20

مثه این که تو دخترای اطرافم این یه طلسمه ... توی هیفده یا هیجده سالگی آتش بدون دود ـو از کتابخونه ی مدرسه میگیرن، در حالی که نهایی یا کنکور دارن میخوننش..بعدشم میشینن تا سال ها حسرت میخورن که چرا نادر ابراهیمی مرده.
۰

آینده

می دونی ، همیشه فک می کردم امکان نداره یه روز تا این حد عاشق رشته ام بشم ولی الان به این نتیجه رسیدم اوضاع اونقدراعم بد نیس ... منظورم اینه که ، هی ! من عاشق آزمایش کردن نمونه های خون و ادرارم (مامان من توی آزمایشگاه کار می کنه و من از بچگی یه پام بیمارستان بوده و یه پام خونه) و من تنها کسیم که قلب و شش و کلیه ی گوسفندو بدون دستکش توی دستم میگیرم و قربون صدقه اش میرم و من تنها کسیم که بدون این که کسی مجبورم کنه کتاب ـای پیشرفته ی زیست شناسی میخونم .... شاید واقعا من با این که عاشق ریاضی و فیزیک و نجومم ولی برای تجربی ساخته شدم ...
۳

خدای من !!! من فک می کردم فقط خودم اینطوریم !!!!!

 ... Sometimes when things are particularly bad, my brain will give me a happy dream ....

Hunger Games

توضیح : همیشه وقتی اوضاع جدا خرابه میگیرم می خوابم یا حداقل دراز می کشم و فک می کنم ... و معمولا خواب می بینم که همه چیز درست شده ... و وقتی بیدار می شم ، بعد از پنج دقیقه تازه می فهمم خواب دیدم.

۰

17

من بدون کتابای فانتزی می میرم قطعا.

۵

16

بچه که بودم فک می کردم یکی از مهمترین نشانه های بزرگ شدن، گاز زدن بستنیه.

۱

15

قابل باور نیست که من چقدر بزرگ علویـو دوست دارم.

۱

9

چرا انقدر شبیه همین ؟ حرفاتون ، دغدغه هاتون ، تیپاتون .... چرا حتی یه ذره از خودتون مال خودتون نیس؟

۰

احتمالا تو کل دنیا این ویژگی مستور فقط منو عذاب داده

مستور یه سری چیزا رو اصلا نمی تونه درک کنه مثه این که هیچ پدر و مادری به اسم بچه اش "کوچولو" اضافه نمی کنه.

۱

7

این پشتیبان جدیدم خیلی مهربونه اصن ... هر جوری فک می کنم می بینم نمی تونم باهاش بحث کنم سر این که کانون چقدر مزخرفه.

۱

6

وقتی آگهی های تلویزیونی رو می بینم به این نتیجه می رسم یا من و کسایی که میشناسم توی یه سیاره ی دیگه زندگی می کنیم یا اینا.منو بدجور یاد دینی میندازه.

۰

از همون اوان تولدش متوجه هوش حیرت انگیزش شدم

می دونی من واقعا این برنامه کودکا رو که توشون مجری میگه "بچه ها، به نظرتون مداد شمعیا کجاس؟" در حالی که مداد شمعیا تو دستشه رو درک می کنم.خانواده ی ما در دوسال اخیر هر روز این مناسک رو که توش با تعجب و نگرانی محض از هم میپرسیم "مهرسا کجاس؟نکنه گم شده؟شما ندیدینش؟" در حالی که موهای مهرسا جلو دماغمونه،اجرا می کنیم و بعد از دو سال هنوزم مهرسا جلو چشماشو میگیره تا ما نبینیمش.

۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان