Castle on the Hill

یکی از پرتکرارترین سوالاتی که از من می‌شه، اینه که دقیقا قراره کی رانندگی یاد بگیرم. جدی می‌گم؛ نمی‌دونم افرادی که گواهینامه دارند این‌قدر توی زندگی‌شون به رانندگی فکر می‌کنند که من فکر می‌کنم. به هر حال، من خیلی نمی‌ترسم. گاهی اوقات از فکر کشتن بقیه می‌ترسم ولی کلا فکر کنم تابستون برم. به هر حال، هر چقدر من توی این حیطه عقب‌افتاده‌ام، دوست‌هام پله‌های تخته‌گاز رو پیمونده‌اند و اکثرا راننده‌های قابلی‌اند.

امروز بعد از مدت‌هااا با پگاه رفتم بیرون و وای خدا، چقدر دلم براش تنگ شده بود. دوست‌ه‍ام هر کدوم یک قسمت از قلبم‌اند، و قسمت پگاه اون قسمت روابط رک و وسط حرف هم پریدن و از زندگی هم انتقاد کردن قلبمه. حس می‌کنم وقتی می‌ریم یک جایی، مرکزش می‌شیم. از بس می‌خندیم (و از بس بلند حرف می‌زنیم) (مرکز منفی می‌شیم یک جورهایی) و با ماشینش اومده بود و داشتیم دور می‌زدیم و خیلی زیبا بود. چون این یکی از تصویرهایی بود که من از بزرگ‌سالی‌م داشتم. توی ماشین دوست‌هام باشم و حرف بزنیم و بخندیم. به امید خدا روزی اون‌ها هم -زنده و سالم- توی ماشین من باشند.

وقتی که توی رابطه بودم، کل رفتارهای بدم مخصوص فرزانه بود :)) عمدی نبود، و واقعا تلاش می‌کردم بهتر باشم و افتضاح هم نبودم. ولی الان رفتارهای بدم به کل افرادی که می‌شناسم گسترش پیدا کرده. اولش خوشم نمی‌اومد. ولی الان، حس می‌کنم بیش‌تر خودمم پیششون. ارتباطات حقیقی‌تری دارم.

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان