امشب انوجا اینجا بود و البته هنوزم هست و خوابیده. گفته بودم یک اسپیکر خریدم؟ آهنگ گذاشتم و داشتیم حرف میزدیم. یک جا گریهاش گرفت و بغلش کردم. براش غذا درست کردم و چایی دم کردم. یک جاهایی از شب وقتی به چشمهاش نگاه میکردم، فکر کردم از شبهاییه که یادم میمونه.
دیروز با توماس رفتم جنگل تا به یک قلعه برسیم. توی راه از وسط یک مزرعهی بزرگ رد میشدیم و از ته دل میخندیدیم و فکر کردم خوشحالم. به قلعه رسیدیم و نماش محشر بود و همونجا نشستیم و چایی و شکلات خوردیم. بهش گفتم حرف زدن باهاش خوشاینده، و گفت با منم همینطور. ازم سوال میپرسید و واقعا فکر میکردم و جواب میدادم. بهش گفتم که من این رو از خودش یاد گرفتم. این که سر حرفهام فکر کنم.
داشتم فکر میکردم که واقعا تنها خوشحالم. خیلی عجیبه برام. من حتی هدفم این نبود که تنهایی خوشحال باشم اینقدر ازش میترسیدم. ولی زندگی آرومه و من جام امنه.
خسته شدم از یک نفر دیگه بودن. از entertain کردن بقیه. میتونم تصور کنم که یک روزی، یک جایی، توی پوست خودم راحت باشم.