در نهایت بازم به زندگی عادی و صرفا جالبم برمی‌گردم.

یک تی‌شرتش رو برای خودم برداشتم، که خاکستری تیره است، و روش بزرگ نوشته ROCK. بهم میاد، و قرار شد که وقت‌هایی که قراره محکم و قوی باشم، بپوشمش. الان هم پوشیدمش، چون امشب می‌ترسیدم، و غمگین بودم.

قبل از این که برای این چهار روز برم خونه‌ی فرزانه، ساعت چهار صبح، یک پست درباره‌ی خونه‌ی فرزانه نوشتم، و بعد از چند دقیقه پاکش کردم، چون فکر می‌کردم سرسریه. وسواسم اذیتم می‌کرد.

خونه‌ی فرزانه، از خونه‌ی خودم برای من خونه‌تره. راستش در قدم اول، خیلی هم به خاطر فرزانه نیست. به خاطر معماری عجیبش شاید باشه، که آشپزخونه‌اش نه اپنه، نه یک اتاقه مثلا. یا به خاطر منظره‌ی بزرگ و قشنگی هست که به لطف خونه‌های کوتاه اطراف، از شهر داره. یا این که کلی دستمال و دستگیره دارند، و من که نصفی از زندگی‌م به تمیزکاری گذشته، می‌تونم راحت‌تر و با امکانات بیش‌تر به علایقم برسم. 

و من این خونه رو می‌شناسم. می‌دونم ادویه‌ها کجان، خوشم میاد از این که ظرف‌هاشون توی سه مدله، و شکل‌های متفاوتی نداره. خوشم میاد از این که برخلاف بقیه‌ی خونه‌ها، مبل‌ها و فرششون، یک نوع خاص و کم‌رنگ صورتیه. خوشم میاد که سفره پهن نمی‌کنند؛ از سفره پهن کردن خوشم نمیاد. خوشم میاد که قطعا در هر زمانی، یک سری از چراغ‌هاشون سوخته. خوشم میاد از این که تابلوی نقاشی‌ای که به فرزانه دادم، وسط یک دیوار خالیه و کلا، خیلی با معیارهای دکوراسیون نمی‌خونه.

کلی کار کردیم. نصف وقتم البته به این گذشت که متقاعدش کنم پیتزای نیمه‌آماده واقعا مشکل خاصی نداره. دو تا فیلم معرکه دیدیم، که بعدش دیگه نمی‌خواستیم فیلمی ببینیم، چون می‌ترسیدیم که حتی نصف این دو تا خوب نباشه. اولی‌ش Jojo Rabit بود. موضوع اینه که کمدی‌های خیلی زیادی نیست که من رو بخندونند، و من به شدت دوستش داشتم، تمام صحنه‌هاش، رنگ‌هاش، دیالوگ‌ها و شخصیت‌هاش. دومی هم Knives Out که قبلا قرار بود که ببینمش، ولی مشخصا شبیه فیلم‌هایی بود که باید با هم می‌دیدیم. و دیدیم، و معرکه بود. یعنی ما با تصور ژانر وحشت و خون‌ریزی شروعش کردیم، و کلا هیچ ربطی نداشت. و می‌دونی، سر هر دو تاش، هی داشتیم فکر می‌کردیم که «این چرا این‌طوریه؟» و می‌دونی، من شیفته‌ی این جنبه از فیلم‌هام. ایده‌های کاملا جدید. این‌طوری نیستند که به هر کسی پیشنهادشون کنم، فکر نکنم خیلی همه‌پسند باشند واقعا. ولی دیدنشون، یکی از بهترین چیزهای این چند ماه اخیر زندگی‌م بود.

دیگه، یک مستند دیدیم، که اسمش Human بود. و خیلی عجیب بود در واقع. افراد با ملیت‌های مختلف، و می‌دونی منظورم اون کلیشه‌های رایج بین‌المللی که مثلا یک فرانسوی، یک چینی، یک آفریقایی و فلان رو میاره، نبود؛ افرادی بودند که من مطلقا ایده‌ای نداشتم که از کجائند. و می‌دونی، فکر می‌کنم این وابستگی‌م به سینمای آمریکا و یکم انگلستان، آخرش کار دستم بده. چون می‌دونی، تصویر واقعی‌ای از تنوع نیست. مثلا یک بار راجع به Mulan، فیلم این اواخرش، خوندم که تقریبا همه‌ی cast افراد whiteاند. می‌دونی، انگار که این‌طوری شناختن ملیت‌های مختلف، صرفا یک سری کلیشه توی ذهنت درست می‌کنند. و کلا مستندش، این طوری بود که یک سری مسائل، مثل عشق، اقلیت‌های جنسی، فقر، و مخصوصا موضوعات مرتبط با فقط که راستش الان دقیق یادم نمیاد، ولی فکر می‌کنم مثلا مصرف‌گرایی بود، مطرح می‌کرد، و نظر افراد مختلف رو پخش می‌کرد. و خییییلی زبان‌های مختلفی توش بود، حتی اولش یک آهنگ از سالار عقیلی گذاشته بود. و یک چیزی که برای من جالب بود، این بود که خود مستند زیرنویسی نداشت. خیلی خسته‌کننده می‌شد یک جاهایی‌ش، ولی من توصیه‌اش می‌کنم. چون از چیزهایی بود که باعث می‌شد فکر کنی.

نمی‌دونم چرا این‌قدر راجع به فیلم‌ها توضیح دادم؛ احتمالا به خاطر این باشه که بخش عمده‌ای از این روزها بودند. نکته‌ی مهم بعدی، غذاهاست. فرزانه غذاهای عجیب‌غریب و نامتداولی درست می‌کنه. و یک شب، توی آشپزخونه‌ی نه‌چندان روشنشون نشستیم، (چون قطعا یک سری از چراغ‌هاش سوخته بود) و درباره‌ی این حرف زدیم که غذای مخصوص محبوب هر کسی چیه. یعنی می‌فهمی چطوری؟ مثلا اکثریت از پیتزا یا سیب‌زمینی سرخ کرده خوشش میاد، ولی فقط پگاه بود که کیلو کیلو ماست میوه‌ای می‌خورد. یا مثلا نرگس خیلی پفک دوست داشت. فرزانه می‌گفت خوراکی محبوب من چیپس فرانسویه، و شیر کاکائو. راستش دقیقا مطمئن نیستم، ولی شاید همین. به نظرم به یک قراردادی رسیدیم که فرزانه سرآشپز باشه، و من نظر اون رو انجام بدم. چون اصرار کردم که ماکارونی ما، Macaron خارجی‌هاست، و Mac and cheeseام، یک کاسه پر از ماکارونی و پنیر و شیر شد، و خوردنش کار خیلی ساده‌ای نبود. و گفتم، من از مزه‌های خاص و طبیعی خیلی خوشم میاد. یا مثلا این چند روز، بعد از ظهرها، یک چیزی شبیه به شیک قهوه و شکلات درست می‌کردیم، که مزه‌اش خیلی متفاوت و زیبا بود. که فکر می‌کنم دلم تنگش بشه.

می‌دونی، بودن در کنارش باعث می‌شه یک تصور دیگه از خودم داشته باشم، که خیلی بیش‌تر شبیه به خودمه، تا وقت‌هایی که تهرانم، یا خونه‌مونم. باعث می‌شه بودن توی قرنطینه هم بتونه شگفت‌انگیز باشه. ویدئو‌های عجیبی رو توی یوتیوب می‌شناسه، صبحانه‌های عجیب‌غریبی درست می‌کنه، متاسفانه شب‌ها خیلی حرکت می‌کنه و خوابیدن کنارش سخته. با وسواس من کنار میاد. در ضمن این که از ظرف شستن بدش میاد، ولی من بدم نمیاد و انگار مکمل همیم. جفتمون هم خیلی ترسوییم. می‌دونی، صرفا بعضی اوقات نمی‌تونم خیلی صبور باشم. و همه چی انگار خیلی سخت‌تر و غیر قابل‌تحمل‌تره.

۵
~ نسیم
۰۶ ارديبهشت ۰۱:۳۶

دلم برای دیدنش تنگ شد.

پاسخ :

هومم
| Avonlea |
۰۶ ارديبهشت ۱۵:۵۴

خواهر این پست خیلی رقیق و کیوت بود اصلن. اشک ذوق برای گوگولیت تون.

پاسخ :

خواهر :***
زهرا
۰۷ ارديبهشت ۰۲:۱۴

خیلی قشنگ نوشتی و پاراگراف آخر هم که نگم اصلا. همیشه کنار هم زیبا بمونید.

پاسخ :

ممنون :)
ملیکا
۰۷ ارديبهشت ۱۰:۳۳

چقدر قشنگ و رقیق‌کننده بود‌. :`)

پاسخ :

:) :*
وجوج جیم
۱۶ ارديبهشت ۰۷:۰۹

من اون مستند رو دیدم.خیلی چیز معمولی‌ایه.هیچ خط داستانی نداره.موضوعی نداره.به هیچی نمیخواد برسه.اما یادمه وقتی دیدمش یه جاش اون آخرا یا اون وسطاش زدم زیر گریه.همینجوری الکی.هیچ چیز تراژدیکی بجز انسان وجود نداشت

پاسخ :

خب این‌هایی که گفتی فکر نکنم کلا عیب باشه، برای منی که غذا دارم، خونه دارم، آب آشامیدنی و سطح رفاه خوب، این جالب بود که زندگی‌های متفاوت رو ببینم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان