دوست دارم بنویسم، ولی زندگی سریع و شدید میگذره و من همیشه overwhelmedام. احساسات دیگه قاطیش. ادعا کردم که باهوشم و زندگیم رو خوب هدایت میکنم، و چالشهای جدید و سختتر پیدا کردم.
امشب تنهام و دارم چتهای قدیمی رو میخونم. در حد شش هفت سال پیش. جالبه که خیلی هم فرق نکردم. جالبه که زندگی چقدر حجیمه. چقدر اتفاقات کوچک و بزرگ دیدم. چقدر آدمهای زیادی رو شناختم و بهنسبت به آدمهای زیادی نزدیک و ازشون دور شدم. تا چند ماه پیش بابت این ناراحت بودم. اصلا هم ایدهای ندارم که دقیقا چرا من اینقدر turnover rate بالایی دارم، چون واقعا هم انسان بدی نیستم، ولی خب الان حس بدی بابتش ندارم.
حداقل الان، کینهای از کسی توی دلم نیست. میتونم قدر اوقاتی که داشتیم، بدونم. ته ذهنم فکر میکنم یک روز شاید این چیزهای کوچک رو برای یک نفر تعریف کنم.
دارم یک قسمتهایی از Young Royals رو دوباره میبینم. از اون سریالهایی نبود که یاد و خاطرهاش باهام بمونه. ولی الان احساساتی که بهش داشتم، یادم میاد. چتهامون رو میخوندم و اصلا یادم نبود واقعا نمیذاشتم بخوابه. همیشه دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم و بچهسالتر از این بودم که بذارم انسانها راحت زندگی کنند. من احتمالا حتی ده درصد زندگیم هم یادم نیست و همون حدودا ده درصد هم نمیتونم کامل پردازش کنم.
بهم چند بار گفت که فکر میکرده که من attractiveام. طوری رفتار میکنه که انگار واقعا اینطور فکر میکرده. عجیب و غیرمنتظره بود برام. صفتی نیست که من از بقیه توقع شنیدنش رو داشته باشم. توقع نداشتم بهم فکر یا توجه کنه.
نمیدونم مینویسم که به چی برسم. به این فکر میکنم که در عین انسان نرمال و متوسطی بودن، زندگی جالبی داشتم تا الان. اتفاق خاصی هم نیفتاد حتی، ولی ترکیب همهی این چیزهای کوچک و بزرگی که به وجود آوردم، جالبه. قدر چیزهایی که از بقیه بهم رسیده، میدونم.