امروز هی زیر امواج غم غرق میشدم. Quite literally. سر جلسهی آزمایشگاهمون یهو فکرم میرفت سمت دیشب و دلم میخواست گریه کنم. الان هم دوست دارم گریه کنم. قلبم پره و دوست ندارم بهزور خالیش کنم.
کلی بغلش کردم و فکر میکنم خداحافظی مناسبی بود درکل. ترک شدن و ترک کردن جفتش ناخوشاینده، ولی این که یک نفر بره و برای تو شرایط همون باشه که بود، فقط بدون یک نفر، واقعا عمیقا ناخوشاینده. بعد به مامانم فکر کردم که چطور نبودن من رو طاقت میآورد اوایل. این که چقدر دوستم داشته که حتی دلش نمیخواست من اینجا بمونم با این شرایط. منم اینقدر دوستش دارم که فقط آرزو میکنم راهش رو پیدا کنه و اشکالی نداره اگه اینجا نباشه.
موقع شام یکم گریه کردم. بهش میگفتم خسته شدم از دلتنگی و از دست دادن افراد. خاطرهها و فکر گذشته دقیقا hauntام میکنند. فکر این که اندوه شاید بیاد و بره، ولی هیچوقت تموم نمیشه، وحشتزدهام میکنه. میگفت دوباره افراد مناسب پیدا میکنی و میگفتم کاملا مطمئنم از این. مشکل من ولی ترس از آینده نیست.
احساس کردن واقعا دردناکه. ولی فکر تمام اون دورههای بیحسی هر وسوسهی خاموش کردنشون رو از بین میبره.
خیلی سخته به چیزهای دیگه توجه کنم. ولی الان، در بزرگسالی، میفهمم که نزدیکی و conversation همهچیز نیست. زندگی بیشتر از این چیزهاست و دوست ندارم توی ذهنم اهمیت نابهجایی بهش بدم.
درنهایت، تلاش میکنم یادم نره جریان رو زندگی رو بپذیرم و منم باهاش پیش برم. یک قسمت عمیق از وجودم پیشش میمونه و اگه یک جایی مسیرمون به هم بخوره، I'll be more than happy.