شبیه رایلی اینساید اوت شدم - این تنها شخصیتیه که اسمش یادم مونده، شگفت انگیزه.
جزیره های زندگیم دارن یکی یکی یخ می زنن و فرو می ریزن.روابطم آشفته کننده تر از همیشه ان. کتابام دیگه نیستن و دیگه نمی تونم بنویسم. یا حداقل مثه قبل نمی تونم بنویسم. هیچ جایی از زندگیم نیس که بتونم بهش پناه ببرم. مونا و فاطمه و نازنین تو زنگ های متوالی می پرسن چرا انقدر مغموم و خسته ام و منم فک می کنم دوس دارم بغل بشم و دوس دارم حرف بزنم تا این جزیره های یخ زده ی نیمه ویرانه یکم دیرتر فرو بریزن. ولی بعدش؟ میگم کوچکترین مشکلی نیس. آقای شین می پرسه آیا مشکلی دارم ، و من فک می کنم کاش می تونستم حرف بزنم و بگم که چقدر می ترسم از ترک شدن و بعدش می گم «اگه بشه برامون کلاس خصوصی زیست بزارن»
با فاطمه حرف می زنم و بهش میگم اهمیتی نداره اگه کم خونده ، همه ی اینا تو عید جبران میشه. تو نباید ناراحت باشی. نباید روحیه ات رو از دست بدی. بعدش فک می کنم شاید بهتر باشه این نصیحت ها رو از زبون فرد شادتری بشنوه. نه از زبون کسی که کل مدرسه می دونن در وضعیت جالبی نیس.
اون جزایر با هر نسیمی تلو تلو می خورن و من نمی فهمم چی کار کنم تا حداقل غمم به حدی برسه که بتونم گریه کنم.