بعد از سوال «اتم بزرگ‌تره یا سلول؟»، این صحنه، زیباترین صحنه‌ی تاریخ کلاسیمون محسوب می‌شه

استاد شیمی آلی‌مون : «بچه‌ها، اگه گفتین این‌جا چه اتفاقی میفته؟ اولش ر داره.»
سروش :«هیبریداسیون»
۴

442

گاهی اوقات حس می‌کنم دوست دارم برای روشنی هوا، بارون، هوای خنک غیر سرد و این که خوابگاه شبیه دامنه‌های کوهی چیزی شده، بشینم گریه کنم.

۱

و حتی تو قطار، وقتی داشتم از تخت بالا میومدم پایین، همراه با اون پله‌هاش سقوط کردم :))

هر بار از مشهد به تهران برمی‌گردم، واقعا هوس می‌کنم بشینم واسه کل زندگیم عزاداری کنم. ینی حتی الان نسبتا خوبم، ولی همچنان دوست دارم سوگواری کنم.



+ دیشب سر جمع چهار ساعت خوابیدم. و چیزای نسبتا کمی خوردم. از وقتی هم اومدم توی خوابگاه و اون همه وسایل رو تا فاکینگ ساختمون ۷۲ که ته تهران به نظر می‌رسه، بردم، کاملاااا ضعف کردم. یعنی قشنگ دارم سوراخ شدن معده‌ام رو حس می‌کنم. با این حال به خاطر همین ضعفم، نمی‌تونم از تخت برم پایین و مسواک بزنم و چیزی بخورم.

ینی احتمالش نسبتا کمه که من از این شرایط به سلامت بیرون بیام.

۴

غزل

نوروز پارسال، من تقریبا کل مدت تو کتابخونه بودم. کتابخونه‌ی بی‌نهایت سخت‌گیری داشتم و این موقع، به خاطر اعتکاف، کتابخونه پر بود تقریبا. میزای کتابخونه دو نفره بود و من قبلش کناردستی نداشتم، ولی موقع اعتکاف نوروزی یه دختره اومد کنارم نشست.
اوایل زیاد توجهی بهش نداشتم. موقع درس که داشتم درس می‌خوندم، موقع زنگ تفریحش هم کلا با فرزانه بودم. تا این که دستش کتاب پیام‌های آسمان دیدم. تا الان، اون بزرگ‌ترین شوک زندگیم محسوب می‌شه. من اصن یادم نمیومد که ما پیام‌های آسمان داشتیم. مشخص شد که اسمش غزله، و نهمه. دوست داشتنی بود و حدودا چار روز اول، ینی می‌شه گفت تا دوم فروردین، درس خوند. بعدش دیگه خسته شد فک کنم. ینی مثلاً دو دقیقه‌ی اول زنگ رو می‌خوند، بعدش میومد با من حرف می‌زد. قابل تصور نیست که تو کتابخونه‌ای که مردم جرات نمی‌کردند به هم نگاه کنند، این حرف می‌زد. بعدش که متوجه شد که هر بار که حرف می‌زنه من کاملا رنگم می‌پره، وقتایی که حوصله‌اش سر می‌رفت، درس‌های من رو می‌خوند. ینی روی کتاب من خم می‌شد و همین طوری می‌خوند.
یه قانونی توی کتابخونه بود، که مثلاً پنج دقیقه و سه دقیقه و یک دقیقه مونده بود به زنگ درس، سرپرست مثلاً داد می‌زد پنج دقیقه و یک دقیقه و اینا، و موقع یک دقیقه همه باید سر جاشون نشسته باشند، وگرنه می‌رن میزای کنار سرویس بهداشتی، و طبیعتاً اون جا، جای خوبی برای تمرکز نبود. غزل، هر بار دیر می‌رسید، و واسه این که نره اونجا، روی زمین می‌خزید به سوی میزش :))
چیزای واقعا معدودی توی این دنیا وجود داشتند که من رو بیش‌تر از اون بخندونند. اونم تو اون شرایط روحی و با اون همه اضطراب. (و البته تقریبا چیزی وجود ندارد که بتونه من رو بیش‌تر مضطرب کنه)
روز آخر، من سرما خوردم و نتونستم ببینمش و یه نامه به فرزانه داد که بده به من. امروز نامه‌اش از لای دفترچه‌ام، افتاد بیرون.
صرفا دلم براش تنگ شد. 
۳

روزی که رفتیم به کافه «تراس تو تراس تو تراس» و جلومون، منظره‌ی شهر زیبام و چرخ و فلک پارک ملت بود

دو تا هویت دارم: فرد کاملا آرومی که می‌خواست پزشک اطفال بشه، شهر خودش بمونه و به جای دور و کاملا آلوده‌ای تبعید نشه، هر بار رنج دور شدن رو تحمل نکنه، زیاد فک نکنه و اونقدرا زیاد هم دقت نکنه، همه چی عادی و نرمال.


و دومی، مایه‌ی تمام رنج‌های منه. چیزیه که من رو وادار کرد که رشته‌ی مهجور و ستم‌دیده (و بی‌نهایت زیبا) فعلیم رو انتخاب کنم. اون چیزی بود که باعث شد من به اون شهر بی‌نهایت کثیف و اون انقلاب بی‌نهایت شلوغ برسم و هر بار که می‌رم، حس کنم سخت‌تر می‌تونم نفس بکشم. اون چیزیه که باعث می‌شه من سوت زدن یاد بگیرم. اون چیزیه که سر این که این کتاب رو بخونم یا اون کتاب، یک هفته معلم می‌ذاره. چیزیه که باعث شد بعد از هفت ماه قهر، برای مونا My Skin رو بفرستم و چیزیه که باعث می‌شه نصفه شب برای آدمای قدیمی، پیام بفرستم که «دلم برات تنگ شده»، و این چیزی بود که باعث شد نصفه شب، وقتی دارم گریه می‌کنم و می‌دونم جمله‌ام هیچ پاسخ مشابهی نخواهد داشت، بهش بگم که دوسش دارم.


نمی‌دونم سرانجام این کارهای بی‌نهایت احمقانه‌اش در نهایت می‌ذاره من زنده بمونم یا نه. ولی جز این هویتی هم ندارم به هر حال.

(این پست قرار بود به این‌جا برسه که بگم امیدوارم در آینده، بفهمم تمام این کارهاش، حکمتی داشته، بعد دیدم حتی اگه نداشته باشه، نمی‌تونم تغییرش بدم)

۳

Tell Me If You Wanna Go Home

انقدر به گذشته و آینده فک کردم که دیگه حتی همون ده درصدی که معلوم متوجه حال بودم، نداشتم.
از پاییز ۹۷ جز ترس و نفرت دائمی از خودم و زندگیم چی یادم می‌مونه؟ این که اولی فیلمی که تو خوابگاه دیدم Begin Again بود، این که اون موقع دوسش داشتم، آهنگاش رو توی اتوبوس دانشگاه که اون موقع خیلی خیلی ناشناخته بود برام، گوش می‌کردم. Another Day of Sun رو یادم میاد. که یه روز بعد از ظهر وقتی از دانشگاه برگشته بودم و هنوز تو محوطه‌ی خوابگاه بودم، پلی شد و من، حس کردم حالم خوبه، که نمی‌ترسم و همه چیز خیلی زود درست میشه. My Blueberry Nights یادم میاد. اینا رو اون موقع که تختم کنار در بود و نور چراغ محوطه‌ی خوابگاه روم بود، دیده بودم. اون موقع که شب‌ها به نظر جادویی می‌رسید. این که تو روز تولدم، دقیقا روز تولدم، هیچ کس برام تولد نگرفت (تولدهایی که داشتم قبل و بعدش بود) و پگاه خوابید و من نمی‌تونستم گریه نکنم، چون دوست نداشتم روز تولدم تنها باشم. این پاییز جادویی‌ترین پاییز زندگیم بود، هر چند این چیزی نبود که اون موقع به نظر می رسید.
از سال ۹۸ هم شادی می‌خوام. شادی درونی. این که این حرص برای سختی کشیدن و قوی شدن رو نداشته باشم و یکم اطمینان به خودم داشته باشم. که دیگه شک نکنم که دوسم داری یا نه. که دیگه شک نکنم. کلا.
۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان