این چند روز تاراس بهخاطر این که ممکنه آمریکا حمایتش رو از اوکراین برداره، ناراحته. حرف نمیزنه خیلی و توی خودشه. یادم میاد هی که صبا که کوچک بود، هر بار که من یا مامان یکم توی خودمون بودیم، میاومد میپرسید "ناراحتی؟"، و پنج دقیقه بعدش باز "ناراحتی؟". اصلا طاقت نمیآورد. حالا منم همینطوری. هی میپرسم "are you okay?" و جز پرسیدن این هم کاری ازم برنمیاد.
وقتی با هم حرف میزنیم، شبیه مامانمام به طرز عجیبی. یک کلام بگه با یکی بیرون بوده، ازش هزارتا سوال درمیارم. چی کار کرده، چیا گفتند، چه حسی داشته. سوالهایی که واقعا اونقدرها نه به من مربوطاند، نه به موضوع و واقعا هم نمیدونم چرا میپرسم. خیلی هم برام جالبه بدونم چرا همچین کاری میکنم. سر هر سوالی هم واقعا کنجکاوم که میپرسم، اصلا از روی نشون دادن علاقه نیست. رومانتیک بخوای نگاه کنی، شاید کنجکاوم که هرچیزی توی ذهنش هست، برای منم باشه. نمیدونم واقعا.
به آیتو میگم من یک ماهه به شماها گوش ندادم. تنها چیزی که بهش فکر میکنم، ایران و استانبوله. حتی الانم که شروع کردم به فکر کردن بهش، تمرکزم رفت. باید برم و کل شب لبخند بزنم.