دوشنبه ۹ فروردين ۰۰
- هشت روز از شروع بهار گذشته و پلیلیست بهار من همچنان خالیه. آخر سال آهنگهای محشری پیدا کردم ولی اونها توی پلیلیست زمستوناند. حتی با وجود این، من از ماهیتش خوشم میاد. احتمالا بهخاطر کاورش. مکالمهی عمیق در قطار. چی از این دلخواهتر؟ چیزی که یکم خوشحالم میکنه، اینه که عکسهای کاوری که برای سه تا پلیلیست فصلی دیگهام گذاشتم، در نهایت خیلی با محتوای خاطرات فصلم همخوانی داشتند. امیدوارم بهار روشن باشه و سبک.
- نصفهشبی دارم دنبال وبلاگهای جدیدی برای خوندن میگردم و نسبتا جستجوی بیهودهای بوده. مشکل از دیگران نیست. مشکل از ذهن منه که تا متن ذرهای ادبی/احساسی (که به من سیگنالهای سطحی بودن و از ته دل نبودنش برسه.)/پیچیده میشه، کلا خداحافظی میکنه. من قبلا تلاش میکردم متون ادبی رو بفهمم، ولی در عنفوان میانسالی به این نتیجه رسیدم که بهتره دیگه تلاشی نکنم چون مشخصا قرار نیست به جایی برسه. توی نوشتن انتقال ایدهها برای من جذابه و نه وجه هنریش و به نظرم خیلی سادهتره که یک ایدهی تکراری رو توی یک متن پیچیده پنهان کنی.
- داشتم با پگاه حرف میزدم و یک جایی به فرزانه اشاره کرد و گفتم که جدا شدیم. فکر نمیکردم واکنش خاصی نشون بده اصلا، فقط جواب سوالش رو دادم. بعد همینطوری نگاهم کرد و گفت «اوه، من از اون موقع دارم از ترم گندم غر میزنم، اون وقت تو ...» و خب، خوب بود. چون مثلا دادن این خبر به بقیه انگار با این واکنش همراه بود که «عه، فکر نمیکردم اینقدر راحت باهاش کنار بیای.» و خدا میدونه که هر روز در هر ثانیه تخریب کردن خودم و هر روز گریه کردن ساده نبود. یعنی من یک بار در زندگیم نشون دادم قویام و نمیخواستم اینم به پای ساده بودن موقعیت بره.
- چیزی که عذابم میده، این هیچ تصویری نداشتنه. من باید یک تصویری داشته باشم. برام مهم نیست اگه بهش نرسم، ولی وجودش بهم ثبات میده. میفهمم توی مسیرم به سمت اینجام. ولی تا اونجایی که الان به من مربوطه، هیچ ایدهای از هیچ زمانی در آیندهام ندارم. فقط میدونم امسال قراره تمام تلاشم رو بکنم که از اینجا فرار کنم. بعدش دیگه کاملا محوه. میدونم این احتمالا درستترین راه برای زندگی کردن نیست ولی تنها راهیه که من یاد دارم. وقتی حالم خوبه میتونم با تصویر نداشتن خیلی خوب کنار بیام. وقتی خوب نیستم، این موضوع وحشتزدهترم میکنه. یک جورهایی عادت کردم که برای آینده زندگی کنم، حتی اگه در حال حاضر بهم خوش بگذره.
- فکر میکنم دلیل اصلی این بیقراریم ترسمه. امسال برام خیلی مهمه و باید تلاش کنم و فکر کنم و یک چیزی از توش دربیارم. ولی خیلی از همه چی میترسم. به یکی از استادهام گفتم که باهاش بیوانفورماتیک کار کنم و گفت که بهش فکر میکنه و بهم میگه. همین به تن من لرزه میندازه. چه برسه به بقیهی سال. عمیقا میترسم عزیزم. فکر میکنم کاش بعدا، خیلی بعدا این پست رو بهت نشون بدم، بگم که من از پسش براومدم. فکر میکردم ناتوانم و میترسیدم و باز هم از پسش براومدم؛ چرا تو نتونی؟