با صبا کلا زیاد حرف نمیزنم در حالت معمول، ولی به هر حال نصف حرفهامون به مهرسا برمیگرده. امروز که داشتم از پلهها پایین میومدم، یاد هزاران دفعهای افتادم که مهرسا رو -از وقتی که یکی دو ماهش بود، تا وقتی که یک سال و نیمش شده بود- میآوردم طبقهی پایین. مطمئن بودم که یک روز از پلهها میفتم، و مشخصا نگران خودم نبودم، فقط نمیخواستم مهرسا کاریش بشه. نصف حافظهی من خاطراتیه که با مهرسا داشتم. اولین بارهایی که راه رفت، یادمه، و این که دستهی مبلها رو میگرفت. این که به شدت سست میدوید و من قلبم میریخت کاملا. وقتهایی که هنوز نمیتونست حرکت کنه و فهیمه میگفت که یک روز توی اتاقهاتون میاد و اعصابتون رو خورد میکنه و من واقعا نمیتونستم تصورش کنم (و خب، واقعا همین هم شد.)
وقتهایی که با صبا دعوا میکرد و صبا کاملا روانی میشد :)) وقتهایی که من باید ازش مراقبت میکردم و جلوی تلویزیون خوابش میبرد. همهی وقتهایی که ازش میپرسیدیم که «مامانت رو بیشتر دوست داری یا بابات؟» و میگفت که «نوشابه!» و حتی وقتی که مامانم سر سفره بود و داشت ناهار میخورد و مهرسا کاملا ناگهانی کف پاش رو گاز گرفت. و همهی دفعاتی نمیتونست عشقش رو به حیوانات مناسب ابراز کنه، و لاکپشتمون رو برمیداشت و پرت میکرد. من نباید ادامه بدم، چون کمکم دارم از دستش عصبانی میشم.
مهرسا آخر اسفند به دنیا اومده بود. یادمه که اون موقع یک جین مشکی قشنگ داشتم که توی بیمارستان هی قدم میزدم و هی بهش نگاه میکردم :)) و یادمه که مهرسا اولش شبیه ماهی بود و من و صبا که خیلی ذوق داشتیم، با دیدن قیافهاش، اینطوری بودیم که "We're done with this shit"
وسط همهی اینها، فکر میکنم که الان اسفنده، و اولش فقط خاطرات اسفندی که توی سالن مطالعه بودم، یادم میاد. این که چقدر گریه کردم، و چقدر میترسیدم و چقدر خوش میگذشت و چقدر با فاطمه سر این که ما نباید کنارش اسپری بزنیم (ما در نهایت بالاخره اسپری رو میبردیم توی دستشویی که بزنیم، و گس وات؟ فاطمه هم اونجا بود) و این که چقدر برای هم نامه نوشتیم :)) حالا ممکنه که فکر کنید نامهی عاشقانه بود، ولی نه، توی اونها هم دعوا میکردیم. ما اصولا از هر فرصتی برای دعوا کردن استقبال میکردیم.
یاد About Weather تام رزنتال میفتم. شبها وقتی که با فاطمه به خونه برمیگشتم، گوش میدادمش. هنوزم غمگینم میکنه. یاد این هم میفتم که به قدری کناریم که میزم باهاش مشترک بود، میز رو تکون میداد، که بعضی وقتها سر زنگ مقنعهم رو جلو میکشیدم و تلاش میکردم گریه نکنم از شدت عصبانیت :)) ولی عزیزم، این یک داستان دیگهاس، و به نظرم مال فروردینه.
اگه از همهی اینها بگذریم، سالم و زنده باشیم، بعدا احتمالا یک روزی که حوصلهات سر رفت، تعریف میکنم که یک اسفندی بود که من و مادرت چون یک بیماری اومده بود، در عین حالی که برای یکی از معدود وقتها کمتر از نهصد کیلومتر فاصله داشتیم، نمیتونستیم هم رو ببینیم. ضمن این که باید یادم باشه که بهت بگم که من روز پونزدهم همون اسفند، هفت ساعت درس خوندم، که از موقع کنکورم بیسابقه بود. خوشبختانه عزیزم، فک میکنم که تو هم به اندازه ی من و مادرت بیتمرکزی، و هفت ساعت برای تو هم زیاده، و مثل خوانندگان این پست، من رو در اعماق ذهنت تحقیر نمیکنی.