دوست ندارم برگردم سرکار. اصلا فکرش یک سطل آب خیسه روی قلبم. میتونستم نوشتن رو از هزار جا شروع کنم، ولی یکی از دردآورترین نکات رو انتخاب کردم. ولی حس میکنم مهمه که ازش فرار نکنم. به پس ذهنم نزنم و از سر ناچاری تحملش نکنم. من الان کاملا میفهمم چرا دکترا اینقدر غمانگیزه. توی چهار سال باید ارزشت رو نشون بدی و هیچی کار نمیکنه.
آیشنور ولی میگفت که چیزها کار نمیکنند و تو اونجایی که یک کاری کنی که کار کنند. دارم تلاش میکنم اونطوری بهش نگاه کنم. میدونی، یک بار زیادی روی خودم میذارم و غم و اضطراب فلجم میکنه. درستش میکنم. توی این مسیر جلو میرم، چه خودم حواسم باشه، چه نه. طلسمی روی زندگی هست و چیزها در نهایت راه میفتند.
امروز ساعت شش صبح بلند شدم و الان ساعت یک شبه. روز باشکوهی بود. Colosseum رو دیدم، کلیسای اصلی واتیکان رو دیدم، و شب با پگاه داشتم برمیگشتم airbnbمون و از میون خیابونهای خالی میرفتیم و حرف نمیزدیم. توی ذهنم Wish That You Were Here فلورانس رو پخش میکردم.
وقتی ایران بودم، یک بار خواب دیدم که با پگاه رفتم فلورانس، و خوشحال بودم. عمیقا خوشحال.
رم شبیه مشهد بود، که خب کمی غمانگیزه، چون من دلم تنگه و something broke in me and I wanted to go home. پگاه به عجیبی همیشه است (و تازه فهمیدم خانم فکر میکنه من نردم). امروز توجه کردیم که ما هفت ساله دوستایم. شب گم شدیم و گوشیش خاموش بود و گوشی من یازده درصد شارژ داشت و کلی منتظر یک اتوبوس بودیم که نیومد، رفتیم یک جای دیگه و در کل پروسه اینقدر خندیدم که شبیه یک آدم دیگه بودم. در کل سفر چند روزه اینقدر خندیدم که شاید بهاندازهی چند ماه عادیم شد. نه این که همیشه گلوبلبل بود، ولی برای من نکتهی سفر همینه. اگر عذابآور نبوده باشه، لحظههای نهچندان خوشایندش یادم میره و لحظههای طلاییش توی خاطرهام حک میشه و هی دوباره و دوباره پخشش میکنم.
تنها نیستم و از حضور یک نفر دیگه عمیقا لذت میبرم.