دو سه سال پیش چند تا ویدئو از خردسالی من پیدا کرده بودیم و چون توش یک سری بخشهای فامیلی هم هست، هر وقت خالههام یا داییم اومدند براشون گذاشتیم. و اون موقع صبا نبوده و منم با اختلاف زیاد بامزهترین موجود توی خونهمون بودم و نصف ویدئوها فقط از منه. منم هر بار حیرتزده میشم از دیدنشون.
و خیلی عجیبه؛ چون من واقعا عجیب بودم. یعنی این شکلی بود که اولا هزاران شعر بلد بودم و مثلا هر وقت شروع میکردم که اذیت کنم، یک نفر بهم میگفت «سارا، سارا، شعر منم بچه مسلمان رو بخون.» بعد منم در ثانیه کاری که داشتم میکردم رها میکردم و شروع میکردم به خوندن. یا مثلا چنان رابطهی فوقالعادهای با رقص داشتم که در تصور نمیگنجه؛ مثلا همینطوری همه نشسته بودند، بعد یک نفر بهم میگفت «سارا پاشو برقص» و شما شاید ندونید، این کودکان فعلی فامیل ما جون به لبمون میکنند تا برقصند، ولی من بازم در ثانیه پا میشدم و میرقصیدم. بدون آهنگ. یک کودک سه ساله رو تصور کنید که سرود ملی رو میخونه، بعدش بدون آهنگ یک ربع میره در حال خودش و میرقصه. رقص بهشدت مسخرهای هم بود. یعنی از نظر بقیه مسخره بود، ولی به نظر خودم خیلی زیبا و مدرن بود. خلاصه من کودک رویایی هر خانوادهای بودم به نظر خودم.
بعد این قسمت دومش واقعا جالبه، چون من همیشه از وقتی یادم میاد، فکر میکردم خجالتیام و امکان نداره رابطهای با رقص داشته باشم و فلان. توی این ویدئوها، من بازم اون کودک خیلی درخشان و توجهجلبکنی نبودم، ولی هر کاری میخواستم، میکردم و خوشم اومد از این که واقعا لازم نیست انسان خیلی لازم نیست خودش رو به شناختی که از خودش داره، محدود کنه. مثلا من همچنان شاید بتونم توی گرجستان مهندسی شیمی بخونم، کسی چه میدونه.