دیشب دو ساعت خوابیدم. ساعت پنج صبح داشتم تفریحی دنبال آپارتمان میگشتم. بلند شدم و اتاقم رو بالاخره تمیز کردم و یک بار سنگینی از دوشم برداشته شد. لحاف و پتوم رو توی ماشین لباسشویی انداختم، ویدئوکال رفتیم و چایی میخوردم. آخرش خوابم گرفت و ساعت دوی ظهر در حالی که بیرون بارون میاومد و میخورد به پنجرهام، خوابیدم و خیلی خیلی کیف داد. ساندویچ تست املت و پنیر خوردم که از یک دنیای دیگه بود از لحاظ خوشمزگی.
جزئیات نسبتا بیاهمیت زندگی؛ ولی خود دیشب و امشبم خیلی فرق دارند.
اینقدر در طول این چند ماه تغییر کردم که خودم رو نمیشناسم گاهی. مهمترین دلیل این که خودم نبودم قبلا، میل عمیقم به جواب ندادن به بعضی حرفهای دیگرانه. لزوما به دلیل بیعلاقگی نیست؛ فقط حرفی ندارم.
امروز یک بحث مهمی رو مطرح کرد و من در جواب هیچی نگفتم. با این که مربوط به من بود، ولی فکر میکردم نظر من اهمیت و نقشی در این بحث نداره و چرا باید بیهوده حرف بزنم.
عجیبترین جنبهاش اینه که یکم احساس میکنم بقیه با این حالتم بیشتر کنار میان؟ شاید چون راحتتر میفهمند که من چی دوست دارم و چی دوست ندارم، در نهایت چیزها سادهترند.
خودم هم خیلی راحتم. نمیدونم برای کسی قابلدرکه یا نه؛ ولی این معمای همیشگی توی زندگی من بوده و این امید پیدا کردن جوابش، عمیقا خوشحالم میکنه. این که واقعا حس میکنم به افراد مرتبطم. این که مکالمه یک وظیفه برای انجام دادن نیست. وقتی این فشار از دوشم برداشته بشه، زندگی چند درجه روشنتر میشه.
فکر کردم که ولی اگه تا آخر عمر تنها بمونم، پس مادر بودن چی میشه، و برای واقعا اولین بار در زندگیم، فکر کردم که مهم نیست که.
واقعا نیاز اساسیای نمیبینم و این هم خیلی خوشحالم میکنه. سخته البته توضیح دقیقش؛ که اگه از دید یک ناظر خارجی نگاه کنم، احتمال قوی یک روز ازدواج میکنم، یک روز مادر میشم، و تقریبا مطمئنم که کل تجربه من رو تغییر میده و آدم بهتری میسازه ازم و زندگی به یک سطح جدیدی میرسه.
ولی، منتظرش نیستم. از مستقل بودن لذت میبرم و قدرش رو میدونم. خودم رو تنهایی دوست دارم و خوش میگذره بهم. میدونم که استانداردهای بالایی برای رابطه دارم، و خوشحالم که در کنار این استانداردهای بالا، تنهایی رو هم پذیرفتم.
امشب انوجا یک سوال پرسید که دوست نداشتم جواب بدم و گفتم نمیگم. اصرار کرد و گفتم راحت نیستم. چند بار اصرار کرد و هر بار گفتم نمیگم. حتی سخت هم نبود مقاومت کردن. حتی احساس confrontation نداشت. یعنی سر همین چیزهاست که میگم خودم رو نمیشناسم و گاهی اوقات دلم یک جور خوبی میشه وقتی فکر میکنم من این صفات رو توی خودم به وجود آوردم بالاخره.