از ایران که برگشته بودم، یک ذهنیت جدیدی داشتم. بحث ایران بودن نبود دقیقا، فقط اینجا نبودن.
به این فکر میکردم که آیا اصلا کاری که من دارم میکنم اهمیت داره یا نه (و توی پرانتز، این رو با لحن افسوسباری نمیگم، فقط واقعا برام سوال بود) و این که دیگه دوست نداشتم قهوه بخورم و دوست نداشتم زیاد آهنگ گوش بدم و به صورت کلی، نمیخواستم زندگی بره و من نفهمم کجا رفت. میخواستم آهستهتر زندگی کنم و هر لحظهاش آگاه باشم که دارم چرا چه کاری میکنم.
این چند روز ولی مدام داشتم کار میکردم در حالی که آخر هفته است و هفتهی سنگینی هم بود. هی آهنگ گوش دادم و ساعت شش عصر نتونستم از قهوه خوردن بگذرم. شبها دیر خوابیدم و صبحها دیر بلند شدم.
چیزی که ولی خوشحال میکنه، اینه که به صورت کلی میدونم چی برام جواب میده. میدونم کار کل زندگیم نیست، و در عین حال، ته دلم حس میکنم با میزان انرژیای که میذارم، آیندهی خوبی خواهم و به هدفی که دارم، میرسم.
به تیم والیبال ساحلی آزمایشگاهمون پیوستم و این هم نکتهی جالبیه. همیشه از بازیهای ورزشی گروهی میترسم، چون معمولا خوب نیستم، و این هم برام تمرینیه.
نمیدونم، اومدم که غر بزنم، ولی الان میبینم زندگی در کل خوبه، این چند روز هم میگذره و نباید از گم کردن تعادل بترسم وقتی میدونم چه شکلیه.