یک فروردین خیلی خوب بود. توی آزمایشگاه خوشحال بودم و زیر نور آفتاب و در هوای آزاد ناهار خوردیم. شب پارتی داشتیم و میزبان خوبی بودم و رقصیدیم و فکر میکنم به همه خوش گذشت.
باید بخوابم، ولی از اون شبهاییه که فکر آینده شوق و تشویش توی دلم میندازه. نمیدونم دقیقا چی، ولی شاید این که هزارتا سارا در آینده هست. این که من میتونم این chaos رو از هزار زاویهی دیگه ببینم. حتی حدسی ندارم که اون هزارتا سارا چهشکلی قراره باشند.
به بقیه نمیگم، ولی من هنوز بهش فکر میکنم. دقیقا فکر میکنم. نه با درد یا دلتنگی فراوان. فقط وقتی در آشپزخونه رو باز میکنم، فکر میکنم که اینجا میدیدمش. هر وقت از اون راهرو رد میشم، یاد اون باری میفتم که داشت میرفت اتاق میکروسکوپ و داشتیم حرف میزدیم و فکر میکردم که بالاخره راهی که بین ما هست، به تعادل و ثبات رسیده.
گیر نکردم روش. دارم به زندگی ادامه میدم. صدقهسر اون، با بقیهی انسانها ارتباط واقعیتری پیدا کردم و احساس تنهایی نمیکنم. ولی خب، نمیتونم ته دلم آرزو نکنم که کاش زندگی بهم برش گردونه.
گاهی فکر میکنم که چی میشه اگه برگرده. نمیتونم حدس بزنم. شاید برگرده و فقط هرازگاهی شانسی با هم حرف بزنیم. شاید برگرده و برای من بمونه. با هم همهجای این شهر قدم میزدیم و میتونستم تا نزدیک به اواخر این زندگی بهش زنگ بزنم و حالش رو بپرسم. شاید هم یک جایی بین این دوتا.
اینقدر بهم برمیخورد وقتی کسی فکر میکرد که روش کراش دارم. عشق در برابر احساس من چیزی نیست.
کاش دلم آروم بگیره. بهار بیاد و من توی طبیعت باشم. زیاد بخندم و اتفاق بدی نیفته و بعد از همهی این مدت سختی، به صلح و آرامش برسم. بار زندگی فعلا برام خیلی زیاده. این همه سختی اوکیه، ولی این همه سختی تازه اولشه. حس میکنم کوچک و ناتوانم برای بقیهی زندگی.
شاید گناهی هم ندارم. شاید اگه کمی استراحت کنم، بالاخره شجاعت و آرامشم بهم برگردند.
* یک بار داشت تلاش میکرد سربهسرم بذاره و راجع به یک رازی کنجکاوم کنه و درنهایت بهم نگه. بهش گفتم راز من اینه که هیچوقت کنجکاو نیستم. الان ولی واقعا کنجکاوم که ببینم آینده چه شکلیه.