جمعه ۱۹ شهریور ۹۵
امروز پشت تلفن به فرزانه گفتم که می ترسم در آینده یه زندگی معمولی داشته باشم که توش حتما با کسی ازدواج کردم که دوستش ندارم و دوستم نداره ، یه پزشک شدم که ذهنش معطوف سرمایه ی بیشتر و بیشتره ، و دختری دارم که چیزی از هری پاتر نمی دونه و کل زندگیش پسرا و لوازم آرایشه و می ترسم که هیچ کدوم از رویاهایی که الان دارم رو بر آورده نکنم.
گفتش کاملا قطعیه که این شکلی نمی شم چون آدمی نیستم که وقتمو صرف چیزی کنم که دوستش ندارم ، و حتی آدمی نیستم که وقتمو صرف آدمایی کنم که دوستشون ندارم .. در واقع کاملا مشخصه که آدمی میشم که پتانسیل اینو داره که یه خونه رو بدون معطلی منفجر کنه
می دونی ، موضوع مهم اینه که من به منطق فرزانه و شخصیت شناسیش اعتماد مطلق دارم و وقتی این حرفا رو ازش شنیدم واقعا خوشحال شدم.