گاهی اوقات حس میکنم دوست دارم برای روشنی هوا، بارون، هوای خنک غیر سرد و این که خوابگاه شبیه دامنههای کوهی چیزی شده، بشینم گریه کنم.
هر بار از مشهد به تهران برمیگردم، واقعا هوس میکنم بشینم واسه کل زندگیم عزاداری کنم. ینی حتی الان نسبتا خوبم، ولی همچنان دوست دارم سوگواری کنم.
+ دیشب سر جمع چهار ساعت خوابیدم. و چیزای نسبتا کمی خوردم. از وقتی هم اومدم توی خوابگاه و اون همه وسایل رو تا فاکینگ ساختمون ۷۲ که ته تهران به نظر میرسه، بردم، کاملاااا ضعف کردم. یعنی قشنگ دارم سوراخ شدن معدهام رو حس میکنم. با این حال به خاطر همین ضعفم، نمیتونم از تخت برم پایین و مسواک بزنم و چیزی بخورم.
ینی احتمالش نسبتا کمه که من از این شرایط به سلامت بیرون بیام.
دو تا هویت دارم: فرد کاملا آرومی که میخواست پزشک اطفال بشه، شهر خودش بمونه و به جای دور و کاملا آلودهای تبعید نشه، هر بار رنج دور شدن رو تحمل نکنه، زیاد فک نکنه و اونقدرا زیاد هم دقت نکنه، همه چی عادی و نرمال.
و دومی، مایهی تمام رنجهای منه. چیزیه که من رو وادار کرد که رشتهی مهجور و ستمدیده (و بینهایت زیبا) فعلیم رو انتخاب کنم. اون چیزی بود که باعث شد من به اون شهر بینهایت کثیف و اون انقلاب بینهایت شلوغ برسم و هر بار که میرم، حس کنم سختتر میتونم نفس بکشم. اون چیزیه که باعث میشه من سوت زدن یاد بگیرم. اون چیزیه که سر این که این کتاب رو بخونم یا اون کتاب، یک هفته معلم میذاره. چیزیه که باعث شد بعد از هفت ماه قهر، برای مونا My Skin رو بفرستم و چیزیه که باعث میشه نصفه شب برای آدمای قدیمی، پیام بفرستم که «دلم برات تنگ شده»، و این چیزی بود که باعث شد نصفه شب، وقتی دارم گریه میکنم و میدونم جملهام هیچ پاسخ مشابهی نخواهد داشت، بهش بگم که دوسش دارم.
نمیدونم سرانجام این کارهای بینهایت احمقانهاش در نهایت میذاره من زنده بمونم یا نه. ولی جز این هویتی هم ندارم به هر حال.
(این پست قرار بود به اینجا برسه که بگم امیدوارم در آینده، بفهمم تمام این کارهاش، حکمتی داشته، بعد دیدم حتی اگه نداشته باشه، نمیتونم تغییرش بدم)