من هی تلاش کردم انتخاب کنم و روی یک مسیر متمرکز کنم و در عمق فرو برم و اینها، ولی دقیقا به نظر نمیاد درستترین کار باشه. حداقل نه در سطحی که من دارم انجامش میدم که تقریبا همه چی داره حذف میشه از زندگیم. با حذف حاشیهها، بازم حاشیه هست، در نهایت فقط زندگیت کوچک و کوچکتر میشه و تو هم وسواسیتر.
خیلی خوندن برای آیلتس خوبه. میدونی، انگار دارم یک شخصیت جدید برای خودم درست میکنم. مثلا باید دربارهی آشپزی، سیاست، اقتصاد، هنر و چیزهای متنوعی محتوا ببینم و بخونم. توی شخصیت جدیدم میتونم اطلاعات جالبی داشته باشم. مثلا این که ارمنیها و یونانیها با هم خیلی خوباند. میتونم غذاهای عجیب بخورم. میتونم تصویر کلی و حدودیای از دنیا داشته باشم. میتونم حتی یکم گل و گیاه بشناسم. کارهایی نیستند که من در حالت عادی بتونم انجامشون بدم. فکر میکنم که باید فقط روی یک چیز تمرکز کنم. ولی الان که بهانه دارم، میتونم راجع بهشون بخونم. خوش میگذره بهم.
فکر میکنم اگه انرژیم رو بذارم روی این چیزهای حاشیهای، دیگه انرژیای برای درس خوندن نمیمونه. امروز داشتم فکر میکردم چقدر از یاد گرفتن خوشم میاد. و هی هم سرکوبش میکنم، چون میترسم که اگه تموم بشه، من که اینقدر بهش وابستهام قراره چی کار کنم. ولی خب، شاید یک خودتنظیمی مثبت باشه اینجا.
شاید چون حالم خوبه، دارم اشتباه میکنم، ولی فکر میکنم پارسال تونستم یکم توی کنترل خودم بهتر بشم. دیگه اون موجود وحشیای که وقتی دوست داشت، هفت ساعت میخوند و وقتی نمیخواست کلا توی تختش میموند و سریال میدید، نیستم. الان از تخت میام بیرون، حتما صبحانه میخورم و برای بقیهی روز به خودم استراحت نمیدم و از شروعهای دیرهنگام کمتر میترسم. کلا خیلی شناخت خوبی از خودم دارم و میدونم چطوری وضعیتهای مختلف خودم رو کنترل کنم. و دیشب داشتم به پگاه میگفتم که امسال یک جورهایی اولین سال بزرگسالیمونه. دارم فکر میکنم شاید بتونم به خودِ بزرگسالم مسئولیتهای بیشتری بدم و اطمینان داشته باشم که از پسشون برمیاد.
منم خیلی به این فکر میکنم که چرا اینقدر حرف میزنم.