پنجشنبه ۷ بهمن ۹۵
زمستونا خدا حوصله اش سر میره ، همونطور که دمر دراز کشیده و آدما رو تحت نظر گرفته و احتمالا نوشابه ای چیزی می خوره یهو چشمش رو مشهد ، ناحیه ی ما ، کوچه ی ما ، خونه ی ما و اتاق من ثابت میشه ، زیر لب میگه فوند ایت ، بعدشم میزنه منو بدبخت می کنه.
و تعریف ما از بدبختی یه خورده فرق می کنه ؛ من سرطان نمی گیرم ، صبا هم تصادف نمی کنه(هرچند این به نظر من خیلی میتونه خوشایند باشه ولی خب مثه این که عرف نیس خواهرا این قدر به هم ارادت داشته باشن) ، با مامان بابامم دعوام نمیشه ؛ فقط به مقادیر نامتناهی ای خود درگیری پیدا می کنم. و خدای من ... من به این فک می کنم که مسلما این خود درگیریا تا بهار ادامه داره و خب ، جدا حاضرم سرطانی چیزی بگیرم ولی این دو ماه خوددرگیری زودتر بگذره.
پ.ن : فردا کامنتا رو جواب می دم.