دارم از هامبورگ برمیگردم. خیلی سفر خوبی داشتم و توی راه رفتن که انوجا آهنگ گذاشته بود، متوجه شدم که سلیقهی موسیقیاییش شبیه منه و در نتیجه یک آهنگ جدید پیدا کردم که دائم بهش گوش بدم. بازم رفتیم کلیسا، بازم از یک برج بالا رفتیم، بازم قایق سوار شدیم، بازم رفتیم گالری. به قول سوپروایزرم nothing spectacular، ولی داره در قلب من جای خودش رو پیدا میکنه. فکر میکنم یاد گرفتم که توی مسافرت به هر شهر و دیدن فرهنگ مردمش مثبت فکر کنم. به نظرم راه منطقیتریه و بیشتر کیف میده. من خیلی خوشحالم که الان مسافرت برام یک غول نیست و ازش متنفر نیستم.
بیشتر طول سفر توی رستوران و این جاها آلمانی حرف زدم. فکر کن. این که انوجا که هنوز آلمانی رو شروع نکرده و هر بار از حرف زدن من کیف میکنه توی افتخار کردنم به خودم بیتاثیر نیست. میتونم حتی آهنگهای آلمانی بخونم. عشقم به آلمانی برگشته و بابت این هم خوشحالم. عشقش اون موقع از قلبم رفته بود که توی آزمایشگاهی بودم که همه آلمانی حرف میزدند و تنها بودم.
انوجا قبل از خواب دیوونه شده بود. میگفت بگرد یک concentration camp پیدا کن اطراف هامبورگ. توی گوگل مپ سرچ کردم concentration camps near me و هنوز از فکرش خندهام میگیره. توی تورمون، راهنما میگفت که توی جنگ جهانی دوم اکثر هامبورگ به آتش کشیده شد، چون هامبورگ توی توزیع خیلی چیزها نقش اساسیای داشته. میگفت که متفقین میخواستند مرکز توزیع Cyclone B رو بزنند و نمیدونستند دقیقا کجاست، بنابراین همینطوری رندوم میزدند منطقهای که حدس میزدند باید اونجا باشه. همینشکلی میشه که یکی از کلیساهای اساسیشون میسوزه. من با وقایع تاریخی و عمومی چندان تحتتاثیر قرار نمیگیرم، ولی فکر جنگ جهانی و دیدن این همه خرابیای که به جا گذاشت، فکر این که هامبورگ جمعیتش از یک میلیون و سیصد هزار به سیصد هزار رسید، واقعا برام غمانگیزه.
من خیلی اوقات به این نتیجه میرسم که مهر آلمان به ته دلم افتاده. یعنی نه فقط رفاهش، همهچیش. حتی این که در مقایسه با بقیهی کشورهای اروپایی مشکلات نسبتا زیادی داره. مهاجرپذیریش، اخلاقهای خاص آلمانیها. میدونم درصد زیادیش مربوط به اینه که من جای خوبیام، ولی خب، به هر حال.