در مسیرِ آروم بودن

یکی از نکات مثبت راجع به بزرگسالی اینه که یک ایده‌ی خوبی از خودت و زندگی داری. حداقل بیش‌تر از قبل. در صلحی با خودت و ویژگی‌هایی که نداری و آدمی که هستی و آدم‌هایی که نیستی. 

دیدنش به‌عنوان یک آدم دیگه برام جالبه. باورت نمی‌شه چقدر آهسته است. من خودم یادم رفته بود. چیزها مضطربش نمی‌کنند. هشت نه ساعت برای پروازش باید صبر می‌کرد و بازم از زندگی لذت می‌برد. قطار من بیست دقیقه دیرتر از زمانی که باید، حرکت کرد و من در دقیقا مرز حمله کردن به آدم‌های اطرافم بودم. بعد مثلا بهش نگاه می‌کنم و می‌گم شاید من هم باید این شکلی باشم. ولی واقعا وقتی میام اون شکلی باشم، نمی‌تونم. فکر می‌کنم من چیزهای زیادی برای از دست دادن، و چیزهای زیادی برای به دست آوردن دارم، و نمی‌تونم. هر اشتباهی که می‌کنم تا مدت زیادی توی ذهنم می‌مونه، و من صرفا نمی‌تونم. 

 

بعضی آدم‌ها وقتی می‌خوان کم‌تر با گوشی وقت بگذرونند، مثلا یک محدودیتی روی گوشی می‌سازند. شاید براشون جواب می‌ده، نمی‌دونم. من دیگه از اون سنی گذشتم که همچین کارهایی کنم. به خودم اعتماد دارم، و می‌دونم اگه با گوشی وقت زیاد بگذرونم، مشکل جای دیگه است. وگرنه در حالت عادی و سالمم، من همیشه دارم یک کاری می‌کنم. شاید زیادی از کار خسته‌ام مثلا، و تلاش می‌کنم مشکل رو از پایه درست کنم. برام همه‌چی راجع به یک سیستمه. سیستم من برپایه‌ی نگرانی می‌گذره.

 

به خودم می‌گم که آره، تو واقعا حق داری، بعضی چیزها ارزش ریسک کردن ندارند، ولی بعضی چیزها شاید داشته باشند. 

فکر می‌کنم قبلا به زندگی اعتماد داشتم، و الان ندارم، با این که حتی زندگی بهتر از قبله. 

۰

آنتالیا

در طول روز اوکی بودم، قطار آخری که سوار شدم تا به شهرم برسم، یک دختر و پسری جلوم نشسته بودند و هم‌سن من به نظر می‌رسیدند، و سربه‌سر هم می‌ذاشتند. بعدش دلم گرفت. الانم ناراحتم.

 

توی سفر در طول روز جاهای مختلف می‌رفتیم. می‌رفتیم دریا، توی آب، می‌رفتیم بقایای امپراطوری روم رو ببینیم، می‌رفتیم توی چشمه. شب می‌رفتیم رستوران، کباب می‌خوردیم و واقعا نمی‌دونی چقدر خوشحال بودیم. واقعا یکم ناراحت‌کننده است، ولی گوشت گاهی اوقات لذتی برای من داره که فکر می‌کنم هیچ‌وقت قرار نیست vegetarian باشم، حتی با این که با فلسفه‌اش موافقم.

هتلمون یک دستگاه قهوه‌ساز داشت که اصلا نمی‌دونی چی بود. ساعت یازده شب نمی‌تونستیم ازش بگذریم. شب‌ها مصاحبه‌های قیاسی رو برای هزارمین بار می‌دیدم و توی بغلش خوابم می‌برد. 

 

هر بار میام آلمان، اولش دلم می‌گیره. فرودگاه کوچک و ساکته، که خیلی توی ذوق می‌زنه، بعد از فرودگاه استانبول که معمولا همیشه یا ترانزیت یا اصلا نقطه‌ی شروع سفرمه. قطارها تاخیر دارند. چمدونم دیر میاد. احساس تنهایی می‌کنم و در عین حال وقتی آیشنور پیشنهاد می‌ده از ایستگاه قطار برم داره، می‌گم نه، چون دوست دارم توی غم‌ام تنها باشم‌. نه این که منطق مهاجرتم فراموشم شده باشه. ولی هر بار برمی‌گردم، با خودم می‌گم آیا طبیعیه من این‌قدر غمگین باشم؟ و خیلی دوست دارم بدونم اگه یک روز توی این کشور باشه، این‌جا برای من بیش‌تر خونه می‌شه یا نه.

 

این که می‌گم نقل مکان به این خونه زندگی‌م رو تغییر داد، همینه. این خونه همیشه برام خونه است. قدم می‌ذارم توش حسش می‌کنم. فکر می‌کنم می‌تونستم کم‌تر روش خرج کنم، یک خونه‌ی کوچک‌تر داشته باشم، ولی این‌جاها به چشمم میاد چقدر رابطه‌ی آدم‌ها با پول می‌تونه سمی باشه. که یادت می‌ره پول بهت این اختیار رو می‌ده که زندگی‌ای که دوست داری، بسازی.

 

روز تولدم، برای اولین بار و با مایو رفتم توی دریای مدیترانه. نه این که حالا من ترسی از برهنگی این‌طوری داشته باشم، ولی اولین بار بود برام توی ساحل مایو پوشیدن، چون در قدم اول شنا بلد نیستم. توی دریا بودم و نمی‌تونستم خنده‌ام رو کنترل کنم. واقعا خیلی هیجان‌انگیز بود. 

دارم آزمون‌و‌خطا می‌کنم که روز تولدم باید چی کار کنم. تا حالا به این نتیجه رسیدم که دوست ندارم برم سرکار. برای بیست نفر شام درست کردن خوب بود، ولی مرکز توجه بودن رو دوست ندارم. توی دریا که بودم، گفتم دوست دارم تولدم این‌طوری بگذره.

بیست‌و‌پنج‌سالم شد و احساس می‌کنم زندگی‌م داره روی دور تند می‌گذره. خیلی می‌ترسم، هر روز و اکثر لحظات استرس دارم. نمی‌دونم چی قراره دربیاد از این تو.

۲

Space - James

یکشنبه است و بالاخره خونه‌ام و لازم نیست کار کنم. با آیشنور رفتم بیرون برای قهوه، ولی چون مغازه‌ها باز بود (که عجیبه، چون یکشنبه است) تصمیم گرفتیم لباس بخریم. نوشتن سخته، چون روز ساده‌ای به نظر میاد روی کاغذ، ولی در قدم اول برام عجیبه که سه بار در دو روز با کسی وقت بگذرونم، و ثانیا من اصلا از لباس خریدن با بقیه خوشم نمیاد. ولی برام خیلی جالبه که یک جایی آدم‌ها اون‌قدر بهت نزدیک‌اند که بودن باهاشون شبیه به تنها بودنه.

 

دیشب movie night داشتم خونه‌ام و ته‌چین درست کرده بودم. اگه بدونی چقدر قشنگ بود، که البته می‌دونی چون ته‌چین مگه چقدر می‌تونه متفاوت باشه. و برای اولین بار به ذهنم رسیده بود که دوغ بگیرم جای نوشابه، و برای اسنک موقع فیلم، پفک و لواشک.

عاشق میزبان بودن‌ام. احتمالا می‌تونستم هر شغلی که نیازمند ارتباط با مردم در این راه هست، داشته باشم و توش خوب باشم و دوستش داشته باشم، ولی شغلی رو دارم انتخاب می‌کنم که اتفاقا هیچ ربطی نداره. فکر می‌کنم چون در نهایت روز، دوست دارم درگیر باشم.

 

مامان و بابام از دستم عصبانی‌اند، به دلایلی طبعا غیرمنطقی برای من، و حرف نمی‌زنیم. این موضوع تمام انرژی‌م رو می‌خوره. چیزهای مختلف ذهنم رو به اون سمت می‌بره، و بعدش دوباره کمی غمگینم. 

 

این avoidant بودنم در روابط رو به چشم می‌بینم، و خیلی جالبه، چون کلا نحوه‌ی برخوردم با آدم‌ها و چیزها متفاوته‌. اگه مثلا سرگرمی جدیدی شروع کنم، هیچ مشکلی ندارم توش افتضاح باشم؛ مسیر رو می‌رم، و می‌بینم تهش از توش چی درمیاد. ولی برای آدم‌ها، یک ذهنیت ثابت و غیرقابل‌انعطاف دارم. آدم‌ها یا از جای خوبی میان، یا از جای بدی. اگه حس کنم از جای خوبی میان، هر کاری کنند اشکال نداره. اگه حس کنم از جای بدی میان، اگه هیچ کاری هم نکنند، تکلیفشون برای من مشخصه. آدم‌ها همیشه از جای خوبی میان، تا روزی که نیان.

گاهی اوقات می‌فهمم که خیلی دارم سخت می‌گیرم، و coincidentally، در زمینه‌هایی که دارم خیلی سخت می‌گیرم، بهترین نتایج رو ندارم.

 

یک هفته‌ی دیگه بیست‌و‌پنج سالم می‌شه. خدای من، من هیچ‌وقت حتی خودم رو سی‌ساله تصور نکرده بودم.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان