Dodging all the lessons that we already knew

این هفته یک کورس باید ارائه می‌دادم و تجربه‌ی اولم نبود، ولی اولین باری بود که این‌قدر نزدیک بودم به بچه‌ها. شش نفر دستم بودند و یک روز کامل باهاشون بودم و با هم یک پروتکل انجام می‌دادیم. 

و من همیشه می‌دونستم از درس دادن خوشم میاد، ولی از تصورم هم بهتر بود. خیلی بهم خوش می‌گذشت توضیح دادن اصول و سوال‌های کوچک‌کوچک پرسیدن و مطمئن شدن از این که کاملا متوجه‌اند دارند چی کار می‌کنند و کورکورانه پروتکل رو دنبال نمی‌کنند. 

می‌دونی، و بهترین ورژن خودم بودم. همیشه تلاش می‌کنم خوش‌اخلاق باشم، ولی در نهایت چندان صبور نیستم، زیاد بقیه رو قضاوت می‌کنم، و واقعا ته دلم آدم خیلی مهربونی نیستم. با این بچه‌ها ولی یک مفهوم رو هزار بار توضیح می‌دادم و خسته نمی‌شدم. اگه یک نفر سوال احمقانه‌ای می‌پرسید، اصلا قضاوتی درباره‌ی پرسنده نداشتم. و در نهایت، می‌دونستم که به اون‌ها هم خوش گذشت این کورس.

داشتم برای بنیامین تعریف می‌کردم و گفت فکر کن اگه مادر بشی چطوری می‌شه. و واقعا. فکر کن. ولی شاید دقیقا موضوع همینه. من می‌دونم که در برابر افراد هم‌رده‌ی خودم این‌شکلی نیستم، چون معتقدم هرکسی درنهایت مسئول خودشه، و اگه من می‌تونم تنهایی زندگی‌م رو مدیریت کنم، تو هم می‌تونی. در عین حال، دوست دارم محبت کنم، و دوست دارم مراقبت کنم از کسی، و تنها راهی که توی ذهنم گذاشته بودم، بچه‌دار شدن بود. ولی واقعا شاید راه‌هایی باشه که من بتونم از این وجه شخصیتم استفاده کنم، و لازم نباشه سال‌ها براش صبر کنم.

 

نمی‌دونم ته ذهنم دقیقا چی می‌گذره. 

 

توی اینستا گاهی یک سری پست‌هایی می‌بینم که درباره‌ی دوستی‌اند و صمیمیت، و گاهی حس می‌کنم شاید من مشکلی دارم؟ از حرف زدن با بقیه لذت می‌برم، و از احساس وصل بودن به انسان‌ها، و در عین حال همیشه تلاش می‌کنم بیش‌تر از یک مقداری با دیگران نباشم، چون خسته‌ام می‌کنند. و گاهی اوقات دلم می‌خواست می‌تونستم به یک نفر اون‌قدر نزدیک باشم.

دوست‌هام از دستم ناراحت‌اند که دردسترس نیستم. بارش خیلی خسته‌ام می‌کنه. به‌زور موافقت می‌کنم با برنامه‌ها، شاید چون ته دلم می‌ترسم تنها بمونم بعد از دائما جواب رد دادن.

 

متوجه ارزش صداقت توی روابط هستم. می‌دونم چیزی که از دیگران جدام می‌کنه، همین ماسک گذاشتنه. دلیل این که با بنیامین راحت‌تر از بقیه‌ام، همینه که می‌تونم storm out کنم و این‌قدر احساساتم رو، عصبانیت یا ناراحتی، بروز دادم که مطمئن هم باشم در نهایت اوکی‌ایم. توی صورتش قضاوتش می‌کنم و بهم اعتماد داره و فکر نمی‌کنه دارم از قصد بهش آسیب می‌زنم.

با بقیه ولی، توی ذهنم قضاوتشون می‌کنم ولی چیزی نمی‌گم، چون فکر می‌کنم کسی از من نظر نخواسته و چرا تنش غیرلازم ایجاد کنم. ناراحت می‌شم و فاصله می‌گیرم بدون این که دعوایی کنم و بقیه فکر می‌کنند سرم خیلی شلوغه و درنهایت شاید دوباره هم نزدیک بشیم، ولی من دیگه نه اعتمادی دارم و نه قصدی برای نزدیک موندن.

 

کاش یک روز بتونم به‌شیوه‌ی خودم صادق باشم.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان