میدونی، این نیست که خوددار باشم یا از غم گفتن برام خجالت داشته باشه. فقط همهاش تکراریه، و دوست ندارم به غمم بیتوجهی دیگران هم اضافه بشه. میدونم که وقتی ناراحتم، از حالت عادی ده برابر حساسترم و انگار در گذر سالها، عمیقا توی ذهنم رفته که نگه داشتنش پیش خودم، کمتر درد داره تا گفتنش به بقیه و وابسته بودن راجع بهش.
برام جالبه که با وجود تمام خوشبینیای که به انسانها و زندگی دارم و اینقدر هم تبلیغش میکنم، ته ذهنم اینقدر محافظهکارم. دورویی نیست برام، فقط اگه اشتباه کنم آسیبش واقعا جدیتر از اونه که بتونم به راحتی از پسش بربیام.
نمیدونم البته، شاید هم دورویی باشه. یعنی یک زمانی حداقل تلاش میکردم طبق اصولم برم جلو و به بقیه اعتماد کنم. الان فکر میکنم حتی تلاش نمیکنم. البته در دفاع از خودم، بهشدت خستهام و گناه دارم و واقعا انرژیای برای تلاش کردن برام نمونده.
از این البته ناراحتم که نوشتن اینقدر برام سخت شده و بهش اولویت نمیدم. توی زندگیم همهچی تغییر میکنه و همه گذران، و نوشتن ده سالی هست که باهام مونده. هی تلاش میکردم بنویسم توی این مدت، و وسط حوصلهام سر میرفت، یا خوابم میبرد، یا به این نتیجه میرسیدم که دیگه خیلی غر زدم و بسه.
میدونم که انسان خوشایندی نیستم در حال حاضر. یعنی از غمم نمیگم، ولی خب از دست بقیه هم ناراحت میشم انگار ته ذهنم که خودشون دنبال غمم نمیگردند. وقتی هم کسی دنبال غمم میگرده، اینقدر اذیت میکنم که خودش دست از سرم برداره. انگار که دنبال اثبات این باشم که "ببین، نمیتونی. هیچکس نمیتونه." که خب قطعا رفتار اشتباهیه، ولی اینقدر در عمق وجودم فرو رفته که به این راحتی نمیتونم تغییرش بدم.