واقعا عجیبه که شب نمی‌مونه.

چند روز پیش به این نتیجه رسیدم که اسم دخترم رو بهار بذارم. هر بار اومدنش تا عمق دلم رو گرم و تمیز می‌کنه. امروز خیلی خوشحال بودم، دیروز هم خیلی خوشحال بودم، احتمالا فردا هم خیلی خوشحال باشم. اتفاق خاصی هم نمیفته، فقط شکوفه‌ها رو می‌بینم و دلم باز می‌شه و تمام این زمستون و پاییز زخم‌هاش محوتر و محوتر می‌شه.

اتفاق خاص البته میفته. تا دو سه روز دیگه تز ارشدم رو سابمیت می‌کنم. گفتن این جمله و دیدن گذر زندگی‌م جالبه. این که شش ماه دیگه بیست‌و‌چهار سالم می‌شه هم. 

نمی‌دونم خوشحالی‌م رو چطور بروز بدم. الان هم یکم فکر کردم که اصلا چه خبره که من این‌قدر خوشحالم. ولی بهاره و من یکم دیگه مدرک ارشدم رو می‌گیرم؛ چطور می‌شه خوشحال نباشم؟

۲

شش ماه به بیست‌و‌چهار سالگی

دیشب دو ساعت خوابیدم. ساعت پنج صبح داشتم تفریحی دنبال آپارتمان می‌گشتم. بلند شدم و اتاقم رو بالاخره تمیز کردم و یک بار سنگینی از دوشم برداشته شد. لحاف و پتوم رو توی ماشین لباسشویی انداختم، ویدئوکال رفتیم و چایی می‌خوردم. آخرش خوابم گرفت و ساعت دوی ظهر در حالی که بیرون بارون می‌اومد و می‌خورد به پنجره‌ام، خوابیدم و خیلی خیلی کیف داد. ساندویچ تست املت و پنیر خوردم که از یک دنیای دیگه بود از لحاظ خوشمزگی. 

جزئیات نسبتا بی‌اهمیت زندگی؛ ولی خود دیشب و امشبم خیلی فرق دارند.

 

این‌قدر در طول این چند ماه تغییر کردم که خودم رو نمی‌شناسم گاهی. مهم‌ترین دلیل این که خودم نبودم قبلا، میل عمیقم به جواب ندادن به بعضی حرف‌های دیگرانه. لزوما به دلیل بی‌علاقگی نیست؛ فقط حرفی ندارم. 

امروز یک بحث مهمی رو مطرح کرد و من در جواب هیچی نگفتم. با این که مربوط به من بود، ولی فکر می‌کردم نظر من اهمیت و نقشی در این بحث نداره و چرا باید بیهوده حرف بزنم. 

عجیب‌ترین جنبه‌اش اینه که یکم احساس می‌کنم بقیه با این حالتم بیش‌تر کنار میان؟ شاید چون راحت‌تر می‌فهمند که من چی دوست دارم و چی دوست ندارم، در نهایت چیزها ساده‌ترند.

خودم هم خیلی راحتم. نمی‌دونم برای کسی قابل‌درکه یا نه؛ ولی این معمای همیشگی توی زندگی من بوده و این امید پیدا کردن جوابش، عمیقا خوشحالم می‌کنه. این که واقعا حس می‌کنم به افراد مرتبطم. این که مکالمه یک وظیفه برای انجام دادن نیست. وقتی این فشار از دوشم برداشته بشه، زندگی چند درجه روشن‌تر می‌شه.

 

فکر کردم که ولی اگه تا آخر عمر تنها بمونم، پس مادر بودن چی می‌شه، و برای واقعا اولین بار در زندگی‌م، فکر کردم که مهم نیست که. 

واقعا نیاز اساسی‌ای نمی‌بینم و این هم خیلی خوشحالم می‌کنه. سخته البته توضیح دقیقش؛ که اگه از دید یک ناظر خارجی نگاه کنم، احتمال قوی یک روز ازدواج می‌کنم، یک روز مادر می‌شم، و تقریبا مطمئنم که کل تجربه من رو تغییر می‌ده و آدم بهتری می‌سازه ازم و زندگی به یک سطح جدیدی می‌رسه.

ولی، منتظرش نیستم. از مستقل بودن لذت می‌برم و قدرش رو می‌دونم. خودم رو تنهایی دوست دارم و خوش می‌گذره بهم. می‌دونم که استانداردهای بالایی برای رابطه دارم، و خوشحالم که در کنار این استانداردهای بالا، تنهایی رو هم پذیرفتم. 

 

امشب انوجا یک سوال پرسید که دوست نداشتم جواب بدم و گفتم نمی‌گم. اصرار کرد و گفتم راحت نیستم. چند بار اصرار کرد و هر بار گفتم نمی‌گم. حتی سخت هم نبود مقاومت کردن. حتی احساس confrontation نداشت. یعنی سر همین چیزهاست که می‌گم خودم رو نمی‌شناسم و گاهی اوقات دلم یک جور خوبی می‌شه وقتی فکر می‌کنم من این صفات رو توی خودم به وجود آوردم بالاخره.

۰

I'm looking for a way out

امشب با فواد قرار بود برم قدم بزنم، ولی هوس رستوران ایرانی کردم و رفتیم که بریم، ولی وقتی رسیدیم، دیدیم که بسته است و یک رستوران رندوم قشنگ اطرافش رفتیم. یک آقای سیاه‌پوستی گارسون بود و تا نمای ما رو دید، شروع کرد انگلیسی حرف زدن و گرم و مهربون بود. فواد این‌قدر خوشش اومده بود که گفت اسمش رو می‌پرسه وقتی بیاد سفارش بگیره. گفتم الان مثلا با اسمش می‌خوای چی کار کنی، و آخر هم نپرسید.

بعد از سفارش دادن داشتیم حرف می‌زدیم، طبعا به فارسی، و این گارسون از ناکجا ظاهر شد و به فارسی پرسید که آیا درست می‌شنوه که ما داریم به فارسی حرف می‌زنیم. من فکر کردم لابد پارتنرش ایرانیه. برای اولین و آخرین بار باید بگم که برگ‌هام ریخته بود. بعد آقا خودشون رو معرفی کردند و اسمشون مهرداد بود :)) بعد من هنوز فکر می‌کردم اوووه، چقدر فرهنگ ایران رو دوست داشته که اسمش رو عوض کرده :)))) و بعدش اضافه کردند که مادرشون از تهرانه و پدرشون از بوشهر و بالاخره من موقعیت رو گرفتم.

به فواد می‌گم قسمت این بوده که اسمش رو یاد بگیری.

 

بعدش خیلی رندوم رفتیم یک پارتی ایرانی و طبعا خوش نگذشت. آیا این که از مردهای هم‌وطنم به‌طور پیش‌فرض شک دارم، از من یک آدم افاده‌ای می‌سازه؟ نمی‌دونم. 

فقط هم مردها نیست. اصلا انگار غیرممکن باشه که با یک جمع غیرآکادمیک بتونم ارتباط بگیرم و همیشه شک‌های خودم رو دارم. آیا خودم رو بالاتر می‌بینم؟ شاید. آیا برنامه‌ای برای اصلاح خودم دارم؟ نمی‌دونم، بهم ثابت نشده که اشتباه می‌کنم. 

 

همون پاراگراف Normal People؛ حس می‌کنم زندگی یک جایی دور از من داره اتفاق میفته و من جزئی ازش نیستم.

پارتی خوش نگذشت، منم توقع نداشتم خوش بگذره. ولی دوست دارم توی یک موقعیت جدید باشم.

 

آدم‌های جدید واقعا توی زندگی‌م میان. هم‌آزمایشگاهی آمریکایی‌م که مدت‌هاست دوست دوریم، امروز بهم می‌گفت که واقعا یک زمانی باید بریم بیرون. منم دوستش دارم، ولی بهش گفتم من می‌ترسم که با کسی برم بیرون و حرفی نداشته باشم. 

ولی واقعا از دست خودم خسته شدم یکم. توی comfort zoneام دارم غرق می‌شم.

۲

کنجکاو برای آینده*

یک فروردین خیلی خوب بود. توی آزمایشگاه خوشحال بودم و زیر نور آفتاب و در هوای آزاد ناهار خوردیم. شب پارتی داشتیم و میزبان خوبی بودم و رقصیدیم و فکر می‌کنم به همه خوش گذشت.

 

باید بخوابم، ولی از اون شب‌هاییه که فکر آینده شوق و تشویش توی دلم میندازه. نمی‌دونم دقیقا چی، ولی شاید این که هزارتا سارا در آینده هست. این که من می‌تونم این chaos رو از هزار زاویه‌ی دیگه ببینم. حتی حدسی ندارم که اون هزارتا سارا چه‌شکلی قراره باشند. 

 

به بقیه نمی‌گم، ولی من هنوز بهش فکر می‌کنم. دقیقا فکر می‌کنم. نه با درد یا دلتنگی فراوان. فقط وقتی در آشپزخونه رو باز می‌کنم، فکر می‌کنم که این‌جا می‌دیدمش. هر وقت از اون راهرو رد می‌شم، یاد اون باری میفتم که داشت می‌رفت اتاق میکروسکوپ و داشتیم حرف می‌زدیم و فکر می‌کردم که بالاخره راهی که بین ما هست، به تعادل و ثبات رسیده.

گیر نکردم روش. دارم به زندگی ادامه می‌دم. صدقه‌سر اون، با بقیه‌ی انسان‌ها ارتباط واقعی‌تری پیدا کردم و احساس تنهایی نمی‌کنم. ولی خب، نمی‌تونم ته دلم آرزو نکنم که کاش زندگی بهم برش گردونه.

گاهی فکر می‌کنم که چی می‌شه اگه برگرده. نمی‌تونم حدس بزنم. شاید برگرده و فقط هرازگاهی شانسی با هم حرف بزنیم. شاید برگرده و برای من بمونه. با هم همه‌جای این شهر قدم می‌زدیم و می‌تونستم تا نزدیک به اواخر این زندگی بهش زنگ بزنم و حالش رو بپرسم. شاید هم یک جایی بین این دوتا. 

این‌قدر بهم برمی‌خورد وقتی کسی فکر می‌کرد که روش کراش دارم. عشق در برابر احساس من چیزی نیست.

 

کاش دلم آروم بگیره. بهار بیاد و من توی طبیعت باشم. زیاد بخندم و اتفاق بدی نیفته و بعد از همه‌ی این مدت سختی، به صلح و آرامش برسم. بار زندگی فعلا برام خیلی زیاده. این همه سختی اوکیه، ولی این همه سختی تازه اولشه. حس می‌کنم کوچک و ناتوانم برای بقیه‌ی زندگی.

شاید گناهی هم ندارم. شاید اگه کمی استراحت کنم، بالاخره شجاعت و آرامشم بهم برگردند.

 

* یک بار داشت تلاش می‌کرد سربه‌سرم بذاره و راجع به یک رازی کنجکاوم کنه و درنهایت بهم نگه. بهش گفتم راز من اینه که هیچ‌وقت کنجکاو نیستم. الان ولی واقعا کنجکاوم که ببینم آینده چه شکلیه.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان