داشتم به فرزانه میگفتم که دوست دارم حمید و سپید بچهدار بشند. احساس میکنم که توی قلبم، مقداری محبت عمیق وجود داره، کنار عشقی که به مهرسا دارم، که همینطوری بدون استفاده مونده. دوست دارم یک نوزاد رو بغل کنم، ببوسمش، عکسهاش رو ببینم، و هر روز بیشتر از روز قبل دوستش داشته باشم. همین الانش مهرسا داره توی دستشویی با لحنی واقعا بشاش میشمره و آواز میخونه. درسته که بچهها مقدار خیلی زیادی فقط مصیبتند، و فقط کمی زیبایی، ولی دوست دارم یک اسم تازه به قشنگی مهرسا توی خونوادهمون باشه. من دلم هم برای بوی نوزادها تنگ شده.