بذارین چیزی رو که من هر دفعه میام تهران ازش رنج میبرم، با یک مثال توضیح بدم.
احسان (ب) داره برای دکترای جامعهشناسی میخونه الان. صابره (زن احسان) دکترای مددکاری داره. کتابخونهشون بینهایت بزرگه و خب، این شکلی نیس که بگم فقط کتاب جمع میکنن. نه، واقعا میخونند. ینی جلوهی کامل روشنفکرای تهرانی. (و البته از نظر من این فحش یا کلا چیز بدی نیس هر چند که اکثر اوقات حس بدی رو به وجود میاره.)
و اون وقت با همهی اینا، کولر تقریبا همیشه روشنه. ینی من اصولاً خیلی عادین از این لحاظ، نه خیلی زود سردم میشه، و نه گرمم. ولی دیشب با ژاکت تو خونه تردد میکردم. منظورم اینه که آره، حتی ممکنه گرم بوده باشه ولی قطعا نه اونقدر که نشه از کولر صرف نظر کرد. تلویزیون دقیقا همیشه روشنه. به جز وقتی خوابیدم البته. اونم در حالی که هیچکس نگاه نمیکنه. چراغا همینطور و خیلی خیلی چیزای دیگه.
و خب، این تو همهی تهران قابل مشاهدهاس. انگار که همه شأنشون بالاتر از این باشه که به این چیزا دقت کنند.
از اون طرف بیاین به مامانم دقت کنیم. مامان تا وقتی که مجبور نشه کیسهای پلاستیکی نمیگیره. یا این که از مغازهی اولی یه پلاستیک میگیره و تا وقتی اون پلاستیک منفجر نشه، خریدهای بعدی رو تو همون میذاره. موقع آبکشیدن ظرفا، موقعی که تخم مرغ آبپز میشه، برنج آب میکشه، وضو میگیره یا هر چی که توش مواد شیمیایی به کار نره، آب مصرف شده رو تو یه تشت میریزه و با اون به باغچه آب میده.
و خب، نیاین بهم فحش بدین که فقط تهران اینطوری نیس و فلان و بیسار. زندگی منم بین تهران و مشهد خلاصه میشم و بین خونه هامون. این مشاهدات من از ایناس و قطعا اینطوری نیس که تهران باید نابود بشه و مشهد، مقدسه و اینا. ولی این، چیزیه که هر بار، دقیقا هر فاکین بار، که من میام تهران، میخوره تو صورتم و واقعا حیرتزده ام میکنه این همه خودمهمپنداری و این همه «همهی دنیا در خدمت ما»، نه در گفتار، که در رفتار