دارم می فهمم چی کار باید بکنم ....
می دونی ، من آدمیم که با نود درصد آدما به هیچ وجه من الوجوه راحت نیستم ، بهشون احترام میزارم ، ادب رو رعایت می کنم ولی امکان نداره بشینم باهاشون بیشتر از ده کلمه که همیشه راجب مدرسه س حرف بزنم و مامان بابام از این ویژگی من تا سر حد مرگ متنفرند و به خاطر همین من دارم مدام خودمو تغییر میدم ، بعد از هر مهمونی سه ساعت فک می کنم خوب رفتار کردم یا نه و ... میدونی ، جدا منو اذیت می کنه ... این که در مورد چیزایی حرف بزنم که مطلقا دوست ندارم و آخرشم نادیده گرفته بشم
الان دارم می فهمم که در کنار ترسو بودن ، این جور ساکت بودن و گرم نگرفتنم از اجزای سازنده ی منه ، من عاشق تنهایی نیستم ولی نمی تونم با بیشتر آدما کنار بیام و به خاطر همین دوستای کم ولی خیلی خوبی دارم .... این جور پذیرفتن خودم خیلی خوبه ، به قدری خوبه که باورت نمیشه
توی فامیل ما دخترا همشون خوش صحبت ، دوست داشتنی نما و خیلی کارین ... من به هیچ وجه مثل اونا نیستم ... من فقط با یه سری از آدما راحتم که متاسفانه کلا هیچ کدومشون تو فامیلمون نیستن ، فک نمی کنم دوست داشتنی به نظر بیام و متنفرم از این که بعد از ناهار سه ساعت بجنگم برای شستن ظرفا ... قبلا فک می کردم مشکل از منه ، باید خودمو تغییر بدم ، الان احساس ملکه بودن دارم.