540

می‌دونی عزیزم، مشکلم اینه که خیلی از همه‌ی این‌ها، در واقع تقصیر من بود. توی این مدت، خیلی خیلی وقت‌ها، کاملا بی‌توجه بودم.

یک بار در وصف یک نفر، به فرزانه گفتم که «خودخواه نیست، ولی خودمحوره.» انگار که دنیاش بیش از حد راجع به خودش باشه. و یک بار که توی کتابخونه کنارش درس می‌خوندم، یک لحظه حس کردم که خودم هم چقدر خودمحورم. و کاملا وحشت‌زده شدم. نمی‌خواستم این‌طوری باشم. اصلا نمی‌خواستم. نمی‌خواستم فقط خودم در نظر خودم باشم. این که مرکز دنیای خودت باشی، هیچ اشکالی نداره، و به نظر من درسته. ولی واقعا نمی‌تونی تنها فرد دنیای خودت باشی.

و من خیلی خیلی خودمحور بودم. خیلی وقت‌ها. و اولین بار، وقتی متوجه این شدم که داشتم پشت تلفن به فرزانه می‌گفتم که حس نمی‌کنم با بقیه هیچ فرقی داشته باشم. فرزانه چیزهای خوبی می‌گفت، ولی بعد از این که حرف‌هامون تموم شد، هنوز یک گوشه‌ای از ذهنم درگیر حرفی بود که زدم. و مدت نسبتا زیادی که گذشت (چون گفتم، قبول کردن اشتباهاتم به شدت کار سختیه برای من) به خودم می‌گفتم که «سارا، چه‌ته واقعا؟». باورم نمی‌شد که چنین تصوری داشتم که من با بقیه به شکل شگفت‌انگیزی فرق دارم. باورم نمی‌شد که حاضر نبودم قبول کنم و ببینم که چقدر انسان‌های شگفت‌انگیزی اطرافم وجود دارند. این اولین چیزی بود که یاد گرفتم.

دومین چیزی که یاد گرفتم، ریشه‌اش از اون‌جا شروع می‌شد که یک بار، زهرا جارو برقی گرفته بود، و می‌خواست اتاق رو جارو کنه. و خب، جارو کردن من و پگاه، یک ربع طول می‌کشید کلا. ولی زهرا، به شکل عجیبی، تک‌تک نقاط اتاق رو، که ما هیچ‌وقت درست جارو نمی‌کشیدیم، چون خیلی مهم نبود، جارو کشید، و من کل جارو کشیدنش داشتم بهش نگاه می‌کردم. و خب، کل این مدتی که وارد دانشگاه شدم، بهم یاد داد که واقعا آدم مسئولیت‌پذیری نیستم. یعنی تا حالا کسی رو دیوانه نکردم، ولی خب، خیلی پیش اومده که به مسئولیتم، درست و کامل اهمیت ندادم. الان دیگه دارم تلاش می‌کنم که خودم رو این‌قدر حق‌به‌جانب ندونم. مسئولیتم رو کامل و درست انجام بدم، و تلاش کنم که تصور نکنم که چیزی مهم نیست. چون اکثر جزئیات، به شدت مهمند.

سومین چیزی که یاد گرفتم، این بود که ملاحظه‌ی بقیه رو بکنم. نمی‌دونم چطوری، ولی الان که دارم نگاه می‌کنم، من جدا می‌تونم فردی بی‌صبر، لجباز و بی‌ملاحظه باشم، تنها چیزی که باعث می‌شه که این‌ها برای بقیه دیده نشه، اینه که مهربونم نسبتا، امیدوارم ربطش حداقل کاملا ناواضح نباشه. من به طور مشخص، واقعا فکر نمی‌کردم به این که بقیه چه وضعیتی دارند. از اون‌جا این رو دیدم، که من کلا با یکی از هم‌اتاقی‌هام، ارتباط خاصی ندارم، چون اکثر اوقات نیست و خب، کلا هیچ چیز مشترکی نداریم. و یک بار گفتم که وقتی داشت با نرگس حرف می‌زد، فهمیدم که واقعا استرس داره به خاطر دفاع و عروسی‌ش و وضعیت اقتصادی، و خب، احساس خوبی بابت حرف نزدنم نداشتم. همه‌ی این‌ها به اندازه‌ی کافی بد هست، یک هم‌اتاقی نوجوان کم‌حرف دیگه واقعا افتضاحه.

 

به طور کلی، درسته که ترم قبل گند زدم، ولی خب، به نظرم یاد گرفتن این‌ها ارزشش رو داشت.

۳
میم _
۲۰ بهمن ۰۰:۵۹

من خیلی با جمله اکثر جزئیات بسیار مهم اند، خیلی موافقم

اینم چیزیه که من چند ماهه یاد گرفتم

پاسخ :

آره، منم بیش‌تر همین چند وقت یاد گرفتم.
[ فاطمـه ]
۲۰ بهمن ۰۵:۲۹

من هم یه وقتایی حس می‌کنم خیلی خودمحورم. و وقتی از دور به خودم نگاه می‌کنم نفرت انگیز به حساب میاد. دقیقا راه درمانشم همینه که به بقیه و رفتاراشون نگاه کنی و ببینی چقدر همه آدما می‌تونن به نوع خودشون شگفت‌انگیز باشن.

پاسخ :

آره، و می‌دونی، واقعا باور کنی.
بقیه شگفت‌انگیزند، و تو هم هستی.
-دایناسو ر-
۲۰ بهمن ۱۴:۵۰

به نظرم این جمله‌ی آخری که گفتی خیلی مهمه. این که آخرش بگیم "می‌ارزید" و "ارزشش رو داشت".

پاسخ :

آره، چیزیه که یکم آروم و خوشحالم می‌کنه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان