بنیامین چند روز پیش یک حرفی زد که هنوز ته ذهنم هست و کمی میترسونتم. حرفش دقیقا یادم نیست، ولی ترجمهاش توی ذهنم این بود که درنهایت همه حوصلهات رو سر میبرند. نمیدونم درست میگه یا نه، ولی با در نظر گرفتن تجاربم، واقعا بیراه نیست. خودم سریع تغییر میکنم و دیدم هم همینطور. دفعات نسبتا زیادی توی ذهنم میاد که اعصابم خرد میشد وقتی یکی از افراد نزدیکم مدام با یک مشکل تکراری دستوپنجه نرم میکرد. نمیدونم، این میترسونتم که به صورت سیستماتیک به افراد نزدیک میشم و هرچی دوست داشته باشم ازشون میگیرم و درنهایت هم خسته میشم ازشون. حالا شاید villain این سناریو محسوب بشم، ولی برای خودمم خوشایند نیست که تمام اون محبت و تحسین کمکم به باد بره.
استراتژیم برای خالی کردن احساساتم و move on خیلی بد نیست، ولی نمیدونم چرا احساساتم تموم نمیشه. هی ته دلم خالی میشه وقتی به نبودنش فکر میکنم. الان به قسمت خودخواهانهی غمم رسیدم؛ کنارش میتونستم بیشتر خودم باشم و بیشتر خودم بودن خوشایند بود. تلاش میکنم به مکالماتم با بقیه بیارمش و این وسط مرز نکشم، ولی نمیشه. با بقیه نمیتونم اونطوری باشم. فکر نمیکنم که حتی دارم یک تصویر غیرواقعی از موقعیت میسازم، ولی خدا میدونه.
فکر این که اون قسمتی از خودم که پیشش رشد کرد، از دست بدم و به زندگی سابق برگردم و این فکرها یادم بره، عمیقا غمگینم میکنه.