اومد. مشخصا برای ما بود. منم فرار کردم. (بله، به دختر هیچ توجهی نکردم و خودم فرار کردم.) یک مجموعه‌ی بزرگی از راهروهای روشن و وسیع بود و نمی‌شد بری بیرون. توی راه‌های خروجی پر از مأمور بود. و کم‌کم داشتند راهروها رو هم می‌گشتند.

که دیدم یک سری سرویس بهداشتی هم هستند. و فکر کردم خب، می‌شه این‌جا قایم بشم و بعدش که کسی نبود، فرار کنم. صحنه‌ی ترسناکش همین‌جا بود. همه جای اون دستشویی‌ها پر از آدم بود. هر دری رو باز می‌کردم، چند نفر نگاهم می‌کردند و می‌گفتند زودتر یک جا قایم بشم و سروصدا نکنم. فکر کنم همین‌جا از خواب بیدار شدم.

الان فکرم بهش رسید. بعدش به این دقت کردم که راهروها اولش یک آزادی نسبی داشتند، بعدش هی این آزادی کم‌تر شد، هی بیش‌تر صدای مأمورها می‌اومدند. یعنی معمولا خواب‌هام یادم نمی‌مونه، ولی این‌جا حتی یادمه دستشویی‌ها چه شکلی بودند و آدم‌هاش چقدر ترسیده.

خیلی می‌ترسم. تلاش می‌کنم فکر نکنم ولی انگار فکری باقی نمونده برام که به این چیزها مربوط نشه.

۳

اندیشه یک

این پست همون‌طور که از عنوان مشخصه، ممکنه یکم sensitive باشه. نه که توهینی کرده باشم، بیش‌تر این که اگه اعصابتون خورده و به حفظ باقی‌مونده‌اش علاقه‌مندید، شاید نباید این پست رو بخونید. (به خاطر این همچین هشدارهایی می‌زنم که فکر می‌کنم اکثریت احتمالا بیش‌تر روزها به خودی خود عصبانی یا غمگینند و دوست ندارم روز خوب یک نفر خراب بشه سر این بدیهیات.)

خوب یا بد، خیلی احتمال اشتباه کردنم رو در نظر می‌گیرم. اونم چون از اشتباه کردن می‌ترسم. فکر کنم مشخصه چقدر از مذهب دورم و حتی من از افرادی نیستم که مثلا به مبانی دین اعتقاد دارند، ولی دستوراتش رو انجام نمی‌دن و مذهبی نیستند (درکشم نمی‌کنم ولی واقعا به من چه؟بعد شخصی زندگی هر کسیه.) کلا اعتقادی ندارم. ولی سر هر کلاس مذهبی‌ای، من این درگیری رو دارم که نکنه من اشتباه کرده باشم؟ نکنه این‌ها درست باشه؟ 

موضوع اینه که من هنوز نمی‌دونم چی‌ها درسته و چی‌ها غلط و یادمه توی کتاب دینی دبیرستان گفته بود که کلی راه وجود داره و انسان به خودی خود نمی‌تونه راه درست رو بفهمه و باید یک راهنما داشته باشه. من این رو تا یک حدی قبول دارم؛ سر هر چیزی من باید فکر کنم که درسته یا نه و من هم چیز زیادی نمی‌دونم. ولی می‌دونی، تا همین الانش راه‌های من خیلی درست‌تر از اون‌ها به نظر می‌رسه. مهم‌تر این که، راه منه. از این متنفرم که هی می‌گه فکر کنید ولی در کنارش فکری رو قبول داره که به نتایج خودش می‌رسه. مهندسی معکوس.

من نمی‌تونم نزدیک چیزی باشم که توش به خاطر رابطه‌ام، چیزی که من رشد شخصیتی‌م رو مدیونشم، احتمالا سنگساری چیزی می‌شم. من با همه چیزش مشکل دارم. از کلیات تا جزئیات. ولی بازم، وقتی اسلایدهای کلاس رو می‌بینم و صداش رو می‌شنوم، این درصد خطای ناچیز عذابم می‌ده. در کنارش، چیزی که آرومم می‌کنه، اینه که اگه واقعا بهشت و جهنمی وجود داشته باشه، من واقعا برای خداش متاسف می‌شم اگه من رو بفرسته به جهنم. متاسفانه برخلاف تصور استاد اندیشه‌مون انسان بی‌دین، مساوی با انسان فاسد نیست و من نیازی به تصور جهنم یا بهشت ندارم تا تلاش کنم برای انسان بهتری بودن.

 

چیز دیگه‌ای که از سوم دبیرستان خیلی شفاف و واضح یادم میاد، دینی خوندن، بحث کردن و گریه کردن بود. همین‌جا توی زیرزمینمون می‌خوندم، با یک فرد نامرئی (که ملغمه‌ای از جمهوری اسلامی و دبیر دینی‌مون بود.) بحث می‌کردم. من یک گوشه دارم زندگی‌م رو می‌کنم. جلوی هیچ مسلمونی رو نگرفتم که تو چرا داری فلان کار رو می‌کنی. همیشه بهشون احترام گذاشتم و برای اینم تلاش خاصی نکردم. گفتم که، هر کسی حق داره در صلح و آرامش عقاید خودش رو داشته باشه. برام اصلا مهم نیست که دیگران چه دینی دارند؛ ولی مهمه که کسی تلاش نکنه من رو به راه درست خودش بکشه.

بخش عظیمی از دبیرستان من به یاد گرفتن عقاید دیگران رفت. دوست دارم از این‌جا برم که مجبور نشم بعدا بخش بیش‌تری از وقت و آرامشم رو صرفش کنم. شاید به نظر بیاد این‌ها حرف‌های یک آدم کافره که داره پرتوی نور ایمان الهی رو کنار می‌زنه تا با خیال راحت به بقیه‌ی عیاشی‌هاش برسه؛ ولی مجبورم ناامیدتون کنم. این‌ها حرف‌های یک انسان نرماله که دوست داره تا شصت سالگی‌ش مجبور نشه برای افکار شخصی‌ش جواب پس بده و عقاید و عادت‌های دیگران رو امتحان بده.

توی The Office یک صحنه‌ای بود که توی کریسمس، یکی از شخصیت‌ها به جای بابانوئل با لباس مسیح رفت توی جشن. و مسئول منابع انسانی‌شون بهش گفت که این کار نامناسبیه برای محیط کار. منظورم اینه که همه توی اون اداره تا یک درجه‌ای دیوانه بودند ولی حتی اون‌ها هم یک استانداردهایی داشتند. و من بقیه‌ی اون قسمت داشتم فکر می‌کردم چقدر دوست دارم همچون جایی کار و زندگی کنم.

۱۱

بیست

کم‌کم دارم می‌فهمم این احساس تنهایی‌م تقصیر بقیه نیست و نمی‌دونم از چیه. یعنی به فرزانه می‌گفتم که می‌بینم و می‌دونم که خودم اهمیت دارم برای بقیه و ناراحت نیستم، ولی کلافه‌ام. دلم برای مکالمات عمیق خیلی تنگ شده. درباره‌ی هر چیزی، خوبی فکر کردن به چیزهای سطحی اینه که شما همیشه می‌تونید درباره‌ی هر چیزی حرف بزنید. هر چند که ذهن من تازگی‌ها مطلقا درگیر اینه که چرا این سال بالایی‌مون هر روز خدا لینکدین من رو چک می‌کنه. فکر نمی‌کنم ازم خوشش بیاد (چون کدوم احمقی لینکدین کراشش رو هی چک می‌کنه؟ یعنی هیچ رسانه‌ای نه، لینکدین که سال تا سال تغییری نمی‌کنه و حتی اگه به کسی فکر کنی، بهش خبر می‌ده.)، بیش‌تر نگران اینم که اشتباهی بهش رسونده باشند که من رنک کلاسمونم، که اشتباه فاحشیه. هر روز به خودم می‌گم این بار بهش پیام می‌دم، ولی خب، مثل این که به همین زودی از نوجوونی کاملا خارج شدم و نمی‌تونم به افراد غریبه یهویی پیام بدم.

چهارشنبه‌ها روز استراحتمه. و من تا حالا توش خیلی موفق بودم. ممکنه فکر کنید دوباره دارم خودشیفته‌بازی درمیارم، ولی نه، واقعا حق دارم به این مغرور باشم، چون همیشه خیلی غیرت درس خوندنم جریحه‌دار می‌شد که یک روز توی هفته خیلیی زیاده، و باید در بیش‌ترین حالت یک روز در ماه باشه، که خوشبختانه بالاخره تونستم ببینم که من از هر هفته همین‌طوری‌ش دارم چهار روزش رو استراحت می‌کنم، و یک شاید زیاد باشه، ولی از چهار کم‌تره. 

خیلی دوست دارم که یک چهارشنبه برم خرید. کلی بگردم، و استایل بیست سالگی‌م رو پیدا کنم که با توجه به حجم بیرون رفتنم، احتمالا خیلی وقت‌بر نباشه. و شخصا این مدل رو خیلی دوست دارم و فکر می‌کنم راهم رو به زندان به صورت تضمینی باز می‌کنه، بنابراین، می‌ذارمش کنار و امیدوارم که چهار سال دیگه در شرایطی دیگه بهش برسم.

بهش گفتم که من با بقیه از این بابت فرق دارم که می‌تونم یاد بگیرم. من می‌تونم به چیزی که دوست دارم برسم. می‌دونی، نه هر چیزی که دوست دارم، ولی ثابت نمی‌مونم. شجاعم و فکر می‌کنم و همین کافیه. اکثر روز اول صبح و آخر شب زیست می‌خونم، و هر روز انگلیسی و سوئدی. فکر نمی‌کردم که بهش برسم راستش. ولی رسیدم.

شب‌ها قبل از خواب کتاب می‌خونم، آفتاب داره هی افقی‌تر می‌تابه و زیرزمین صبح‌ها روشنه و روی زمین نور میفته. می‌تونم بهتر فکر کنم، با دوست‌دخترم توی یک شهرم و هر هفته می‌بینمش، یک سریال محشر دارم، دیگه از کتاب‌های سخت نمی‌ترسم، پنیر ورقه‌ای چدار پیدا کردم و هر چیز کسل‌کننده‌ای رو به یک ساندویچ محشر تبدیل می‌کنم، استاد عمومی‌م امتحان پایان‌ترم نمی‌گیره و خب، شاید احساس تنهایی و درک نشدن کنم، ولی همین‌ها برام کافیه که اذیت نشم. شبیه بیست سالگیه.

۳

We are, we are the face of the future

هر از گاهی هم با خودم فکر می‌کنم که چرا من همه‌اش ازشون شاکی‌ام. نکنه من دیگه خیلی پررو و زیاده‌خواهم؟ و تلاش می‌کنم منطقی باشم و می‌بینم نه، در عین حال که من هیچ‌وقت نگران غذام، جای خوابم و واقعا هیچ چیز خاصی نبودم، بازم یک سری حمایت‌ها رو نداشتم. از هر جهتی که به ماجرا نگاه می‌کنم، کمبود بوده.

یک قسمتی از Modern Family، یکی از شخصیت‌ها که مسنه نسبتا و یک بچه‌ی کوچک داره و براش دنبال مهد کودک می‌گرده، می‌گه که ما اصلا همچین چیزهایی برامون مطرح نبود؛ مهد کودکی نبود و این همه مراقبت و دقت لازم نداشتیم ولی الان حالمون خوبه؛ پس چرا اهمیت بدیم به این که جو چه مهد کودکی می‌ره؟

یعنی بچه داشتن حتی با استانداردهای پایین روان‌فرساست، چه برسه که بخوای با استانداردهای بالا بزرگش کنی و اصلا چرا همچین زحمتی به خودت بدی؟ چرا همیشه تلاش کنی خودت رو کنترل کنی، زخم زبون نزنی، کنترلش نکنی، درست تشویقش کنی، درست سرزنشش کنی، مقایسه‌اش نکنی، توی حریم شخصی‌ش نگردی و خیلی چیزهای دیگه که همه‌شون هم حتی از دید من هم انرژی‌برند و در هر دو راه، در نهایت انگار به یک نتیجه می‌رسیم، شاید توی دومی به یک فرد لوس‌تر.

 

ولی من عاشق دنیای مدرنم. یک بخشی از این که با Midnight in Paris ارتباط برقرار نکردم، همین بود. این دانشی که الان هست، تکنولوژی‌هایی که داریم و ارتباطاتمون، و مهم‌تر از همه، این که انگار بهتر می‌تونیم فکر کنیم. یعنی سر حمله‌های ایران و آمریکا، توی آمریکا یک سری تظاهرات شده بود، و آرمینا یک عکسی گذاشته بود با این پوستر که We won't fight another rich man's war. و من از فکر کردن بهش خوشحال می‌شم. خوشحالم که توی دوره‌ای زندگی می‌کنم که می‌تونی همچین حرفی بزنی، و ازش خجالت نکشی، بهت برچسب «ترسو» نزنند. یعنی من شخصا ترسو هم هستم، ولی دلیلی که از جنگ متنفرم، این نیست.

 

از طرف دیگه، مردم عاشق گذشته‌اند. شاید اگه منم پیر بشم، بفهممشون، ولی فعلا فکر می‌کنم اکثرشون فقط یادشون رفته که واقعا چطوری بوده. داشتم فکر می‌کردم که ما هیچ‌وقت همچین جایی نبودیم. یعنی این کتاب محشر رو خونده بودم، و فکر می‌کردم دنیا کلا عوض شده، و ما انگار همین‌طوری داریم بزرگ می‌شیم که قبلا مردم بزرگ می‌شدند. فقط یکم تغییر و همون چیزهایی رو می‌خونیم که قبلا می‌خوندند. و من دوست ندارم از اون‌هایی باشم که فکر می‌کنند همه چیز قراره همیشه ثابت بمونه و هیچ کاری که می‌کنیم فایده‌ای نداره و بلاه بلاه بلاه.

ما خانوادگی از تغییر می‌ترسیم. مامانم چند سال پیش یک دستگاه غذاساز هدیه گرفته بود که خیلی هم بزرگ بود و ما گذاشتیمش یک جایی که نبینیمش حتی، و این عید بازش کردیم و محشر بود. زمان آشپزی رو نصف می‌کرد و زحمتش هم، و من دوست ندارم این طوری بمونم. دوست دارم عوض غر زدن از این که «دوره زمونه عوض شده و بچه‌ها خیلی پررو شدند و قبلا این نبود و ...» به پیشرفت‌هایی که کردیم و داریم می‌کنیم دقت کنم. 

 

به عنوان کسی با استانداردهای نسبتا بالایی بزرگ شده و به هر حال خیلی هم با نوجوانی فاصله نگرفته، از خودمون خوشم میاد. شاید خیلی غر بزنیم، ولی بیش‌تر فکر می‌کنیم. بله، مادرهامون هم‌سن ما که بودند شش تا بچه داشتند، ولی ما خیلی به این به چشم امتیاز نگاه نمی‌کنیم. ما بیش‌تر می‌خونیم، بیش‌تر حرف می‌زنیم و تفاوت‌های خودمون و دیگران رو بهتر و راحت‌تر می‌پذیریم، و این راه رو برای صلح باز می‌کنه، برای پیشرفت و همه‌ی چیزهایی که واقعا مهمند، و نه کشتن خودمون سر دعوای چند تا احمق.

من دوست دارم فردی رو بزرگ کنم که با خودش در صلحه، تلاش می‌کنه بقیه رو درک کنه، فکر می‌کنه، می‌تونه به فراتر از خودش اهمیت بده، می‌تونه از خودش مراقبت کنه، و از نظر روانی سالمه، تا این که کم‌تر تلاش کنم و در نهایت هم یک فردی به وجود بیاد که شاید یک روانی به تمام معنا نیست ولی هزار تا عقده‌ی روحی داره. و به نظرم اگه کسی خیلی بیش‌تر تلاش کنه، پرورش یک فرد سالم، کاملا ارزشش رو داره که کلی دنبال مهد کودک بگردی و حواست باشه که به نقاشی‌هاش نخندی.

می‌دونم که گذشته‌ها روش‌های خاص خودش رو می‌طلبیده، ولی نمی‌دونم چرا الانم که دیگه اون مشکلات نیست، به اون روش‌ها چسبیدیم.

۳

خانواده (۳)

چند هفته پیش مامانم وسط بحث بهم گفت که می‌دونه که اون‌ها در شأن من نیستند و من در نهایت متعلق به این خونه و کشور نمی‌شم. این رو با لحن بدی بهم نگفت، واقعا منظورش بود که من سطحم بالاتره. و این به نظرم خیلی بی‌انصافی بود. آخرین چیزی که توی رابطه‌مون برام مهمه، اینه که مامانم لیسانس داره مثلا.

قبلا هم مامان و بابام (البته به صورت توهین) و وقت‌هایی که از دستم عصبانی بودند، می‌گفتند که من به خاطر رتبه، رشته و دانشگاهم مغرور شدم. و من عاشق رشته‌امم، عاشق دانشگاهم هم هستم و بعد از دو سال دیگه رتبه‌ام خیلی یادم نمیاد، ولی هیچ‌وقت و دقیقا هیچ‌وقت به خاطرشون با کسی بد برخورد نکردم. بخش زیادی‌ش هم به خاطر اینه که کاملا متوجه شدم که متاسفانه به خاطر این آیتم‌ها حقیقتا برتری‌ای ندارم. دانشگاهمون پره از افراد باسوادتر از من که رشته‌ی من از نظر رتبه‌ی پذیرش ازشون بهتره. و اگه کسی وارد دانشگاهم بشه، متوجه می‌شه که برای حفظ کرامت انسانی خودش، بهتره این مکان رو جزو افتخارهاش قرار نده.

دقیقا هزاران نقص دارم، ولی مطمئنم این جزوشون نیست. این طوری نیست که مهربون باشم همیشه، اتفاقا اگه کسی از استانداردهای هوشی‌ای که دارم (شامل ریسیست، سکسیست و هوموفوب شدیدی نبودن، حداقل دو ثانیه فکر کردن قبل از حرف زدن و دقیقا ذره‌ای باملاحظه بودن) پایین‌تر باشه، احتمالا واقعا تلاش می‌کنم که تا حد امکان تحقیرش کنم، و نمی‌گم که کار درستیه، ولی دلیلش یک چیز دیگه است. 

مامانم می‌گه که من باید دعواهامون رو فراموش کنم، چون رفتارهای من (دقیقا این که یک بار شام رو به جای سر سفره توی اتاقم خوردم.) باعث می‌شه کنترل خودشون رو از دست بدن و اصلا از این که اون‌قدر به همه‌ی وجودم توهین کردند، منظور خاصی نداشتند. طبعا، این برای من خیلی قابل پذیرش نیست.

 

دیروز توی کوه بودیم. و من از کوه‌های اطراف این‌جا خوشم میاد. خیلی شیب ملایمی دارند و مثلا می‌تونی آهنگ بذاری برای خودت و هی از یک تپه بالا بری، و بیای پایین و باز تپه‌ی بعدی. ولی به خاطر این که واقعا می‌ترسم که بیفتم و بعضی جاهاش سره، نسبتا آهسته و خیلی بادقت می‌رم. یک جای پا رو چند بار امتحان می‌کنم که لق نباشه. و دیروز حمید پشت سرم بود و فکر کنم از انعکاس صداش توی کوه خوشش میاد و هی داد می‌زد. پشت سر هم، و با صدای خیلی بلند. داشت گریه‌ام می‌گرفت دیگه. از صدای بلند و مخصوصا بی‌مورد متنفرم و توی اون شرایط که همین‌طوریش استرس داشتم، واقعا در عذاب بودم. یکی از اون هزاران نقصم هم اینه که به سختی می‌تونم به یک نفر بگم یک کاری رو نکنه و یک چیزی اذیتم می‌کنه. هی منتظر بودم خودش دیگه بس کنه، چون مگه داد زدن چقدر جذابیت داره؟

بعدش دیدم این کلا بقیه رو اذیت نمی‌کنه. تصویر نمادینی بود از خانواده‌مون و این که مشکلات من باهاشون از کجا شروع می‌شه. خودشون انسان‌هایی هستند که چندان به احساساتشون فکر نمی‌کنند، و طبعا به احساسات بقیه هم خیلی فکر نمی‌کنند و مثل من حساس نیستند، در نتیجه درکی هم از وضعیت من ندارند. جدا از این، شیوه‌ی فکر کردنشون و چیزهایی که ازش لذت می‌برند شبیه به من نیست، و برای من ذره‌ای اهمیت نداره که یک نفر شجریان گوش کنه یا جاستین بیبر، به شرط این که من هم مجبور نشم به خاطر «همبستگی خانوادگی» گوشش کنم. من به خاطر همبستگی خانوادگی، خانواده‌ام رو مجبور نمی‌کنم که به تام رزنتال گوش کنند، و توقع دارم کسی هم من رو مجبور نکنه که کارهایی که دوست ندارم، بکنم، صرفا تا بقیه حس خوبی پیدا کنند.

یعنی مثلا، برای من کباب درست کردن واقعا لذتی به همراه نداره. نمی‌تونم دو ساعت توی هالمون بشینم، و هیچ‌کس هم هیچ حرف خاصی بهم نزنه چون این کار بقیه رو خوشحال می‌کنه که خانوادگی جمعیم. چون من می‌دونم که جمع نیستیم. می‌دونم که من همیشه توی مشکلاتمون تنهائم و با این راحتم، ولی نمی‌دونم حجم زیادی از وقتم رو به این اختصاص بدم که یک نفر دیگه (که نه این که مشکلات من رو حل کنه، فقط این که هر از گاهی به من دقت کنه.) از تصور «خانواده‌ی متحد» خوشحال بشه.

من واقعا دوست ندارم به کسی فشار بیارم. ازشون ناراحت نیستم که مثلا در جریان زندگی من نیستند و واقعا درکشون می‌کنم. مخصوصا مامان و بابام به اندازه‌ی کافی سرشون شلوغ هست. فقط دوست دارم بفهمند این که برای چیزی تلاش کنند، فرق داره با این که یک کار خوب رو برای این که براشون لذت‌بخشه، انجام بدن. نه این که دومی چیز بدی باشه اصلا، ولی یک رابطه‌ی عمیق و نزدیک که توش به کسی اعتماد باشی از تلاش میاد. و من نمی‌تونم روابط نزدیکم رو این طوری تنظیم کنم که وقتی کسی باهام مهربونه و توجه می‌کنه، توی زندگی‌م راهش بدم، و وقتی دیگه حوصله‌ی مهربون بودن نداشت، و من رو وقتی بهش نیاز دارم، تنها گذاشت، و بهم آزار رسوند، بازم بذارم توی زندگی‌م بمونه.

۰

On the Nature of Daylight - Max Richter

سوم دبیرستان که بودم، توی تلگرام خیلی می‌نوشتم؛ توی یک کانالی که فقط خودم توش بودم. بیش‌تر از آینده. این که وقتی برم دانشگاه چطور آدمی می‌شم، یا خانواده‌ی آینده‌ام چطوری خواهند بود. یا خونه‌ی آینده‌ام چه شکلی می‌شه. خیلی نوشته‌های اون موقعم رو دوست دارم. تصوری که از آینده داشتم؛ این که قرار بود اتاقمون یک «آشفتگی ملایم» داشته باشه، یا آدم‌هایی که فکر می‌کردم قراره توی زندگی‌م بیان (و در بعضی موارد، واقعا هم الان بعضی‌هاشون رو دارم.) و همه چیزش. انگار یاسی بود و بوی خنکی داشت که من همیشه دنبال اسمشم.

و خب، داشتم یکمش رو از سر بی‌حوصلگی می‌خوندم، و یک جا برای تشویق خودم به درس خوندن نوشته بودم که باید برای داشتن سینوس و کسینوس توی دانشگاه بخونم. که خب، حالا چیز نسبتا پرتی بود، چون ریاضی‌ای که به کار ما میاد، خیلی مثلثات نداره. ولی به هر حال، غمگینم کرد. این که یک زمانی این‌قدر با ریاضی و فیزیک رابطه‌ی خوبی داشتم. هم دوستشون داشتم، و هم خیلی قوی بودم، و الان فقط دارم فرار می‌کنم و عذابند برام. یعنی می‌دونی، یک فاصله‌ای دارم که اگه از پسش بربیام، بازم به همون حالت قبل برمی‌گردم، ولی این فاصله خیلی زیاده و هر روزم انگار بیش‌تر می‌شه. 

داشتم براش تعریف می‌کردم که چقدر نیاز دارم به ریاضی خوندن، و فکر می‌کرد که در واقع من دارم خیلی اغراق می‌کنم در زمینه‌ی این که چقدر به ریاضی و فیزیک نیاز دارم. واقعا هم ندارم آخه از یک نظر. این همه زیست‌شناس موفق که از منم کم‌تر ریاضی می‌دونستند. منم می‌تونم ازشون فرار کنم و در نهایت به یک جایی برسم. ولی مطمئنم تا ابد حسرتش باهام می‌مونه؛ نه به خاطر درهایی که به‌عنوان یکی از معدود زیست‌شناس‌هایی که ریاضی و فیزیک رو می‌فهمه و ازشون فرار نمی‌کنه، برام باز می‌شد؛ به خاطر این که بخش لذت‌بخشی از زندگی من بودند. 

 

فرزانه به نود و نه درصد چیزها تعصب خیلی شدیدی داره. به این معنی که انسان رو روانی می‌کنه تا یک کتاب/فیلم/آهنگ انتخاب کنه. طبعا این تعصبش روی زندگی من هم تاثیر داره، چون نمی‌ذاره من هم به اکثرشون نزدیک بشم. و بذارید خیالتون رو راحت کنم، تعصبش کاملا غیرمنطقیه. یعنی من بعد از ماه‌ها التماس براش همیلتون رو گذاشتم، و خیلی هم ازش خوشش اومد. به هر حال، یکی از چیزهایی که اصلا بهش نزدیک نمی‌شد، Arrival بود. و چند روز پیش داشتیم دنبال فیلم می‌گشتیم. یک صبح خنک بود. و فرزانه گفت که دوست داره Arrival رو ببینه. و من کلا دنبال فیلم کمدی بودم، ولی فکر کردم که اگه این فرصت رو از دست بدم، دیگه به دستش نمیارم.

ما نصف اول فیلم داشتیم به خاطر سرعت کم قدم‌زدنشون مسخره‌شون می‌کردیم. ولی نمی‌دونم بعدش چی شد. نمی‌دونم حتی دقیقا فرزانه چه حسی داشت، ولی هنوز اثرش توی من مونده. دیروز آهنگ اصلی‌ش رو پیدا کردم، و فکر کنم بیش‌تر از بیست بار شنیدمش. 

و ... نمی‌دونم، توضیحش سخته. ولی وقتی می‌شنومش، وقتی به سوم دبیرستانم فکر می‌کنم، به ریاضی، به فرزانه، وقت‌هایی که ژنتیک می‌خونم و سیر نمی‌شم ازش، حس می‌کنم که زندگی خیلی فراتر از تحمل من زیباست. زیبایی‌ش گریه‌ام میندازه تقریبا. چند شب پیش با هم یک شوی کمدی دیدیم، و خیلی بهم خوش گذشت. یعنی کمدینش رو خیلی دوست داشتم، و شوخی‌هاش خیلی به خنده‌ام مینداخت. ضمن این که آیس‌پک شکلات هم داشتم. حتی فکر کردن به اون شب هم وحشت‌آوره. فکر این که چقدر آزادم توی زندگی کردن. چقدر چیزهای مختلفی هست که هنوز امتحانشون نکردم.

 

می‌دونی، از یک جایی به بعد تصمیم گرفتم به نظر خودم، به اندازه‌ی نظر بقیه اعتبار بدم. به مامانم نگاه کردم که نظر فرد مقابلش تعیین‌کننده‌ی نظرشه. نه چون فرد مقابلش ذره‌ای مهمه، چون به نظر خودش اطمینانی نداره. و از اون به بعد، خیلی همه چی انگار فرق کرد. یعنی حس می‌کنم من واقعا دارم زندگی می‌کنم. آدم‌ها هر کدوم متفاوتند، ولی اکثرا یک جور زندگی می‌کنند، و من حس می‌کنم دارم یاد می‌گیرم که به روش خودم زندگی کنم. و این، واقعا هیجان‌انگیزه.

یعنی، تازه دارم می‌بینم که چیزهایی که دیگران گفتند و تکرار کردند، لزوما درباره‌ی زندگی من اتفاق نمیفته. ممکنه بیفته، ولی قطعی نیست. قرار نیست یک روز رابطه‌مون خراب بشه و دیگه نتونیم حرف بزنیم. یا قرار نیست یادم بره که وقتی سوم دبیرستان بودم چی برام مهم بود. نوجوونی دوران بی‌عقلی نبود. و قرار نیست توی میان‌سالی‌م افسرده باشم. مطمئنم که نمی‌تونم مفهوم رو درست منتقل کنم، ولی این کشفم، که لازم نیست منم همون زندگی رو داشته باشم که بقیه داشتند، باعث می‌شه حس کنم مثلا یازده سالمه، و نامه‌ی هاگوارتز برام اومده. (متاسفانه تعصب فرزانه به چیزهای خیلی محبوب توی منم هست، و من اصلا از این مثال خوشم نمیاد، ولی مفهوم رو بهتر می‌رسونه تا این که بگم مثلا دوست دختر جان تیلور شدم و نایت‌ساید رو کشف کردم.) (راستش هاگوارتز هم جای سالم‌تری از نایت‌سایده.)

 

به خاطر همین به نظرم مهمه که ریاضی بخونم؛ نمی‌تونم توی چارچوب‌های قبلی محدود بشم. یک جورهایی امیدوارم یک روز هم به این پستم نگاه کنم و فکر کنم که از پسش براومدم.

۴

605

چند روز پیش داشتم همین‌طوری می‌گشتم توی تلگرام، و یک چیزی دیدم راجع به همین روانشناس‌های اینستایی و این‌ها که می‌گفت بچه به سرپرستی قبول کردن ریسکه، چون از ارزش ژنتیکی چنین بچه‌ای مطمئن نیستیم. یک همچین چیزی، که مثلا ممکنه ژنتیک بدی داشته باشه، و این‌ها. و من خیلی دلم به حال خودم سوخت. شاید منظورش مریضی باشه، نمی‌دونم. ولی من نمی‌تونم همچین جمله‌ای رو بپذیرم. حتی بابت خوندنش برای خودم متاسفم.

گفتم که چقدر راجع به تکامل چیزهای احمقانه‌ای شنیدم. و راجع به خیلی چیزها به صورت کلی. به‌عنوان یک دختر ایرانی که یک کلکسیونی از حرف‌های احمقانه دارم که مطمئنم اگه شروع کنم به تعریف کردنشون، به این زودی‌ها تموم نمی‌شند. همه‌ی این‌ها، جدا از حکومته. یعنی اگه حکومت و چیزهای حکومتی رو اضافه کنیم دیگه کلا هیچی.

خسته شدم از این که این‌قدر اطرافیانم بی‌فکرند. از این که به طور پیش‌فرض حرف‌های هر مقام ایرانی‌ای به نظرم چرنده. و بحثم این نیست که من خیلی باهوشم. صرفا ادعا می‌کنم که من کم‌تر احمقم. 

توی تهران، این کم‌تر اذیتم می‌کرد. می‌دونی، اون‌جا حداقل آشکارا احمق بودن مقبول نبود و منم چندان به آدم‌ها نزدیک نبودم که حماقت پنهانی‌شون اذیتم کنه. افرادی بودند که سر حرف‌هاشون یکم بیش‌تر دقت می‌کردند و همین کافی بود که بتونیم در صلح و آرامش کنار هم زندگی کنیم.

ولی این‌جا حس می‌کنم مردم تلاش می‌کنند که به عقب برگردند. و کاش یک جایی می‌بودم که مردم در ابعاد من احمق می‌بودند، چون من خسته شدم از بس صبح و شب دارم با یک نفر توی ذهنم بحث می‌کنم. 

من گفتم که کلا با چیزهای ایرانی زیاد رابطه‌ی جالبی ندارم. نمی‌گم همه‌شون افتضاحند، ولی من به هر حال عطاش رو به لقاش بخشیدم. سلبریتی‌های ایرانی رو نمی‌شناسم و حس می‌کنم هر یک دقیقه‌ای که به زور سریال‌های ایرانی رو می‌بینم، دارم فقط ذهنم رو مسموم می‌کنم و زندگی‌م رو هدر می‌دم. و نمی‌دونم، دوست دارم حتی بیش‌تر از این دور باشم. دوست دارم یک جایی رو پیدا کنم که حماقتمون بیش‌تر به هم بخوره و این‌قدر با همه چی درگیر نباشم.

۱

Blue Fairy

تبریک تولد گفتن برای من واقعا مناسک مهمیه. یعنی دوست ندارم همین‌طوری عادی بگم. دوست دارم فقط به کسی بگمش که حداقل بدونم برای سال جدیدش به چه آرزویی نیاز داره. به خاطر همین وقتی کسی بهم تبریک می‌گه خیلی خوشحال می‌شم. و همراه با این همیشه می‌ترسم از این که کسی نفهمه چقدر خوشحال شدم از تبریکش. به خاطر همین از یک طرف هم دوست دارم کسی کلا تبریک نگه که این ترسم نباشه، که اون‌طوری بازم احساس تنهایی می‌کنم. درگیری جان‌فرساییه.

ولی امروز مهشاد بهم گفت که من caringام. که بهترین آدم‌ها رو بیرون می‌کشم. زهرا و مهدی خیلی مسخره‌ام کردند. سلطان قلب پگاه بودم. (من دوست‌های سالمی ندارم.) چند نفر بهم تبریک گفتند که من اصللا توقعش رو نداشتم مخصوصا اون‌طوری تبریک بشنوم ازشون. و می‌دونی، عالی بود. یعنی توی خونه‌مون هیچ‌کس کادوی غیرنقدی بهم نداد و تولدم حدودا ده دقیقه طول کشید و کیکم هم پای سیب بود. من از سیب خوشم نمیاد و واقعا سیب پخته دیگه هیچ شانسی نداره. شام کوکو بود و من از کوکو هم متنفرم. به هر حال من نمی‌تونستم اهمیتی بدم، این‌قدر که چیزهای زیبا شنیده بودم. ولی می‌دونی، صحنه‌ای که نفسم گرفت، ربطی به هیچ‌کدوم از این‌ها نداشت.

من از اوایل تابستون دارم Modern Family می‌بینم و خییییلی زیاد دوستش دارم. یعنی جدا از این که موقع دیدنش بلند بلند می‌خندم و یک قسمت درمیون از ذوق گریه می‌کنم، خیلی با دیدنش انگار شارژ می‌شم. نمی‌دونم دقیقا چطوری توضیحش بدم؛ ولی برای من که این‌قدر به مفهوم خانواده علاقه دارم اما خانواده‌ی خودم علاقه‌ی خاصی به معنای دقیق این واژه ندارند، خیلی دیدنش لذت‌بخشه. و توی دنیایی که من تقریبا نود درصد اوقات با همه مخالفم، و خیلی پیش نمیاد که کسی منطقم رو بفهمه و نترسم که به خودخواه بودن متهم بشم، این چیزیه که انگار کاملا بر اساس تصور من از خانواده ساخته شده. تک‌تک جزئیاتش.

من دلایل زیادی دارم برای این که عاشقش باشم؛ این که یکی از شخصیت‌هاش شبیه فرزانه است، و این که به نظرم خیلی واقع‌بینانه است، و چند تا دلیل خیلی مهم دیگه. که ربطی به این پست ندارند. به هر حال، امروز صبح داشتم همه‌شون رو برای فرزانه توضیح می‌دادم و چندان به نظر نمی‌رسید که درک کنه.

شب ازش پرسیدم که آیا قرار نیست توی روز تولدم بهم چیز دیگه‌ای بگه، و گفت که اگه پیش هم باشیم، شاید یک خانواده شبیه Modern Family داشته باشیم و این خصوصیتیه که از من برمیاد. و این به دلایلی خیلی احساس عجیبی بهم می‌ده. یعنی خیلی جمله‌ی ساده‌ایه. خیلی مفهومش در قدم اول عادی به نظر میاد. ولی موضوع اینه که افراد سریال صرفا عادی نیستند، به معنای واقعی کلمه و به صورت نامحسوس خوشبختند. 

منظورم اینه که هر کدومشون با چیزهای زیادی درگیرند، ولی هم رو درک می‌کنند، تنها نیستند، از هم حفاظت می‌کنند و عزیزم، این من رو به گریه میندازه که شاید من بتونم حتی یک نفری رو که دوست دارم، این طوری در امان نگه دارم. چه برسه به این که یک زمانی باشه که من بتونم یک خانواده داشته باشم که هیچ‌وقت کسی توش احساس تنهایی نکنه.

از دانشگاه و داستان‌های دیگر

برای همه این طوری نیست احتمالا؛ ولی برای من و خیلی‌ها ترم اول دانشگاه فاجعه بود. مخصوصا با توجه به این که شهر جدید بودم و دوستی هم نداشتم و هیچ‌کس توی لوس بودن من ذره‌ای تردید نداشت. خیلی استرس‌های مختلفی بود که شاید واقعا به صورت جدا از هم وحشتناک نبودند، ولی کنار هم، بعضی روزها من رو فلج می‌کردند و می‌کنند هم هم‌چنان، ولی هم کم‌تر شدند، هم به مرور زمان من هم دارم یاد می‌گیرم که چطوری باهاشون کنار بیام.

ولی به هر حال، به عنوان یک failure expert در گرایش دانشگاهی، من واقعا دوست دارم باعث بشم که یک نفر اشتباهات من رو تکرار نکنه، و منظورم از اشتباهات، نمره‌های کمی که گرفتم نیست، بیش‌تر حرص خوردن سرشونه. چیزهایی که قراره بگم، بیش‌ترشون درباره‌ی اینند که به نظر من مهم‌ترین اشتباه اینه که با اون اشتباه‌های کوچکی که قراره بکنی، اصولی برخورد نکنی.

توی دانشگاه هزاران راه هست، و هزاران هدف، و واقعا هم اکثر اوقات برتری‌ای وجود نداره؛ فقط این مهمه که راهی که می‌ری با هدفت، و هدفت با خودت سازگار باشه. چیزهایی هم که من قراره بگم، با توجه به این که اول سال سومم، واقعا ممکنه درست نباشند، و من خیلی خوشحال می‌شم که نظرات بقیه رو هم بدونم و از دید بقیه نگاه کنم، ولی خب، در هر صورت این پست قراره مجموعه‌ای از چیزهایی باشه که دانشگاه توی من تغییر داد.

یک: اولویت‌بندی (یا کمال‌گرایی (وسواس) توی دانشگاه به من فقط آسیب رسوند.)

من دوست ندارم استرس بدم؛ می‌فهمم که فردی که وسواس داره، خودش به اندازه‌ی کافی استرس داره احتمالا. ولی حجم مطالبی که توی دانشگاه تدریس می‌شه به شکل وحشتناکی زیاده. و حداقل در مورد رشته‌ی ما، این دقیقا فقط نوک کوه یخه. چون هر کسی به یک فیلدی علاقه‌مند می‌شه و مطالب مربوط به اون فیلد خودش معمولا کلا یک دریاییه. در این شرایط مغز پراسترس وحشت‌زده‌ی وسواسی من اعتقاد داشت که من باید به همه چیز یک مطلبی که حتی مهم هم نیست مسلط باشه و در نتیجه من هزاران درس مهم دارم که به بخش‌های مهمشون مسلط نیستم و بخش‌های جزئی‌شونم دیگه یادم نمیاد، چون مغزم دقیقا به همون اندازه از اولویت‌بندی سر درمیاره که این روتختی‌ای که روش نشستم. 

و وسواس که می‌گم، منظورم فقط درس نیست. می‌دونید من به ترم اول که فکر می‌کنم، چی یادم میاد؟ بله، تمیز کردن میز مشترک خوابگاه. یکی از هم‌اتاقی‌های من به‌شدت کثیف بود و کلا هم به هر حال اون میز مشترکی تمیز نمی‌بود و من دائما داشتم اون رو با شیشه‌شور می‌شستم و حتی این برام کافی نبود. می‌خواستم از همین هم‌اتاقی‌م اجازه بگیرم که فضای اون رو هم تمیز کنم :))) و به نظرتون این چقدر وقت می‌گیره؟ خییییییییلی. ولی خبر خوب اینه که خوابگاه باعث شد من به درک خوبی از فضای شخصی برسم. یعنی در نهایت وسواسم تا حد خیلی خوبی محدود شده بود به تختم، کمدم و قفسه‌ام. و اینم خیلی چیز مهمی بود به نظرم. یعنی من الان درک می‌کنم که باید به دیگران اجازه بدم که طوری که خودشون دوست دارند، زندگی کنند. این یعنی احترام گذاشتن به دیگران.

دو: لازم نیست با هر بنی بشری در تماس باشید. (یا ارتباطات)

من که تازه وارد دانشگاه شده بودم، این جو خیلی بود که با همه در تماس باش و برو دفتر استادها و این‌ها، که برای منِ خجالتی اون دوران دقیقا غیرممکن بود. و یکی از منابع استرسم همین شده بود که چرا من نمی‌تونم. و اجازه بدید که این‌جا این بحثِ ناگفته رو باز کنم که من فکر می‌کنم ارتباطِ علمی توی دانشگاه به عنوان یک دختر، خیلی سخت‌تره. دانشکده‌ی ما اکثرا پسرند و من واقعا دوست دارم که باهاشون درباره‌ی مسائل علمی حرف بزنم و دائما حس می‌کنم باید این رو بفهمونم که «به خدا من عاشقت نیستم.» دیگه از اول بی‌خیالش می‌شم و خب، آره، همین. ممکنه فقط تجربه‌ی من بوده باشه.  به هر حال، من هر بار یکی از همکلاسی‌هام رو می‌دیدم که با یکی از استادهامون داره حرف می‌زنه، تا یک هفته ذهنم درگیر بود و الان که سه سال گذشته، من می‌بینم که بودن یا نبودن این ارتباط‌ها واقعا فرقی نداشته.

لطفا حرفم رو اشتباه نفهمید؛ به نظر من عالیه که به هر بنی بشری یک شانس بدید، ولی واقعا لازم نیست مخصوصا ترم اول، به خودتون فشار بیارید. نود درصد این ارتباطات حقیقتا بعد از یک روز از ذهن استاد پاک می‌شه :))) ولی خب، مثلا یکی از کارهای به‌شدت زیبایی که من کردم، اینه که می‌رم لینکدین افراد رو می‌گردم و بهشون پیام می‌دم؛ می‌گم که از دانشگاهشون خوشم میاد، از فلان مطلبی که چاپ کردند خیلی خوشم اومده؛ مثلا یک بار به یکی از این افرادی که سرفصل هر فصل زیست‌شناسی کمپبل باهاشون مصاحبه شده، پیام دادم، و گفتم که خیلی این سیر رشدش برام تاثیرگذار بوده و حتی اونم جواب داد :)))) بعد از چند ماه :))) و حالا این اصلا ارتباط مفیدی هم نبود در واقع، ولی می‌گم یعنی حتی اگه توی برخورد حضوری هم خوب نیستید، چنین راه‌هایی هست.

و در کل، جدا از ارتباطات علمی، خوابگاه و دانشگاه از من خیلی آدم بهتری ساختند و خیلی هم خوشحالم. من قبلا هم آدم‌ها رو دوست داشتم و الان که می‌تونم درست، سازنده و بدون تملق (؟) باهاشون حرف بزنم، واقعا خیلی بهم خوش می‌گذره. درس بعدی هم همینه؛ من گاهی اوقات حس می‌کنم همه ازم متنفرند (چون سر یک سلام نکردن یک فرد رندوم داستان می‌سازم برای خودم) و چیزی که بعد از مدتی فهمیدم، اینه که حالا درسته اهمیت خاصی هم ندارم، ولی کسی هم ازم متنفر نیست. و کلا هم، خیلی با کسی دوست شدن مخصوصا توی ترم اول بهتون کمک می‌کنه. 

اولین باری که من با پگاه حرف زدم، یک روزی بود که من توی اتوبوس بودم و اونم اومد و یک جایی نشست و من رو ندید، و ما کل دبیرستان هم‌مدرسه‌ای بودیم ولی اصلا حرف نزده بودیم، و من تمام جراتم رو جمع کردم و کنارش نشستم و باهاش حرف زدم و برخلاف تصورم خیلی مهربون بود. بعدشم ازش خواستم بیاد توی اتاقم، چون من هم‌اتاقی نداشتم، و الان واقعااااا خوشحالم از این که جرات به خرج دادم. یعنی می‌گم کی به کیه، برید با همه حرف بزنید، خودتون رو معرفی کنید، از طرف مقابل اسم و شهرش رو بپرسید، و قطعا افراد خوبی رو پیدا می‌کنید. مثل من هم این‌قدر بیش‌اندیشی نکنید سر این، چرا باید کسی ازتون در نگاه اول بدش بیاد واقعا؟ و نگران نباشید، توی دانشگاه این‌قدر فریک هست که کسی شما رو به خاطر این کارتون عجیب ندونه.

سه: جزئیات

شاید این برای همه‌ی رشته‌ها به کار نره، ولی مثلا توی درس‌های ما، به نظرم خیلی مهمه که واقعا توشون عمیق بشید. یعنی زیست شاید در قدم اول حفظی به نظر بیاد، ولی در واقع کاملا مفهومیه. بذارید یک مثال بزنم؛ ما یک بار داشتیم توی کلاس راجع به دیواره‌ی سلولی باکتری می‌خوندیم، و مثلا من وقتی شنیدم مثلا توی دیواره فلان آمینواسیدها با فلان قندها هستند، با خودم گفتم که «اوکی» و تموم. دیگه بهش فکر نکردم. ولی یک همکلاسی دارم که معمولا سوال‌های خوبی می‌پرسه. پرسید که مثلا این آمینواسید که ساختارش این‌طوریه، چطوری با دو تا آمینواسید پیوند داده؟ یک همچین سوالی بود که جوابش هم سخت نبود، ولی خب، سوالی بود که باعث می‌شد ما شروع کنیم به فکر کردن. 

به نظرم توجه به جزئیات توی علم واقعا حیاتیه. من شرح خیلی از آزمایش‌های خیلی مهم رو که کلا مسیر زیست‌شناسی رو تعیین کردند، می‌خونم، فکر می‌کنم که احتمالا برای من این خطای کوچک اصلا مطرح نمی‌بود و سریع پرونده‌ی آزمایش رو می‌بستم و تمام :))) و الان دارم تلاش می‌کنم بیش‌تر فکر کنم که «چرا؟» و «چطور؟». و می‌دونی، یک بخشی‌ش هم اینه که من این‌قدر کلاس‌های نامفهوم توی دانشگاه دارم که دیگه مغزم به این مقدار از نفهمیدن حساس نیست. همین که منطق جمله‌ها رو می‌فهمم، راضی‌ام. و اینم به نظرم خیلی بده. نباید عادت کنی به نفهمیدن. واقعا غم‌انگیزه.

چهار: تمرین

اساسی‌ترین مشکل من توی دانشگاه، درس‌های ریاضی یا فیزیک‌محور بودند؛ با این که من توی دبیرستان به خاطر همین‌ها اصلا توی دبیرستان معروف بودم. و حتی اون موقع تلاش خاصی هم نمی‌کردم. و یک بخشی‌ش به خاطر اساتید واقعا مزخرفه، یک بخشی به خاطر همکلاسی بودن با ریاضی‌ها، یک بخشی هم تفاوت ریاضی و فیزیک دبیرستان و دانشگاه و نود و نه درصد دیگه هم به خاطر این که من خیلی از مسئله حل کردن می‌ترسیدم. از خوندنش هم فرار می‌کردم و وقتی هم می‌خوندم، از مسئله فرار می‌کردم با این توجیه که «من درسش رو خوندم و مسئله‌هاش ساده است.» و خب، سر امتحان می‌دیدم که هیچیییییی یادم نیست. بدون اغراق.

در حالی که مثلا ترم پیش برای مکانیک سیالاتم من مجبور شدم که چند تا مسئله حل کنم، و عااااالی بود. یعنی فکر کن در این حد که من به مکانیک سیالات علاقه‌مند شدم! فکر کن! که متاسفانه چون امتحانش رو بد دادم، در نطفه خاموش شد. 

پنج: امتحان کردن چیزهای جدید

من همین‌جا یک پست دارم که مال مهر ترم اولمه و توش از این گفتم که به چیزهای جدیدی نیاز ندارم. زندگی‌م همون‌طوریش هم زیبا و کافی بود. و بود. ولی باورتون نمی‌شه وقتی من راضی می‌شدم یکم کم‌تر تعصب داشته باشم، چه چیزهای محشری رو پیدا می‌کردم. الان من آهنگ‌های پاپ خیلی بی‌مفهومی دارم که هر کدومشون توی یک دوره‌ای خیلی به من کمک کردند. یک سری آهنگ‌های دیسکویی دارم که درهایی به دنیاهای دیگه به روم باز کردند که البته هنوز جرات نکردم واردشون بشم. به مهمونی‌هایی رفتم که از افراد توشون خاطره‌ی خوشی نداشتم و من هنوز به یکی‌شون رفرنس می‌دم و خوشحال هم هستم موقع رفرنس دادن. اصلا نمی‌گم قراره از همه‌ی چیزهای جدیدی که امتحان می‌کنید، خوشتون بیاد. ممکنه دقیقا به همون بدی‌ای باشند که فکر می‌کنید. ولی فکر نکنم هیچ‌وقت بابت امتحان کردنشون پشیمون بشید. به نظر من تعصب توی این دوره واقعا به ضررتون تموم می‌شه.

شش: از همکلاسی‌هاتون متنفر نباشید 

من توی ترم اولم از همکلاسی‌هام متنفر بودم واقعا. یعنی موضوع اینه که حتی انسان‌های نرمال و عاقل هم ترم اول دانشگاه ممکنه خیلی عجیب‌غریب باشند. رراستش نمی‌دونم چرا. ولی ممکنه ربطی داشته باشه به این که همه هی بهشون گفتند که «هی سوال بپرس.» (لطفا این نصیحت رو نکنید، ما اونی هستیم که باید سوال‌های به‌شدت احمقانه و جواب‌های نیم‌ساعتی رو تحمل کنیم.) ولی به مرور دیدم واقعا خیلی هم بد نیستند. و کم‌کم تونستم حتی باهاشون واقعا دوست باشم. یعنی یک دوره‌ای ما یک گروه داشتیم که با هم ارائه می‌ذاشتیم و درس می‌خوندیم و خیلی خوب بود. یا مثلا یکی دیگه از همکلاسی‌هام هست که من تقریبا هر سوالی راجع به دانشگاه داشته باشم، ازش می‌پرسم و همیشه خیییلی راهنمایی‌م می‌کنه. 

منظورم اینه که درسته که اون‌ها نمی‌دونند زندگی شخصی و غیردانشگاهی من چطوریه، و بحثمون نمی‌کشه هیچ‌وقت ولی افرادی هستند که من اون شب‌های امتحانی فوق‌العاده سخت رو گذروندم. ما حتی هم‌رزم محسوب می‌شیم. دوست بودن باهاشون واقعا یک بخش بزرگی از زیبایی‌های دانشجویی من بوده.

هفت: توی اشتباهاتتون نمونید

فکر کنم من کل ترم دو و سه به این فکر می‌کردم که آیا هیچ دانشگاهی به هیچ فردی که توی شیمی تجزیه 14 شده، فاند می‌ده یا نه. کلی دنبال این رفتم که آیا می‌شه اصلا دوباره بردارمش، با شیطان چیزی رو مبادله کنم یا هر چی که فقط این لکه‌ی ننگ از کارنامه‌ی من پاک بشه. و خیلی مسخره بود بچه‌ها. یعنی من بعد از اون حتی نمره‌ی پایین‌تر هم داشتم :)) ولی الان خیلی در صلحم با خودم. موضوع اینه که اون نمره‌ها واقعا چندان مهم نیستند. بعدش این که راه جبران هست اکثر اوقات (مخصوص وقتی ترم یک باشی :/) و این که اون حسرت و زمانی که برای حسرت خوردن صرف می‌کنی (اگه از اندازه‌اش خارج بشه)، خیلی اشتباه بزرگ‌تریه. به نظر من خیلی رشده که یک نفر یاد بگیره با اشتباهاتش کنار بیاد، بپذیرتشون و ازشون یاد بگیره، و در نهایت رهاش کنه.

هشت: منطقی فکر کردن

من راستش نمی‌فهمم برای بقیه چطوریه، ولی من با این که خودم رو از راه احساسی شکنجه کنم که درس بخونم، اصلا و ابدا راحت نیستم. از این که دائما به خودم گوشزد کنم که «ببین، تو که دوازده ساعت در روز درس نمی‌خونی، حقته که آخرش هیچی نشی.» یا «مهم نیست چی بشه، از شدت افسردگی بخوای خودت رو بکشی یا هر چی، باید درس بخونی.» اصلا به نظرم طریقه‌ی برخورد سالمی برای من نیست و جواب نمی‌ده. شاید برای یک نفر خوب باشه، ولی من اون یک نفر نیستم.

توی دانشگاه احتمالا خیلی پیش بیاد که مثلا یک فردی رو ببینید که هم رنک یکه، هم آیلتس داره، هم سبک زندگی سالمی داره، هم زیباست، و هم همه چی. یا مثلا یک نسخه‌ی سبک‌تر از این موجودات :)) به هر حال، یادمه که من و فرزانه خیلی حسودی‌مون می‌شد. یعنی ما حتی توی یک بخش هم به این‌ها نرسیده بودیم. و می‌دونی، به من که قبل از اون توی مدرسه‌مون درخشان بودم، واقعااااا افتضاح گذشت. یعنی اصلا اون اوضاع رو نمی‌تونستم تحمل کنم. فکر می‌کردم که دیگه هیچی نیستم. هر کاری هم کنم به این موجودات نمی‌رسم.

بعدش می‌دونی، بیش‌تر زندگی‌شون رو دیدیم. بیش‌تر با خودشون آشنا شدیم. دیدیم که اون‌ها هم یک سری ضعف‌ها دارند، اون‌ها هم بعضی اوقات سست می‌شند، اون‌ها هم اشتباه می‌کنند. شاید حتی بیش‌تر از ما. ولی می‌دونی، اولا فقط یک ذره بیش‌تر از ما تلاش می‌کردند (واقعا حتی خیلی هم نه) و تکنیک‌های بهتری داشتند مثلا. یعنی من یک همکلاسی دارم که این بشر واقعا به نظر من فضایی بود اون اوایل. مدال المپیاد داشت و رتبه‌اش از همه بهتر بود. ولی به مرور زمان دیدم که اونم سوال‌های احمقانه‌ای می‌پرسه. فقط بعد از کلاس‌ها می‌ره کتابخونه، و مثلا هر روز از من شاید یک ساعت بیش‌تر می‌خونه. یا مثلا سر کلاس‌های آنلاین، این همیشه حاضر بود و من فکر می‌کردم که خوش به حالش که این‌قدر همیشه حوصله داره. که مثلا سر یک سری اتفاق جزئی دیدم که اینم واقعا بعضی اوقات متنفره از این که بیاد، ولی برخلاف منِ اون موقع به زور خودش رو می‌کشوند و حتی مشارکت هم نمی‌کرد، ولی می‌بینین چی می‌گم؟ تفاوت‌های کمی توش تلاش به تفاوت‌های شگرفتی توی نتیجه‌ی نهایی می‌رسه. 

هی با خودتون تکرار نکنید که هیچی نمی‌شید. دوست دارید مدرک زبان بگیرید؟ لازم نیست از فردا روزی پنج ساعت کار کنید. صرفا از یک ربع شروع کنید و هی به مرور زمان بیش‌ترش کنید. دوستتون نمره‌اش بیش‌تر شده با این که شما بیش‌تر خونده بودید؟ نه، شما نفرین نشدید، صرفا دوستتون باحتمالا بهتر خونده، یا این که شانس آورده. که شما هم احتمالا یک روز بدون این که منتظرش باشید، شانس میارید. 

این‌ها چیزهایی بود که به ذهن من می‌رسید. احتمالا بازم بهشون اضافه کنم، ولی برای الان، همین. بازم می‌گم که اصلا هدف من از نوشتن این پست، یادآوری به خودم بود. شاید برای بقیه جواب نده. ولی ضرری نداره که توی ذهنتون بمونه.

۵

But I, will hold on hope

بیرون رفتن تازگی‌ها بدون استثنا جنگ اعصابه برام. از یک طرف احساس امنیت واقعا شیرینی که توی دانشگاه برام به وجود اومده بود (به لطف افراد مذکر خیره‌نشونده و رفتار همیشه محترمانه‌شون در هر شرایطی.) تقریبا کاملا از بین رفته، و الان اگه توی پیاده‌رو ببینم مردی نزدیک می‌شه، از توی خیابون می‌رم، و بالعکس. من حواسم هست که تعمیم ندم، ولی این دفعه‌ی آخری که با کلی خرید داشتم برمی‌گشتم خونه و یک مردی با ماشین از جلوم رد شد، بعدش ایستاد و همین‌طوری بهم خیره شد و انگار می‌خواست پیاده بشه (و تنها دلیلی که من سکته نکردم، اینه که خونه‌مون توی همون کوچه بود.) فکر کردم که «از مردها متنفرم.» (مهدی، همیشه اولین تصویری که من رو از فکر کردن به این قبیل گزاره‌ها پشیمون می‌کنه، تویی.) 

از طرف دیگه، به خاطر این شرایط اقتصادی هر روز دیگه یک چیزی شبیه به حمله‌ی اضطراب دارم. کانال خبری‌ای ندارم، صرفا همیشه تلویزیونمون روی شبکه‌ی خبریه و من که فقط موقع غذا خوردن تلویزیون می‌بینم، غذا خوردن توی ذهنم به اضطراب لینک شده. و وقتی می‌ریم بیرون، امکان نداره بچه‌های کار رو نبینیم. دست‌فروش‌ها خیلی بیش‌تر شدند. و من واقعا نمی‌دونم چی کار کنم. دوست دارم همیشه کلی کیک یا یک چیز بهتر توی کیفم داشته باشم که حداقل اگه چیزی نمی‌خرم، بی‌فایده‌ی مطلقم نباشم. 

توی گوگل سرچ می‌کنم که آینده‌های احتمالی ایران چیه، و اصلا آرامش‌بخش نیست. و کل مدت فقط فکر می‌کنم که هیچی این وضعیت انصاف نیست. نمی‌دونم از همه بیش‌تر چی عذابم می‌ده. صرفا می‌دونم لیست چیزهایی که عذابم می‌دن تمومی ندارند. و تازه من فرد خیلی خیلی خیلی خوش‌شانسی‌ام.

و می‌دونی، من واقعا خوبم توی دیدن جنبه‌ی روشن و آرامش‌بخش چیزها؛ شاید زیاد از این توانایی‌م استفاده نکنم، ولی واقعا خوبم توش، ولی این چند روز هر چی دنبال چیزی می‌گشتم که آرومم کنه، که بهش اعتقاد داشته باشم، هیچی پیدا نکردم.

فقط، امشب یک لحظه یادم اومد که یک بار یک پستی دیدم (از کانال مستانه) که توش از این می‌گفت که استاد دانشگاهش توی زمان جنگ نوجوون بوده و توی طویله درس می‌خونده، و آخرشم پزشکی قبول شده و این‌ها. و فکر کردم که من مطمئنم اگه به تلاشم ادامه بدم، در نهایت به جایی که آرزومه می‌رسم. شاید دیرتر از اون چیزی که می‌خواستم، ولی می‌رسم. اگه نشد که توی سی سالگی خونه‌مون رو داشته باشیم، توی چهل سالگی بهش می‌رسیم. عوضش شاید بتونیم از این بگیم که چطوری ستم‌گران نابود شدند.

این چیزی بود که بهم آرامش داد. تنها کاری که باید بکنم اینه که صبح زود بیدار بشم و کیفم رو پر از ... سیب کنم.

۳

601

یکی از نکته‌هایی که راجع به افراد دیگه، برای من واقعا جالبه، اینه که با چه کتاب، فیلم یا آهنگی ارتباط خیلی عمیقی دارند. اون آهنگی که هی بهش برمی‌گردند چیه. اون کتابی که این‌قدر خودشونه/دوستش دارند که حتی نمی‌تونند درباره‌اش با کسی حرف بزنند، چیه. 

۳

Step into the open air

فرزانه یک بار بهم گفت که نمی‌فهمه من چطوری این‌قدر راحت با بقیه دوست می‌شم. من هم انکارش کردم، چون اکثر اوقات خیلی می‌ترسم که رد بشم، و بنابراین قدم جلو نمی‌ذارم. ولی خب، چیزی که می‌گفت جور درمی‌اومد. وقت‌هایی که حماقتم فرمان رو به دست می‌گیره، شروع می‌کنم به حرف زدن. و من می‌دونم که چطوری حرف بزنم، و می‌دونم که چطور از دید بقیه به چیزی نگاه کنم. بنابراین می‌تونم هم راحت دوست بشم. راستش تازگی‌ها فهمیدم خیلی چیزها به خاطر همین حماقت گاه‌به‌گاهیه، و دیگه از این قسمت از خودم بدم نمیاد. یکم هیجان هم گاهی اوقات خوشاینده.

و آره، من نسبتا خوش‌اخلاقم، نصف زندگی‌م به این گذشته که چیزهای مختلف رو از دید بقیه ببینم، و آدم‌ها رو هم دوست دارم به صورت کلی. 

داشتم به فریبا و مریم فکر می‌کردم که همکلاسی‌هام و دوست‌های دانشگاهی‌مند. فکر می‌کردم مثلا وقتی با فرزانه راجع به بقیه حرف می‌زنم، این دو تا آخرین افرادی‌اند که بهشون می‌رسم. جفتشون رو دوست دارم. ولی موضوع اینه که دنیاشون و چیزی که دنبالشند، با من و با هم متفاوته. مریم اندازه‌ی موهای سر من دوست داره، و حقیقتا من فکر نکنم پیش بیاد که یک ساعت در روز هم تنها باشه. فریبا هم واقعا کم حرف می‌زنه و به‌خصوص من و مریم اوایل ازش می‌ترسیدیم، و صرفا نمی‌دونم، پیش نمیاد که راجع به چیزی غیر از دانشگاه حرف بزنیم. که اونم صرفا یا غر می‌زنیم یا سوال می‌پرسیم. حس نمی‌کنم هیچ‌وقت پیششون واقعا خودم بوده باشم. می‌دونی؟ بیش‌تر حرف رو به دوست‌های مریم کشوندم یا یکی از کراش‌هامون. عذاب‌آور نبود اصلا، ولی خب، چیزی هم نبود که برای من مطرح باشه. فکر نکنم چیزی هم باشه که برای مریم یا فریبا مطرح باشه.

برای انتخاب واحد این ترم به فریبا استاد دانش خانواده‌ی خودم رو معرفی کرده بودم که بهم بیست داده بود. (همین که من، یک بن‌بست تکاملی، توی دانش خانواده بیست شدم با وجود این که همون روز امتحان شیمی آلی هم داشتم، برای تبلیغش کافی بود.) و امروز من رو لعنت می‌کرد که مجبور شده بیست و نه شهریور سر کلاس دانش خانواده باشه و بگه مزایای ازدواج چیه. و من همیشه موقع حرف زدن با فریبا یا مریم تلاش می‌کنم زودتر در برم. شاید چون هیچ‌وقت درست حرف نمی‌زنیم. و شاید چون من به صورت کلی از حرف زدن استقبال نمی‌کنم. ولی این بار، تلاش نکردم. و راجع به این حرف زدیم که چطور زمان این‌قدر زود می‌ره و چرا ما اصلا شبیه سال سومی‌ها نیستیم؟ چرا این‌قدر بی‌سوادیم؟ و قراره به کجا برسیم؟

بهش راجع به کارهای این تابستونم گفتم که برای یکی از اولین بارها یک برنامه رو کامل کردم. کم بود، ولی من تمومش کردم و همین کافیه برای این که از خودم راضی باشم و یک قدم دیگه هم بردارم. گفتم که من هم توی کلاسمون خیلی احساس insecure بودن می‌کنم و این به خاطر اینه که هر کدوم یک زمینه‌ای داریم می‌خونیم و هر کسی توی زمینه‌ی خودش خوبه و سوالات تخصصی می‌پرسه و بقیه حس می‌کنند که چقدر پرتند. و مثلا من که وضعیت چند نفر رو از نزدیک دیدم، می‌تونم با اطمینان بگم که واقعا فاصله‌ای نداریم، و این خطای دیده بیش‌تر.

بهم گفت که هر روز عصبیه و وقت‌هایی که استراحت می‌کنه، پنبک می‌کنه. و من کاملا درک می‌کنم که از چی حرف می‌زنه. گفتم که من همه‌اش تلاش می‌کنم خودم رو با بقیه مقایسه نکنم، چون فایده‌ای نداره. آخرش گفتیم که اگه راه درست رو بریم، حداقل به یک بخشی از رویامون می‌رسیم، و همین هم کافیه. و می‌دونی؟ ما هیچ‌وقت با هم راجع به این چیزها حرف نمی‌زنیم. تا حالا یادم نمیاد به هم این طوری روحیه داده باشیم. انگار خیلی دورتر از این‌هاییم.

ولی امروز خیلی حالم خوب شد. و خیلی خندیدم.

از موقعی که پستی که راجع به ترسیدنم بود، نوشتم، تازه دارم می‌بینم که چقدر خودم رو از همه چیز محدود می‌کنم تا نکنه اشتباهی بکنم. امروز داشتم سریال می‌دیدم و یک جایی‌ش یک نفر می‌خواست به دوست‌هاش از چیزی بگه که اذیتش می‌کنه و من این طوری بودم که «نگو، نگو، نگو، نقطه‌ی ضعف دست کسی نده.» نگاهم به روابط انسانی کلا همین شده. قانون اول اینه که حواست باشه به کسی مدیون نباشی، قانون دوم هم اینه که نقطه‌ی ضعفی دست کسی ندی.

نمی‌دونم چرا همچین چیزی توی ذهنم هست. فقط انگار دنبال اینم که هر چی هم شد، من ایمن باشم. من کار درست رو کرده باشم و کسی هیچ‌وقت نتونه بهم آسیب بزنه. نمی‌دونم که تعادل کجاست. و دلم می‌خواد که بقیه خودم رو ببینند. یک شب توی تابستون من و زهرا کشف کردیم یکی از سال بالایی‌هامون هم توی بیان می‌نویسه (در واقع خودش به زهرا گفت.) و می‌دونی، داشتم فکر می‌کردم با دیدن وبلاگم چه حسی بهم پیدا می‌کنه. چون این‌جا دقیقا خودمم. و توی دانشکده، راستش دقیقا نمی‌دونم کیم. تظاهر نمی‌کنم به چیزی، ولی قسمت‌هایی از خودم رو حذف می‌کنم تا پذیرفته بشم.

بعد از این، دوست دارم بیش‌تر خودم باشم. بیش‌تر به این حماقتم اعتماد کنم، چون نمی‌تونم به پنهان کردن و نادیده گرفتنش ادامه بدم. و چون دوست ندارم که این قسمتم رو از دست بدم. چون دلم برای سارایی که بدون شناختن مهدی، براش کامنت‌های طولانی می‌ذاشت، یا بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای به پگاه پیام داد، تنگ شده. و کم‌تر روی تفاوت‌هام با بقیه تمرکز کنم. و باید یکم نگاهم به روابطم انسانی تغییر کنه، ولی هنوز نمی‌دونم چطوری.

۱

I know nothing more than you

Spoiler alert: این پست قابل‌فهم نیست.

من نمی‌فهمیدم رابطه‌ی طولانی‌مدت چرا باارزشه. یعنی چرا مثلا مخصوصا وقتی یک مانعی به وجود میاد، انسان‌ها باز هم تلاش می‌کنند با هم بمونند. یعنی می‌دونی، از دید احساسی نمی‌گم، از دید منطقی می‌گم. چون به نظرم رابطه‌ی طولانی‌مدت حتی از نظر منطقی هم باارزشه. ولی موضوع اینه که به نظر من توی یک جامعه‌ی نسبتا بزرگ، تو می‌تونی چند نفر رو پیدا کنی که باهاشون توی یک رابطه‌ی واقعا خوب از هر نظر باشی. بنابراین چرا بخوای با یک نفر بمونی؟

این که من زیست می‌خونم واقعا روی نحوه‌ی فکر کردنم تاثیر گذاشته؛ گفتم که من مقوله‌ی حیوون خونگی داشتن رو درک نمی‌کنم، مخصوصا این که اکثر اوقات هیچ سودی هم ندارند و فقط ضررند. بعضی از چیزهای حقوق حیوانات رو هم درک نمی‌کنم. و به صورت خلاصه، من دوست دارم یک سیستمی (نه لزوما زیستی، صرفا یک سیستم منطقی) برای چیزها پیدا کنم، یک سیستم منطقی که احساسات توش خیلی جایی ندارند. نمی‌تونم واقعا درست بیان کنم، ولی این طوری فکر کردن به چیزها واقعا برام لذت‌بخشه. یعنی خیلی سال پیش که The Theory of Everything رو دیدم و یک جاییش می‌گفت که دوست داره اصل یا سیستمی پیدا کنه که همه چیز رو توضیح بده، عمیقا درکش کردم. من دوست دارم چیزها رو طبقه‌بندی کنم، ماهیت اصلی‌شون رو پیدا کنم و می‌دونی، بفهممشون.

و هیچ مثالی رو پیدا نکردم که برای توضیح روابط مناسب باشه. یک بار یک مثالی رو شنیدم که می‌گفت مثلا روابط مثل اینه که شما یک غذای محبوب دارید (مثلا ماکارونی) و این طبیعیه که شما گاهی اوقات هوس قورمه‌سبزی کنید ولی باید به ماکارونی وفادار باشید. و این به نظر من توهین بود حتی، جدا از این که اصلا منطقی نیست که من تصمیم بگیرم دو ماه ماکارونی بخورم فقط. یعنی مثال افتضاحی بود. بر اساس این مثال، اصلا دلیلی نداشت که تو بخوای توی رابطه‌ی طولانی‌مدت با یک نفر باشی؛ حتی مضر هم بود. ضمن این که من دوست ندارم توی رابطه با یک نفر باشم فقط چون اثبات کنم که وفادارم، دوست دارم توی رابطه با یک نفر باشم، چون این فرد برام باارزش‌ترینه.

یا مثلا یک مثال دیگه این بود که توی رابطه بودن مثل اینه که بخوای خونه بخری. که من از اینم بدم می‌اومد. من با این فرد وارد رابطه نشدم چون برای الان بهترین فردیه که می‌تونم باهاش باشم. من با این فرد وارد رابطه شدم، چون فکر می‌کنم بهترین فردیه که برای من وجود داره. متنفرم از این ایده که در واقع می‌شه یک خونه داشت، و باز هم با حسرت به خونه‌های افراد دیگه نگاه کنی و نتونی بهشون برسی، و من اصلا همچین چیزی رو برای رابطه‌ی خودم دوست ندارم. فکر نکنم کسی دوست داشته باشه در واقع.

یک بار بهش گفتم که شاید به خاطر این رابطه‌ای مهم می‌شه که نشه مثلش رو پیدا کرد؛ سرش رو تکون داد و گفت که همچنان قانع نشده (بحث‌های ما واقعا زیبا و سرشار از حقیقته.) و خب، منطقی هم می‌گفت. من واقعا می‌تونم با افراد مختلف رابطه‌هایی داشته باشم که شبیهشون رو پیدا نکنم.

ولی خب، چند روز پیش داشتم به این فکر می‌کردم که من بین دوست‌هام فرد درون‌گرایی ندارم. نه درون‌گرا به این معنی که از تنهایی لذت ببره و این‌ها؛ درون‌گرایی که طول بکشه باهاش حتی حرف‌های ساده هم بزنی و یک ارتباط پایه پیدا کنی. و فکر کردم احتمالا به خاطر اینه که وقت و انرژی‌ش رو ندارم. درصد زیادی از انرژی‌ای که روی روابطم می‌ذارم مربوط به فرزانه است که دقیقا درون‌گراترین فردیه که تا حالا دیدم.

و این طوری نبود که ذره‌ای پشیمون باشم. صرفا فکر کردم که من یک عمقی از فرزانه رو می‌شناسم که فکر نکنم واقعا شایع باشه بین آدم‌ها. هست، ولی واقعا کمه و توی روابط دیگه‌ام هم یک دهم این شناخت نیست. و از شناختی حرف نمی‌زنم که از چه رنگی خوشش میاد یا هر چی. بیش‌تر این که چطوری فکر می‌کنه، روش فکر کردنش چطوریه در واقع. چطوری حس می‌کنه و چه چیزهایی باعث می‌شه از چیزی خوشش بیاد. واکنشش به اتفاقات مختلف چطوریه و با چه روشی می‌شه اعصابش رو خورد کرد یا خوشحالش کرد. نه این که همه چیز رو بدونم؛ فقط تا یک حد محدودی می‌دونم. می‌دونی، شناخت پایه‌ایه که مخصوصا در مورد فرزانه فقط با وقت و انرژی زیاد می‌تونستم بفهممشون.

و می‌دونی، این عمق از شناختن (و مهم‌تر، فهمیدن و درک کردنش) واقعا باارزشه و فقط هم با صرف زمان و انرژی به دست میاد. هیچ راه میانبری نداره. و احتمالا به خاطر همینه که روابط طولانی‌مدت باارزشند. من ارتباطات سطحی زیادی دارم، ارتباطات عمیق خیلی خیلی کم‌تری و این تنها رابطه‌ایه که توش این عمق از شناخت هست. یک جورهایی من حتی یک تکه ازش رو توی خودم دارم. یعنی مثلا توی بقیه‌ی روابطم، این طوریه که فکر می‌کنم فلانی از آهنگ‌های آروم خوشش میاد، پس بذار این آهنگم براش بفرستم، یا شبیه به این. ولی در این مورد، من تا حدی می‌تونم بدون استفاده از دانشم بفهمم که نظرش در مورد یک آهنگ، فیلم، یک موضوع یا هر چی، چیه. می‌تونم خودش بشم. بازم می‌گم، در حد محدودی. ولی هست.

آره، خیلی خوشحالم که تا یک حدی فهمیدم قضیه چیه.

۴

خانواده (۲)

پستی که در ادامه هست، دقیقا فقط غره و خوندنش اصلا توصیه نمی‌شه.

فکر می‌کنم یک بخشی از این استرسی که سر هر کاری دارم، بازم به این برمی‌گرده که توی خونه‌مونم.

یک کلیشه‌ای هست، که هر دختری که درسش خوب باشه، توی کارهای خونه و به صورت کلی، کارهای دیگه افتضاحه. و حتی من نمی‌دونم که توی جاهای دیگه این هست یا نه، ولی حداقل توی خونه‌ی ما، همه (جز بابام البته) تمام تلاششون رو می‌کنند که به من ثابت کنند من از پس کارهای خونه برنمیام. در حالی که غذاهایی که من درست می‌کنم، واقعاااا خوشمزه‌اند، و بخش قابل توجهی از کارهای خونه هم برعهده‌ی منه در حالت عادی. و با این وجود، هر حرکتی که می‌کنم، مامانم قطعا تلاش می‌کنه که قابلمه‌ی غذا رو از من بگیره، و خودش انجامش بده.

به صورت کلی، یک سیکلی هست، که من دوست دارم خودم یک کاری بکنم تا یاد بگیرم، و اگه دقیقا کوچک‌ترین اشتباهی بکنم، قطعا و قطعا حداقل پنج بار بهش اشاره می‌شه. و این در حالتیه که خودم اجازه پیدا کنم که انجامش بدم. چون همیشه حداقل یک نفر هست که دوست داشته باشه به من ثابت کنه بهتر از من می‌تونه انجامش بده.

و خب، در حالت عادی قابل تحمله؛ ولی الان که همه جمعند، من واقعاااااا دیگه نمی‌کشم. واقعا نمی‌تونم هر روز از صبح تا شب تحمل کنم که یک نفر دیگه بهم بگه چی کار کنم یا نکنم، یک نفر دیگه کارهای اتاق من رو انجام بده، یک نفر دیگه بهم عذاب وجدان بده و اصولا کار کم نمیاد. این شکلی نیست که همیشه سرزنش کنند. خیلی اوقات هم تعریف می‌کنند، ولی اگه دقیقا کوچک‌ترین چیزی برای سرزنش باشه (و من از اشتباهات مرگبار حرف نمی‌زنم، از اشتباهات ساده‌ای که گاهی اوقات پیش میاد توی زندگی هر انسانی، حرف می‌زنم.) قطعا از سرزنش کردن دریغ نمی‌کنند. 

امروز دیدم من چند روزه استرس دارم سر این که سه تا پیراهن برای تولد بابام خریدیم، و پیراهنی که من گرفتم، کوچکه. که اونم حتی تقصیر من نبود. یعنی می‌گم هر اشتباهی، تا ابد یاد همه می‌مونه، و تا ابد سرش سرزنش می‌شی. و به طور خاص من باید سرزنش بشم. گاهی اوقات حس می‌کنم مامان و بابام خوششون میاد از سرزنش کردن من.

بیاید برای مثال یک داستان براتون تعریف کنم؛ مامانم تازگی‌ها رفته دکتر و مشخص شده فشار خون داشته، که چیز خاصی هم نبود و از پس‌مونده‌های کرونا بود. فشارش الان نرماله یعنی. و یک بار رفته بود بیرون برای یک کار مختصری، و توی همون مدت  سپید هزاااااار بار از من پرسید که «مامان چرا رفته بیرون؟» یا «مامان که اصلا نباید بره بیرون.» یا «کاش به من می‌گفت که به جاش برم.» و مامانم به معنای دقیق کلمه، تا سر کوچه رفته بود؛ با میل و رضایت خودش. و با این کار من همچنان دارم به این فکر می‌کنم که آیا من اشتباه کردم؟ آیا من فرد خودخواهیم؟ آیا بی‌فکرم؟ و آیا هزار تا چیز دیگه. و از استاندارد آدم‌های دیگه خبر ندارم. ولی این موضوع توی زندگی من دلیلی بر خودخواهی هیچ‌کس نیست. یعنی می‌گم من با خانواده‌ی سرزنش‌گرم گیر کردم و یک انسان به‌شدت extra. و اصلا هر کسی هر جور که دلش می‌خواد باشه، ولی کاش دست از سر من بردارند. نود درصد از گریه‌های یک ماه اخیر من، به خاطر هم‌نشینی با این آدم‌ها بوده و نمی‌دونم تا کی قراره طول بکشه. 

یک بار احسان بهم گفت که خانواده مثل یک کوله‌پشتی پر از وسایل حیاتی، برای وقتیه که توی بیابون گیر افتادی. برای منم همینه، اگه اون کوله‌پشتی سراسرش پوشیده از خار باشه، و توشم مثلا فقط آهن باشه. 

۶

پاییز

تصویر رویایی‌م از پاییز اینه که صبح ساعت هفت و نیم بلند بشم، سر کلاس‌هام برم، و بعد از کلاس‌هام Modern Family ببینم، و بعدش بشینم درس بخونم. می‌دونی، خوب درس بخونم، نه زیاد. درس خوندن عمیقی که ارتباط مباحث مختلف رو مشخص کنی، خلاصه‌هایی داشته باشی که اصل مطلب توشون باشه، نه هزاران جزئیات. از کم شروع می‌کنم و هی هر روز بیش‌ترش می‌کنم.

ایراد بزرگ من توی برنامه‌ریزی (که با توجه به نقش بزرگ برنامه‌ریزی توی زندگی‌م، می‌شه یک مشکل اساسی کلی.) اینه که اصلا طبق توانایی‌هام برنامه نمی‌ریزم. اگه کسی برنامه‌هام رو ببینه، فکر می‌کنه که برای شلدون برنامه‌ریزی کردم، این‌قدر که برای هر روزم، کارهای یک هفته رو می‌ذارم. از نیمه‌ی منطقی ذهنم که برای زندگی همه تصمیمات منطقی صادر می‌کنه جز زندگی خودم، خواستم که به حماقت درونم بفهمونه که من می‌تونم ده سال دیگه هم به این اشتباهم ادامه بدم و همین‌جایی که هستم بمونم، یا هم این که می‌تونم الان تمومش کنم و قدم به قدم جلو برم، چون پریدن سیستم خیلی پربازدهی برای حرکت کردن نیست. حماقت درونم فعلا اوکیه با این موضوع و واقعا امیدوارم اوکی بمونه، چون متاسفانه یک چرخه‌ای هست که من توش یک تصمیم منطقی می‌گیرم و انجامش می‌دم، بعدش حس می‌کنم که از این به بعد دیگه هر کاری می‌تونم بکنم و شروع می‌کنم به تصمیم‌های احمقانه گرفتن تا وقتی که دوباره بفهمم باید چی کار کنم.

داشتم می‌گفتم که دوست دارم کلا تغییرات زیادی توی نحوه‌ی نگرشم بدم. تا الان چند تاش رو گفتم؛ این که مثلا الان تصمیم نمی‌گیرم که هر روز بالاتر از هفت ساعت درس بخونم. مثلا از چهار ساعت شروع می‌کنم و هی کم‌کم بیش‌ترش می‌کنم و طوری هم بیش‌ترش می‌کنم که کیفیتش افت نکنه. دومی هم همینه، که اگه قراره بخونم، مثل آدم بخونم. حواسم به آهنگ نباشه. حواسم به اطرافم نباشه، حواسم به این که چی قراره بنویسم، نباشه، و به طور کلی حواسم به درسم باشه. تلاش می‌کنم روی تمرکزم کار کنم. و باز هم، لازم نیست که هر روز دو ساعت روش کار کنم. از تمرین‌های کوچک شروع می‌کنم و کم‌کم بیش‌ترش می‌کنم.

دارم یک پست راجع به چیزهایی که کلا توی دانشگاه یاد گرفتم، می‌نویسم (که با این سرعتم، می‌تونم اطمینان بدم که تا زمان دفاع دکترای خودم تموم نمی‌شه.) و خب، این‌ها هم جزوشه. قراره موضوعاتی که قراره راجع بهشون یاد بگیرم دسته‌بندی و اولویت‌بندی کنم، ببینم به چه سطحی ازشون نیاز دارم و مثلا هر ماه یک سری موضوعات رو یاد بگیرم. ولی خب، احتمالا نیازی نیست که به اون‌ها هم اشاره کنم، و همین‌ها نکات مهمشه. تلگرامم رو خیلی خلوت کردم، چون ذهنم خیلی شلوغه، اتاقم هم تقریبا آماده است، و آمم ... دوست دارم پاییز فصلی باشه که شعله‌ی چیزهای دیگه رو کم می‌کنم و می‌ذارم روی شعله‌ی درس.

محمدعلی چند روز پیش یک پست گذاشت که یک بخشش اینه:

۴. یه بخشی از خلوت دیروزم رو گذاشتم سر فکر کردن به حل مسئله. که حالا مثلا بیام و یک‌سری از موارد و مشکلات غیرمالیم رو بذارم وسط و به چشم یه مسئله ببینمشون و بخوام یه راهی واسه حلشون پیدا کنم. نهایتا دیدم که من بهتره قبول کنم اندر خم یه کوچه بیش‌تر نیستم و این کوچه هم مسلط نبودنه. مسلط که نباشی، اطمینان نداری به کاری که می‌کنی. اطمینان هم نداشته باشی، درصد خطات می‌ره بالا. درصد خطات که بره بالا، مضطرب می‌شی. مضطرب که بشی، تسلطت رو از دست می‌دی. و این چرخه تا بی‌نهایت تو رو می‌فرسایه. 

۵. رانندگی توی تهران، همزمان دو نوع حس متفاوت و حتی متناقض رو بهم منتقل می‌کنه. هم حس خوبی داره و این‌طور به نظرم می‌رسونه که اوضاعم توی این یه مهارت خیلی معرکه‌ست، و هم حس مزخرفی داره و از هرچی رانندگی بدم میاد :| یک‌ساعتی که منتظر بودم، داشتم به ماشین‌ها نگاه می‌کردم و به خودم می‌گفتم چطور می‌شه توی این سیستم خیلی آشوبناک (!) وارد شد و بدون هیچ برخوردی، جلو رفت؟ چند دقیقه بعد داشتم توی همون سیستم خیلی آشوبناک جلو می‌رفتم و هیچ موردی هم نبود. بعضی وقتا پیچیده بودن یه وضعیت، نباید بترسونه و دورمون کنه. خوبه که یاد بگیرم که پیش‌نیاز هر وضعیت پیچیده‌ای چی هست و چطور باید فراهمش کنم. اون‌وقت، جلو می‌رم.

من هم باید همین رو بفهمم. همین که خیلی چیزها رو نمی‌دونم، و این که بر اساس دانسته‌های الانم براشون تصمیم بگیرم، هیچ حاصلی جز ترسوندن خودم و محدود شدنم نداره. ولی مطمئنم که می‌تونم درباره‌ی قدم بعدی‌م با دانسته‌های الانم تصمیم درستی بگیرم. پس تمام تمرکزم رو می‌ذارم روی همین. نمی‌ترسم و می‌دونم که قراره خوب بشه. امیدوارم توی پاییز یک بار دریا رو ببینم و آهنگ‌های محشری پیدام کنند.

۲

I want to close my eyes because I fear my heart will break. I want to look away, I must not look away.

امروز کم حرف زدیم. بیش‌ترش یا به اطراف خیره شدیم، یا بین قفسه‌های کتاب گشتیم. ولی چیزی که نیاز داشتم پیدا کنم تا خودم رو نجات بدم، پیدا کردم. و به خاطر همینه که ما زوج خوبی هستیم. بیانش سخته، ولی به طور کلی، فرزانه کیفیت ذاتی‌ای داره که من می‌تونم با کمکش بین این همه شلوغی، راه رو پیدا کنم.

داشتم برای خودش تعریف می‌کردم که یک بار بهش گفتم که من هر وقت با تمام وجودم برای یک چیزی تلاش می‌کنم، بهش نمی‌رسم. و بهم گفت که اتفاقا دقیقا فقط همین وقت‌هاست که بهش می‌رسم. مثل سال کنکور.

و یک بار بود که با یکی از سال بالایی‌هام نشسته بودم و بهم از کارهایی که می‌کرد، می‌گفت. و یک جایی‌ش به این اشاره کرد که معمولا به بقیه نمی‌گه که چی کار داره می‌کنه چون خوشش نمیاد «توی بوق و کرنا کنه.» در حالی که من اصلا انسان محتاطی در این زمینه‌ها نیستم. هر کاری که قراره بکنم، به هر شخص رندومی که جلوم میاد، می‌گم و این به خاطر پز دادن یا هر چی نیست (چون اکثر اوقات واقعا کار خاصی هم قرار نیست بکنم.)؛ اکثر اوقات صرفا فکر می‌کنم شاید کمک کنه و به طور کلی هم، وقتی راجع به چیزی اشتیاق داشته باشم، ذره‌ای قابل کنترل نیستم. و فکر کردم شاید منم باید همین طوری باشم. شاید این‌قدر نباید در این زمینه برون‌گرا باشم.

 

ولی داشتم شهر خرس رو می‌خوندم و به یک جایی‌ش رسیدم که می‌گفت «وقتی شانس برنده شدن داری که خواستت برای برد بیش‌تر از ترست از باخت باشد.» و خب، می‌بینم که هر چی بزرگ‌تر می‌شم، ترس‌های بیش‌تری توم جمع می‌شند. وقتی با فرزانه‌ام، سر کوچک‌ترین کارها واقعا مقدار خیلی بیش‌تری از اون چیزی که باید، فکر می‌کنیم. که «الان چه نوشیدنی‌ای بخوریم؟ این هوا، وقت، حال خودمون، کاری که قراره بکنیم و هزاران فاکتور دیگه با چه نوشیدنی‌ای خوب می‌شند؟» و همین بساط سر این که قراره چی کار کنیم، برای ناهار چی بخوریم، برای صبحانه چی بخوریم و دقیقا هر چیزی. و چیز بدی نیست، صرفا باعث شده خیلی از همه چی بترسیم. می‌ترسیم از اشتباه کردن و از دست دادن زمان. مجموعه‌ای هستیم که «اگه فلان بشه، چی کار کنیم؟». 

و الانم خیلی می‌ترسم. از این که اگه نتونم مهاجرت نکنم، چی می‌شه؟ اگه نتونم به جایی که دوست دارم مهاجرت کنم، چی می‌شه؟ هزاران حالت وجود داره که من به چیزی که دوست دارم، نرسم. از طرف دیگه، تا کوچک‌ترین برنامه‌ریزی‌ای می‌کنم، ذهنم روی این متمرکز می‌شه که «اگه تمومش نکنم، چی؟». حس می‌کنم تا الان به اندازه‌ی کافی اشتباه کردم توی زندگی‌م و وقتشه که کامل و بی‌نقص باشم.

از پاییز خیلی می‌ترسم. این‌قدر می‌ترسم که اگه بیش‌تر از پنج دقیقه بهش فکر کنم گریه‌ام می‌گیره از شدت استرس. به سال سوم رسیدم و هنوز هم جایی نیستم که دوست دارم. دوست دارم انگلیسی و سوئدی کار کنم. باید کار مشاوره رو شروع کنم، چون نمی‌تونم تحمل کنم که این‌طوری وابسته باشم و از طرف دیگه می‌ترسم که شروعش کنم و خیلی ازم وقت بگیره یا توش بد باشم. و باید درس بخونم و دنبال استاد بگردم. و خیلی زیاده. نمی‌تونم به این فکر نکنم که احتمالا از پسشون برنمیام. و هیچ فرقی نمی‌کنم.

سال کنکورم هر کسی که ازم می‌پرسید دوست دارم چی قبول بشم، با تفصیل تمام توضیح می‌دادم. یکم می‌ترسیدم و گاهی اوقات به این فکر می‌کردم که اگه قبول نشم، باید چی کار کنم. ولی کلا، شوق محرک اصلی‌م بود. خیلی احمق بودم، ولی در نهایت به چیزی که می‌خواستم، رسیدم. و همین خوب بود و مهم بود.

الان می‌ترسم که امیدوار باشم. می‌ترسم که به احتمال شدنش فکر کنم. می‌ترسم که برای بقیه توضیح بدم که دوست دارم چی کار کنم. می‌ترسم که حتی برای خودم بگم. می‌ترسم که اگه به عکس‌های اسلو و برگن نگاه کنم، شانسم کم‌تر بشه. می‌ترسم که معقولیت فرضی‌م خدشه‌دار بشه. می‌ترسم که اشتباه بکنم. می‌ترسم که نشه. و در تمام ابعاد زندگی‌م همینم. کتابی می‌خرم که مطمئنم تا آخر می‌خونمش. برام خودم برنامه‌هایی که می‌ذارم که مطمئن باشم تا آخرش می‌رم و به افراد اطرافم کلی دقت می‌کنم تا نکنه که یکی‌شون یک روز ناراحتم کنه.

بخشی از این که این‌قدر Office و پگاه رو دوست دارم، همینه. عاشق اینم که حماقت‌های مایکل رو ببینم، چون خودم جراتشون رو ندارم. جرات این که پشیمون بشم. کنار پگاه می‌تونم احمق و دیوانه باشم و مطمئن باشم که پذیرفته می‌شم. چون می‌ترسم که پذیرفته نشم. می‌ترسم که دلپذیر نباشم.

فرزانه گفت که قرار نبود توی بیست سالگی همچنان خام باشیم. من قبلش باهاش موافق بودم ولی تا این رو گفت، یک لحظه به آسمون غروب نگاه کردم و گفتم که اتفاقا این خیلی محشره. این که هنوز محدود نشدیم. این که هنوز می‌تونیم احمق باشیم و اشتباه کنیم.

از این به بعد تصمیم دارم که ترس‌هام رو ندیده بگیرم. به اندازه‌ی کافی شجاع بودم. دیگه قرار نیست با ترس‌هام مقابله کنم، صرفا به سادگی تمام نادیده‌شون می‌گیرم. امروز به جای این که چند دقیقه فکر کنم که اگه از کتابفروش یک چیزی رو بپرسم، چی می‌شه (بله، من جدی سر هر حرکتم این‌قدر فکر می‌کنم و فرزانه تازه حداقل سه برابر من فکر می‌کنه.) همین‌طوری یهویی پرسیدم. کتاب سوئدی‌م رو می‌گیرم و شروعش می‌کنم و تمام تلاشم رو می‌کنم که ادامه‌اش بدم. یک کتاب تاریخ هنر خریدیم که اصلا مطمئن نیستیم که شروعش می‌کنیم یا نه و اگه  همون نگرش قبلی رو داشتیم، نمی‌خریدیم چون مطمئن نبودیم، ولی به این نتیجه رسیدیم که باید شانس‌هامون رو امتحان کنیم. هنوز بیست سالمون نشده، و به اندازه‌ی کافی وقت داریم برای جسور بودن و رویا داشتن. اگه این بار نشد، دوباره امتحان می‌کنیم.و اگه بازم نشد، دوباره.

۴

I've tried to go fuck shopping but there's no fucks left to buy

این چند روز، تازه دارم می‌بینم که من چقدر خودم رو مجبور می‌کنم در ارتباطاتم به کارهای مختلف. یعنی امکان نداره کسی جلوم یک شوخی بکنه و من نخندم یا اگه خیلی دیگه حوصله نداشته باشم یا از طرف بدم بیاد، که لبخند می‌زنم. خودم رو مجبور می‌کنم راجع به چیزهایی که اصلا برام جالب نیست، حرف بزنم و خودم رو کنجکاو نشون بدم. و حتی توی روابط نزدیکم همین‌طوریه. چقدر کلا تلاش می‌کنم چیزی نگم که به طرف بربخوره یکم هم. و خب، چیز بدی هم نیست در واقع. و از همین حالا هم از خودم رفع اتهام می‌کنم که انسان‌دوست نیستم و فقط واقعا نمی‌تونم با این کنار بیام که یک نفر ازم بدش بیاد. دقیقا همون صحنه که پم داشت می‌گفت که فقط یک شخصی توی سریال و القاعده ازش بدشون میاد و شاید که اگه القاعده باهاش ملاقات داشته باشند، ازش خوششون بیاد. به صورت کلی، تلاشی دائمی برای دلپذیر شدن دارم که با خودشیرینی فرق داره در واقع. ولی بیاید واردش نشیم.

و می‌گم؛ کلا بدم نمیاد از این ویژگی‌م. قطعا مشکل‌ساز هم نیست. بعضی اوقات فقط احساس خفگی می‌ده بهم. و به خاطرش، بعضی اوقات آدم‌های دیگه رو درک نمی‌کنم. مثلا من کوچک‌ترین درکی از آلیسای The End of the F World نداشتم. اصلا نمی‌فهمیدم چطور براش هیچ اهمیتی نداره که بقیه‌ی آدم‌ها با این کارش چه حسی پیدا می‌کنند.

راستش هر چی بیش‌تر فکر می‌کنم نمی‌فهمم چرا این پست رو نوشتم، ولی خب، نیاز شدیدی به نوشتن دارم. همچنان حالم همون‌طوریه و راستش خوش می‌گذره دیگه. در حالت عادی خیییییلی انرژی دارم و خیلی راحت با بقیه ارتباط برقرار می‌کنم، و الان که یک روحی چیزی تسخیرم کرده، و کار مورد علاقه‌ام این شده که توی یک کابین باشم، تنها باشم، و صرفا به یک نقطه خیره بشم کل روز و توی خونه‌مون نمی‌شه، چون من در حالت عادی به چیزها خیره نمی‌شم، مجبورم هی سریال ببینم.

در واقع می‌دونی، من واقعا به‌ندرت توی زندگی‌م تنها بودم. همیشه فرزانه بود. و همیشه هم پس ذهنم دغدغه‌ی درس خوندن بود، و الان که از نظر روحی حس می‌کنم تنها روی ماهم، و نمی‌تونم به درس خوندن اهمیت بدم، حس می‌کنم یک آدم دیگه‌ام. و خوش می‌گذره که آدمی باشی که سر هر چیزی (سر هیچ چیزی در واقع) استرس نمی‌گیره.

هر چند، هی از بقیه خواهش می‌کنم که بیان و تخت جدیدم رو امتحان کنند و چون خیلی عجیبه درخواستم و حالت ملتمس صورتم، قبول نمی‌کنند. در حالی که من فقط دوست دارم بقیه هم به این اشاره کنند که این زیباترین، نرم‌ترین و گرم‌ترین تخت دنیاست.

۲

شهریور.

می‌دونم که خیلی منطقی‌تره که آلمانی یاد بگیرم، ولی متاسفانه خودم برای سوئدی خیلی ذوق دارم، و فرزانه هم پای هر چیزی نزدیک به نروژ وسط بیاد کلا منطقش رو از دست می‌ده. بنابراین، صرفا دوست دارم دلم رو به دریا بزنم و شروعش کنم. می‌دونم که ممکنه خسته بشم، ولش کنم، یا صرفا دیگه از سوئد خوشم نیاد، ولی خب، برای یکی از معدود بارها برام مهم نیست که چی می‌شه. در واقع خیلی مهمه، ولی دوست دارم بهش فکر نکنم و برای یک چیز برنامه نریزم.

امروز اتاقم رو درست کردم تا حد زیادی. برای تختم یک روتختی گرم و نرم و بزرگ، و پر از برگ گرفتم، و یک پرده‌ی سبز استدلری و آبی کم‌رنگ سفارش دادم. به این فکر نکرده بودم که دقیقا هدفم اینه که رنگ غالبش سبز باشه، ولی وقتی بهش دقت کردم، خوشحال شدم. به یکم صلح نیاز دارم. و حدس بزن چی؟ بالاخره یک کمد برای خودم دارم و لباس‌هام هر کدوم یک گوشه نیست.

دوست دارم برای اتاقم چند تا گیاه بگیرم. یکم یاد بگیرم که اسمشون چیه، و زنده نگهشون دارم. دوست دارم این‌قدر تنها و درگیر نباشم و یا حداقل بدونم که منشأش چیه و چرا این طوری‌ام. چرا حتی ناراحت نمی‌شم از این که دیر بیدار می‌شم. یک روند خودتخریبیه و وقتی خودت بخوای که خودت رو خراب کنی، واقعا هیچ‌کس نمی‌تونه مانعت بشه.

دوست دارم از همه چی بنویسم و خیلی بنویسم. از این که چقدر دوست دارم که یک جای دیگه باشم؛ تنها. از این که تنهائم بدم میاد، و در عین حال از بیش‌تر تنها شدن استقبال می‌کنم. و از ته قلبم دوست دارم که برای مسافرت یک کشور دیگه برم، یک فرد جالب رو بشناسم، یک کافه‌ی محشر پیدا کنم و پی پی جوراب بلند رو به سوئدی بخونم. دوست دارم بدون شال و مانتو برم بیرون. واقعا عجیبه که این‌قدر از ته دلم به این نیاز دارم که با چند نفر برم بیرون، خیلی زیاد بخندم، و موهام دورم باشه و هی مجبور نباشم شالم رو جلو بکشم.

نیاز به سرما دارم، این که دوباره هیچی حس نکنم، چون خسته شدم از این‌قدر زیاد حس کردن، و دوست دارم با یک نفر خیلی عمیق حرف بزنم ترجیحا توی یک کافه‌ی خلوت، توی یک کشور دیگه، که توش موهام دورم پخش باشه.

پ.ن: این‌قدر تازگی‌ها سریال دیدم که کلا نحوه‌ی نگرشم به زندگی‌م رو تغییر داده. مثلا من در حالت عادی ذهنم کلا درگیر این نیست که خیلی زیبا باشم یا هر چی، ولی توی این سریال یک نفر هست که من هر بار بهش نگاه می‌کنم قلبم می‌گیره از شدت زیبایی‌ش. و هی فکر می‌کنم کاش اگه ما شخصیت‌های یک سریال بودیم، یک نفر بود که موقع دیدنش فکر می‌کرد که من خیلی خیلی زیبائم. 

۵

Perfect Week

(چیزی که قراره بنویسم، بیش‌تر برای خودمه.)

یک

یک صحنه‌ای بود که به مامانش که خیلی مذهبی بود و هی از انجیل براش پیام می‌فرستاد و رابطه‌شون پر از تنش بود، نوشت که گیه و می‌دونه که چقدر مامانش مذهبیه ولی نفرت از مذهب نمیاد و راستش یادم نیست اصلا دقیقا چی گفت، ولی به هر حال مامانش فکر کنم یک روز بعدش یا چند ساعت بعدش یک چیزی گفت توی مایه‌های «من از وقتی به دنیا اومدی دوستت داشتم، و تا ابد عاشقت می‌مونم.» و من هی دارم از فکر کردن بهش گریه می‌کنم. یاورم نمی‌شه که این صحنه، این‌قدر آرزومه. این‌قدر قلبم به چنین چیزی نیاز داره. معمولا نگران این نیستم، ولی تازگی‌ها فوبیای این رو پیدا کردم که گوشی‌م یک جا باز باشه و یک نفر بفهمه و من نمی‌دونم که خانواده‌ام دقیقا چطوری واکنش نشون می‌دن، ولی قطعا یک جهنم می‌سازند و ابدا راهی برای فرار ازش ندارم.

دو

یک هفته است که هیچی درس نخوندم. انرژی‌م دقیقا یک درصده، و تا میام یکم استراحت کنم و بهتر بشم، یک نفر تصمیم می‌گیره که نه، باید هر چی از من مونده تخلیه کنه. به نظرم علت اصلی‌ش حمیده. حمید استراتژی اصلی‌ش برای حل تمام مشکلاتش، چه کوچک و چه بزرگ، عذاب وجدان دادنه. تا من باطری‌م به دو درصد می‌رسه، میاد می‌گه که «سارا پاشووووو!!!!! چرا مامان همه‌اش کار می‌کنه؟ چرا تو همه‌اش نشستی؟» و من نمی‌تونم توضیح بدم که من واقعا هر روز با این موضوع درگیرم که مامان کار نکنه و تازگی‌ها دیگه به این رسیدم که من نمی‌تونم به کسی که خودش هیچ تلاشی نمی‌کنه، کمک کنم. هیچی نمی‌گم، می‌رم توی اتاق، در رو می‌بندم و گریه می‌کنم.

سه

من درباره‌ی هیچی اطمینان ندارم. ولی از این اطمینان کامل دارم که به اندازه‌ی یک فرد بالای هجده سال نرمال، می‌فهمم و به همین دلیل، صلاحیت این رو دارم که زندگی‌م رو خودم مدیریت کنم. نظر واقعی و بی‌احتیاطم اینه که من قطعا بیش‌تر از تمام اعضای خانواده‌ام می‌دونم که چطور زندگی‌م رو مدیریت کنم ولی خب، درصد خطاش بالاست. در هر حال، خیلی پیش نمیاد که کسی به خودش اجازه بده به جای من تصمیم‌گیری کنه و بهم بگه چی کار کنم و نکنم. ولی به نظر نمیاد سپید خیلی متوجه این موضوع باشه و نگه داشتن خشمم هر بار که تلاش می‌کنه با من ارتباط برقرار کنه و با «زبان نوجوانان» بهم بفهمونه که چی کار کنم یا نکنم، سخت‌تر می‌شه. جدا از این که به نظر من مشکلات بین من و مامان و بابام، و به طور کلی مشکلات خانوادگی‌مون مربوط به خودمونه و نیازی نداره که یک نفر دیگه بیاد بینمون صلح ایجاد کنه، جدا نمی‌فهمم چرا نمی‌بینه که وقتی حتی والدین سخت‌گیر من دست از سرم برداشتند و امر و نهی بهم نمی‌کنند، چندان حقی برای فرد سوم نمی‌مونه؟

چهار

دارم فکر می‌کنم این که امروز سوپ احساس و هورمون شدم با دیدن همین سریال، این بود که یک چیزی شبیه به خودم پیدا کردم. می‌دونی، نه جزئی، منظورم از نظر همون کیفیت ذاتیه. توی گوگل دنبال افراد INFJ توی فیلم‌ها گشتم و هیچ فردی پیدا نکردم که حس کنم شبیهشم، دقیقا هیچ‌کس. در واقع از همه‌شون بدم می‌اومد حتی. به فرزانه گفتم کی رو توی فیلم‌ها دیده که شبیه منه، و هیچی یادش نیومد. ولی امروز که این رو دیدم، خیلی خوشحال بودم. توش کاملا غرق بودم و می‌دونم که هزار بار دیگه هم نگاهش می‌کنم. من رو یاد اوایل رابطه‌مون مینداخت که بغل هم دراز می‌کشیدیم و می‌بوسیدمش. این توی هر رابطه‌ای حالا هست، ولی خب، این‌جا خیییلی من رو یاد قبلا مینداخت. این که این‌قدر منطقی بود روابطشون. با هم حرف می‌زدند، از هم حمایت می‌کردند و در نهایت، همه چی خوب می‌شد. می‌دونی، من تلاش کردم با صبا خوب باشم، ولی نمی‌دونم، حس می‌کنم براش همچنان مهم نیست من چه حسی دارم. حواسش ذره‌ای به من نیست، و حتی این مسئله‌ای نیست واقعا، ولی نمی‌تونم دائما با این حس کنار بیام یا اهمیتی ندارم، یا ازم بدش میاد. فرزانه می‌گه طبیعت سنشه. من همچین نظری ندارم، ولی در هر صورت تصمیمم یکیه. به نظرم این که از یک شونزده ساله توقع داشته باشم گوشه‌ی ذهنش من هم باشم، به نظرم اصلا خواسته‌ی پرتی نیست و وقتی نمی‌تونه، من هم نمی‌تونم. می‌خواستم به فرزانه بگم که بیا ما هم وقتی بالاخره سوئد یا نروژ یا هر جا مهاجرت کردیم، چند تا دوست پیدا کنیم که باهاشون خوش بگذره، و رابطه‌مون این‌قدر عمیق باشه که من حس و حال این رو داشته باشم که ازشون عصبانی بشم.

پنج

یکی از چیزهایی که من نمی‌تونم توش به خودم اعتماد کنم، سیگنال‌های خطریه که از انسان‌ها دریافت می‌کنم. تازگی‌ها هی شواهد برام جمع می‌شه که به فلانی نمی‌تونم اعتماد کنم، و هی بعدش فکر می‌کنم که «نه، ممکنه صرفا حواسش نبوده باشه، یا من اشتباه برداشت کردم.» یک توجیهی پیدا می‌کنم قطعا، و نمی‌دونم که اعتماد کنم و رابطه‌ام رو محدود کنم، یا صرفا توجهی نکنم. می‌دونی، مثلا این طوریه که با کودک کار بد برخورد می‌کنه، می‌بینم که دیگران رو تحقیر می‌کنه، و با همه خیلی خوبه که برای من یکم سیگنال خطره. و می‌دونم این طوری که می‌گم، خیلی واضح به نظر میاد، ولی وقتی با کلی شیرینی قاطی بشه، دیگه خیلی تشخیصش راحت نیست. نمی‌دونم.

شش

دوست دارم بدونم اگه نود درصد موفقیت‌های خانواده مربوط به من نبود، مامانم چه رفتاری باهام می‌داشت. چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم اگه یک روز یک نفر ازش بخواد شخصیت من رو توصیف کنه و بگه از چی‌ها خوشم میاد، حدودا چند ثانیه می‌تونه حرف بزنه و چی می‌گه به جز «مهربونه، ساکته، و ماکارونی دوست داره.» تا حالا خیلی پیش اومده که دوست داشته باشم براش یک نامه بنویسم و توش حدودا صد بار بنویسم که ازش متنفرم. و تنها مانعم فقط سختی این کار باشه. ولی وقتی مثل امروز یک جوری رفتار می‌کنه که من حس می‌کنم اونم از من متنفره، واقعا حس می‌کنم می‌میرم. می‌دونی، پارسال تابستون، یک صحنه بود که از بس گریه کرده بودم، میز پر شده بود با دستمال کاغذی. و بابام وقتی که دید، با ملاحظه‌ی تمام پرسید که «چرا این همه دستمال کاغذی مصرف کردی؟» و می‌دونی، دوست دارم یک روز بفهمم که آیا اگه من قیافه‌ام رو حفظ کنم، کار اشتباهی نکنم و وظایفم رو انجام بدم، کسی براش مهمه که من واقعا چه احساسی دارم؟ و واقعا فکر نمی‌کنم که تا حالا کسی توی این خانواده به احساسات من فکر کرده باشه.

پ.ن؛ بخش زیادی از این پست احساسات محضه، بدون چندان منطق. یادم اومد که یک بار قلبم درد می‌کرد و تا معلوم شه هیچی نیست، مامانم مرد و زنده شد. شاید یک روز دیگه قبول کنم که بقیه دوستم دارند، ولی امشب فقط نیاز دارم که حسش کنم. چون واقعا با صفر درصد فاصله‌ی زیادی ندارم. و نمی‌تونم همین انرژی رو بازم بذارم روی درک کردن.

هفت

امروز مامانم اومد پیشم و گفت که چه‌ام شده و یادم نمیاد هیچ‌وقت این طوری برخورد کرده باشه. و با هم حرف زدیم، و خوب شدیم نسبتا، و در کمال حیرت من، گفت که بریم پیش روانشناس و خب، نمی‌دونم، من که خیلی می‌ترسم، ولی برام خیلی عجیب و خوشحال‌کننده بود، چون مامانم عادت داشت که بگه روانشناس و مشاور به دردی نمی‌خورند. بهم گفت که براش اپ پادکست رو نصب کنم و گفت که دوستم داره. آمم، خوب بود و من باز گریه‌ام گرفت. خدااااا.

۲
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان