Headlights

نوشتن سخته. واقعی بودن سخته. خام و نپخته بودن و احساس کردن سخته. امشب تولد یکی از دوست‌های نسبتا دورمه و حتی دوست ندارم برم، چون خیلی خسته‌ام و دوست دارم خونه بمونم و روی کاناپه کتاب بخونم. ولی دارم می‌رم و حتی از طرف خودم و بقیه کادو گرفتم، چون به این نتیجه رسیدم آدم باید همه‌چی رو دور بندازه، و هر تولدی دعوت می‌شه بره.

یک آدم دیگه‌ام و این اصلا نکته‌ی منفی‌ای نیست. صبورترم، کم‌تر رفتارهای احساسی دارم، کلا هم البته از نظر احساسی ثابت‌ام و این چنان حس خوبی برام داره، که گاهی اوقات حس می‌کنم نکنه وقتی لازمه احساساتم رو حس کنم، صرفا سرکوبشون کنم.

ته دلم غمه، یکم راجع به آینده گیج‌ام.بعضی اوقات احساس می‌کنم چیزها زیادند و از پسشون برنمیام. نمی‌دونم دنبال چی‌ام دقیقا و نمی‌دونم چه چیزهای دیگه‌ای رو نمی‌دونم، چون فکر نمی‌کنم خیلی. سخته توی روزمره غرق نشدن و جهت حرکت رو نمی‌تونم پیدا کنم.

 

داشتم HIMYM می‌دیدم و اون قسمت بود که بابای مارشال بهش می‌گفت همه‌ی لحظاتی که به نظر می‌رسید می‌دونه داره چی کار می‌کنه، صرفا داشته توی تاریکی راه می‌رفته، و دلم آروم گرفت.

در نهایت، غم‌ام از این می‌اومد که فکر می‌کردم من مشکلی دارم که با این که زندگی قشنگه، بازم دقیقا نمی‌دونم دارم چی کار می‌کنم. ولی نباید مناسب بودن شرایط زندگی رو به معنای آسون بودن زندگی کردن بگیری. اون همیشه سخت می‌مونه.

۱

شب اول

امروز اسباب‌کشی داشتم و قرارداد امضا کردم. این دفعه واقعا خونه‌ی خودم. 

 

دیشب مراسم فارغ‌التحصیلی‌م بود. خیلی خوش گذشت. کلی محبت و توجه جمعی دریافت کردم و خوشحال بودم. بعدش اومدم خونه، و خلوت و خالی بود، پر از جعبه، و فکر کردم که اوکی، من نباید الان تنها می‌بودم.

 

خونه‌ی جدید خیلی خیلی قشنگه. باید بیای و ببینی‌ش. یک خونه‌ی واقعی دارم. با آشپزخونه‌ی واقعی و اتاق خواب واقعی و هال واقعی. می‌دونم عادت می‌کنم بهش و این خونه خونه می‌شه، ولی امشب، بازم غرق بین جعبه‌ها، غمم گرفته بود و دلم نمی‌خواست تنها باشم.

 

برای اسباب‌کشی بنیامین بهم کمک کرد؛ ظهر از عدس‌پلوی من خورد و کانسپت ماست و نعنا رو بهش معرفی کردم و فکر می‌کنم بالاخره متوجه شد من چرا با همه‌چیز ماست می‌خورم. بعد از اسباب‌کشی چند قسمت آواتار دیدیم و یادم اومد چرا من این‌قدر این کارتون رو دوست داشتم.

 

خیلی عجیبه بزرگ شدن، و تهش این که I'm getting old and I need something to rely on.

۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان