فکر کنم میتونم از این شروع کنم که خونهام، شب با صبا در حین ویدئویی که از یوتیوب گذاشته بود، میخوندم و این خیلی شبیه خونه بود. با هم راجع به صورتهای فلکی حرف زدیم و مامان رو مسخره کردیم و خندیدیم. میدونم که به زودی روانیم میکنه، ولی خب، فعلا داریم با هم کنار میایم.
ضمن این که همین روزها، میشه دو سال که توی رابطهایم. فکر میکنم از دور طوری به نظر میام که انگار مطمئنم که این رابطه میتونه برای همیشه باشه، ولی اصلا نیستم. در واقع هیچوقت نبودم. از همون موقعی که هدی و حمید جدا شدند و آتنا گفت که دورهی خوب روابط فقط هفت ماه تا یک سال اولشه، از روابط ترسیدم.
به آینده خیلی فکر میکنم؛ که اگه همه چی خوب پیش بره، خونهمون چه شکلی میشه، بر چه سیستمی قراره که روزانه تمیزش کنیم، چایی دم میکنیم یا کیسهای میذاریم، تو چقدر قراره عجیب باشی، روی چه چیزهایی از تربیت کودکان باید تاکید داشته باشیم، کی رانندگی میکنه، صبحها کی صبحانه درست میکنه، آیا تو بالاخره به آشپزی من اطمینان میکنی؟ بر حسب سلیقهی کی خونه رو درست میکنیم، شبها باید چه داستانهایی رو برای لیلی تعریف کنم (نه، داستان تعریف کردن قطعا مال منه، اصرارت به هیچجا نمیرسه)، به نظرت اگه از نوزادی لیلی لالایی بخونم، ممکنه که حتی وقتی بزرگ شد فکر کنه که صدای من قشنگه؟
به همهی اینها فکر میکنم و کلش رو تصور میکنم و قطعا که لذتبخشه، ولی هیچوقت فکر نمیکنم که حتمیه. زندگی چیزهایی رو توی زندگیت میاره که هیچوقت تصورش رو نمیکنی. ترجیح میدم که انسان پررویی محسوب نشم و تو رو از دست ندم.
شب آخری که تهران بودم، با حمید و سپید و احسان و مجید تا ساعت چهار صبح حرف زدیم؛ راجع به مامان و بابا و صبا و خویشاوندهای سمیمون. یک جاش سپید بهم گفت که فراتر از چیزی که بتونم تصور کنم، حمید ذوقم رو داره. یک بار برای تولدم، با حمید و سپید شهر کتاب دانشگاه بودیم و کلی حرف زدیم و سپید داشت میگفت که حمید تا مدتها بعد از تولدم از انگشتری که دستم بود و کادوی تولد فاطمه بود حرف میزد، که به سپید میگفت که من چقدر به همه چیز دقت میکنم و عاقلم. و من قلبم ریخت کاملا، چون میفهمیدم که سپید داره بدون اغراق حرف میزنه و دلم گرم شد.
و من خیلی میترسم، از این که ازت دور بشم، از این که نتونم تحت تاثیر قرارت بدم، از این که اذیتت کنم، از این که توی آیندهام نباشی. میدونی ولی بزرگترین ترسم چیه؟ این که تو تمام زیباییای هستی که من توی زندگیم پیدا کردم. موقعی که فکر میکردم که دیگه ندارمت، به گیرهی سری که بهم داده بودی نگاه کردم، و فکر کردم که یعنی الان دیگه نباید به هیچ زیباییای نزدیک بشم، چون که همهاش به تو راه داره؟
نگران تقریبا همهی انسانهای حساسم. دوست دارم که الان که میتونم، به بقیه کمک کنم که آروم باشند. قبلا وقتهایی که مثه الان همه چی به هم میریخت، از بابام میپرسیدم که آیا قراره همه چی خراب بشه، و بابام یک نگاه به تلویزیون مینداخت و میگفت که «نه، هر از گاهی اینطوری شلوغ میشه، بعدش باز به حالت عادی برمیگرده.» کل اینها تموم میشه. فقط مراقب باش.