داشتم با پگاه راجع به عید حرف میزدم، بعد میگفتم که از یک طرف دوست دارم آهسته درس بخونم و یکم استراحت کنم و اینها، از یک طرفم میگم چرا باید وقتم رو هدر بدم. بعد یاد کانون و «فرصت طلایی نوروز» افتادیم و فکر کردم این درگیری عمیقم احتمالا از همونجا منشأ گرفته.
یک سری mindsetهای حاصل از زندگی توی ایران هست که دیگه خیلی اشتباه بودنش بدیهیه و انسان باهاشون درگیر نیست. حالا برای هر کس بسته به خانوادهاش و اینها فرق داره، ولی مثلا من به پوشش دیگران کلا توجهی ندارم. یعنی حالا هر چی باشه، توی ذهنم قضاوتی شکلی نمیگیره. فکر میکنم که قشنگه یا نه، یا مده یا نه، ولی فکر نمیکنم مثلا چون کسی چادر پوشیده یا هر چی، فلانه یا بیساره. حتی به فکرم نمیرسه کسی بابت پوششاش سزاوار این باشه که بهش تجاوز بشه. چه برسه به این که عمومی بگم که قربانی مقصره.
یا مثلا قضاوتی مرتبط به جنسیت افراد ندارم. همچین چیزهایی برام بدیهیاند و چه در رابطه با خودم، و چه بقیه باهاشون درگیر نیستم. واقعا هم خوشحالم بابت این موضوع. قبلا فکر میکردم چون دیگه چنین چیزهایی توی ذهنم نیست، پس لازم نیست نگرانیای داشته باشم، ولی الان فکر میکنم فقط همین چیزهای فوق بدیهی روم تاثیر نذاشته و هزار تا فکر ریز و کوچک هست که همچنان توی ذهنم، پررنگ و محکم هست.
یک پیامی چند وقت پیش دیدم توی تلگرام، که الان نمیتونم لینک بدم و امیدوار باشید بعدا یادم بیاد لینک بدم، و میگفت خیلی از ضربالمثلهای ما (که من دقیقا یادمه توی ذهن کودکانهی من اصل بودند و نه چیزی که بشه بهشون شک کرد و همچنان هم هموناند.) مسموماند. مثلا همین که کرم از خود درخته، یا این که «تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها».
که خب بیرون انداختن اینها از ذهنم راحته. ولی این ستایش رنج ابدا از ذهنم بیرون نمیره. این که تحمل در همهی شرایط اینقدر ستوده میشه. این که خیلی از چیزهایی که واقعا ارزشاند یا توی فرهنگ ما ارزش نیستند، یا کلا ضدارزشاند. مثلا شجاعت میشه بیادبی. این که در برابر مزاحمت داد و فریاد کنی میشه بیحیایی. همین «حیا» واژهی مسخرهای نیست؟
چند وقت پیش توی گروه دانشکدهمون یکی گفته بود نباید اینقدر همیشه تلاش کنید بهرهور باشید. و من اینجا گفتم بهبه. و بعدش ادامه داد که تحقیقات نشون داده این که یک زمانی رو به این اختصاص بدید که هیچ کاری نکنید، کمک میکنه که productiveتر باشید. و اینجا دیگه من به دوربین خیره شدم. به نظرم لازم نیست همیشه productive باشیم، چون زندگی همهاش راجع به اندازهی چیزهایی که به دست آوردی، نیست.
و من میتونم به صدای قضاوتگر درونم که بابت همهی اینها اذیتم میکنه، بیتوجه باشم، ولی موضوع اینه که من لازمش دارم. به هر حال که یک سری کارهای غلطی هست که من برای انجام ندادنشون به همین صدای قضاوتگر نیاز دارم. نمیتونم به هر چیز مدرنی بگم آره. جدا از این، من این همه خشت میذارم که خودم رو بهتر کنم، بعد یک انسانی میاد و یک چیزی میگه راجع به این که کل زندگیت رنج بکش و یک لحظه به خودت افتخار کن، و اگه کل زندگیت رنج نکشی قراره به محض از دنیا رفتنت فراموش بشی و زندگیت کاملا بیارزش باشه، و بله، من یک دیوار فروریخته دارم و باز باید شروع کنم و به خودم بفهمونم ساختن این دیوار مهمه. داشتن نگرش خودم مهمه.
یا مثلا تازگیها هی مچ خودم رو میگیرم در حالی که موقع خوندن احساسات بقیه میگم «باشه دیگه، تو خودت رو لوس نکن.» میدونی، انگار هر چقدر هم تلاش کردم، یک جایی دیگه این مبارزه رو باختم و سرزمین خودم رو از دست دادم. کاش ادامه بدم به مبارزهام. کاش توی بیست سالگی تسلیم نشم.