موضوع اینه که من حقیقتا نمی فهمم چرا باید برای بهتر شدن شرایطم تلاش کنم وقتی می دونم هیچ چیز تا ابد ثابت نمی مونه؟
هر چیزی که بهترش کنی , هر چیزی که کشف کنی , هر نکته ی خوشایندی که پیدا می کنه قراره یه روز برات معمولی , خسته و ناخوشایند بشه.تو تلاش می کنی و نامبر وان میشی بعد دوباره افت می کنی و بر می گردی به وضعیت عادیت.تو تو رفتارات فک می کنی و سعی می کنی آدم بهتری بشی , بعد یه روز , وقتی تو اوج عصبیتی دوباره بر می گردی به همون اوضاع چندش آورت.تو فیلم /کتاب/ آهنگ جدید کشف می کنی و عاشقشون میشی , بعد از یه مدت حالت از اوناعم به هم میخوره.تو عاشق یه نفر میشی ولی آخرشو می بینی که در بهترین حالت آخرش عادی میشه برات.
این قشنگ و یه جورایی تسکین دهنده اس که هر غمی یه روز تموم میشه ولی خب ,در ازاش هیچ شادی ای هم همیشگی نیست.انگار که یه نمودار سینوسی باشه ؛ در لحظه تغییر می کنه , ولی در نهایت یکیه.
و خب من الان در شرایط بد زندگیمم ؛ ینی نمی فهمم جای هر کس , هر چیز تو زندگیم کجاس … نمی فهمم اون دفترچه بنفشم باید کجا باشه و من می تونم حس کنم که اگه تو جای درستش باشه خیلی حالمو خوب می کنه , نمی فهمم این کیفم جای درستی داره تو زندگیم داره یا نه , نمی فهمم رابطه ام با مهسا دقیقا اسمش چیه , نمی فهمم حرفای خودم درسته یا حرفای بقیه.و زندگیم یه جورایی معلقه.(از نظر خیلی از آدما اینا اصولا دغدغه محسوب نمیشن ولی اینجا باید به من اعتماد کنین , چون من چیزای دیگه رو (برای مثال هپاتیت گرفتن صبا ) رو جزو مشکلات به حساب میارم , نه دغدغه ها)(البته اونم به خاطر خود صبا نیست , به خاطر اینه که هپاتیت بیماری کثیفی به نظر میاد و نمی خوام به خونه گند بزنه , حالا به هر حال)
پارسالم همین طوری بود ؛ ینی دقیقا همینقدر گیج کننده و گریه آور ولی با این تفاوت که اون موقع من نهایت آرزوم بود که همه چیز درست شه ولی الان فک می کنم درست شه که چی؟دوباره سال بعد بره رو هوا و سال بعدش و سال بعدش؟