دوس دارم بنویسم. واقعا از عمق وجودم میخوام. و واقعا نمیتونم.
نمیتونم دقیقا ریشهیابی کنم. ولی فک کنم در عمق وجودم نگران نتیجهام. ینی هی فک میکنم نکنه یهو همهچی داغون بشه. و این ترس ولم نمیکنه. در سطح هم درگیر کارامم. و البته فاگین گرما. دیگه جایی برای تمرکز نمی مونه تو وجود به این شلوغی.
داشتم بهش میگفتم که دوس داشتم اینجا نبودم. از عمق قلبم میخواستم اینجا نباشم. من تو یه خونواده ی متوسط، تو یه شهر مذهبی بزرگ شدم و با این حال هر روز یه جوری از خواب بیدار میشم انگار اولین باره اینجام. افکارشون به کل با افکار من متفاوته. در مورد تقریبا همهچیز. امروز که رفتم کلاس زبان برای اولین بار، فک کنم از کل زندگیم بیشتر راجب ازدواج شنیدم. میدونی، ینی نه جنبهی خویش و نه اصلا عشق مثلاً در مورد این حرف میزدم که چه بدونم، این که مراقب باشید که سرتون شیره نمایند و فلان و بیسار. ینی فاک دیس شت، دیگه من فک می کردم تو یه جمع تحصیلکرده که قصد مهاجرت دارن همشون دیگه از این حرفای احمقانه و کثیف نزنند. هر بار ناامید میشم.
یا مثلاً عمیقأ دلم میخواد مامان بابام دست از سرم بردارم و بذارم یکم مستقل باشم. مامان بابام فک میکنن مثلاً تو ذهن من اینه که برم سراغ تجربه های خطرناک و معتاد بشم لابد. و تو ذهن من صرفا اینه که یه خونه داشته باشم و یه دانشجو باشم و شبا خسته بیام خونه و شام درست کنم و فیلم ببینم و اینا. ینی خب، بله، این تقریبا ایدهآل من از زندگیه. و احمقانهاس که نمیتونم اینا رو داشته باشم. و احمقانهتر از اون اینه که واقعا نمیفهمم بقیه رو. اکثر مردم رو. هر روز دارم دورتر و غیر درککنندهتر میشم.