خسته شدم از غم. هیچجوره نمیره. میدونی، جدا بودن از زندگی نمیترسونتم. فکر نمیکنم واقعا جدا هم باشم البته. رشتههای متفاوتی وصلم میکنند. توی آزمایشگاه با تاراس، سوپروایزرم، بهم خوش میگذره. سربهسرم میذاره و سربهسرش میذارم و شنیدن تعریفهای سه ماه یک بارش و افزایش فراوانیشون خوشحالم میکنه. احساس میکنم به اینجا تعلق دارم و این هم احساس پسزمینهی خوبیه.
ولی داشتم میگفتم؛ بزرگسالی احتمالا شجاعترت میکنه. میبینی که حتی اگه رشتهی زندگی رو رها کنی، نیممتر پایینترت زمین محکمه. غم ولی نمیره. برای من نرفته. از خودم میپرسم برای چی دارم این غم رو تحمل میکنم، و خب اول این که چارهی دیگهای ندارم خیلی، دوم این که درسته من مسیر خودم رو نمیدونم، ولی چندتا مسیر اشتباه میشناسم.
نمیدونم، دارم احتیاط میکنم؛ یک روز شاید مسیر خودم رو پیدا کردم و حسرت زمانی رو خوردم که روی مسیرهای اشتباه صرف شد.
زندگی داره میره و منم باهاش میرم. کاش یکم لجبازتر بودم. خودم رو توی این جریان رها نمیکردم. من حتی خودم رو توی جریان رها نمیکنم؛ میبینم جریان کجا میره و تلاش میکنم ازش سریعتر برم. شاید توضیحی برای توی آکادمی بودنم.
میخواستم بگم به یک نشونهای یا کمک بیرونی نیاز دارم که نجاتم بده؛ ولی خب فکر نکنم. فکر میکنم راه خودم رو پیدا میکنم. ولی حالا اگه تقلبی هم بهم رسید، استقبال میکنم ازش.