راستش واقعا میترسم. از ته دلم. احساس میکنم که در حالی که من دارم پایههای رشتهام رو یاد میگیرم، همکلاسیهام در حال جابهجا کردن مرزهای علمند. این چند روز درست نخوندم. صبحها که بلند میشم، اینقدر که انگیزهای ندارم، دوباره میخوابم. ولی یک وقتهایی هست که ازش میپرسم که «به نظرت من در آینده درخشان میشم؟» و بهم میگه که «همین الانش هم درخشان هستی. بعدا فقط مشخصتر میشه.» و میدونی، توی همچین لحظاتی، یادم میره که چقدر از خودم ناراضیام. و یادم میاد که چقدر دارم پیشرفت میکنم. چقدر دارم صبورتر میشم، چقدر بامسئولیتتر شدم. چقدر باهوشم، و چقدر همین الانش هم خوبم. یادم میفته که نهتنها اگه راسخ باشم، در آینده درخشان خواهم بود؛ که همین الانش هم معرکهام. که به نظرم، هر جایی از مسیر که هستی، باید یک لحظه فکر کنی که تا همین الانش خیلی شجاع بودی، تا همین الانش خیلی سختی کشیدی، باید ببینی که چقدر باید به خودت افتخار کنی، و دست از کوبیدن خودت برداری.
مرحلهی اول ورودم، به دنیای بزرگسالی، پذیرفتن خودم و شکستهاییه که تا الان داشتم. برای من، کار به شدت سختیه؛ چون علاقهی زیادی دارم که هزاران بار، خودم رو برای تکتک اشتباهاتم سرزنش کنم، ولی عزیزم، هم من باید بدونم، هم تو باید بدونی که اصلا عیبی نداره که زمین خوردی، بخشی از پروسهی طبیعی زندگیه، ولی نذار که این زمین خوردن ساده، کل راهت رو تحت تاثیر قرار بده. وسط یک جنگل سبز و بینهایت زیبا و نفسگیر داری راه میری، و مسخره است که به این فکر کنی که یک جا پات گیر کرده و زمین خوردی.