یک. انوجا امروز برلینه و واقعا در لحظاتی مثل این، من قدر حضورش توی زندگیم رو میدونم. همیشه کنارش خوش میگذره. اوایل دوستیمون، هر بار میرفتیم بیرون، بهش میگفتم today was fine; not fun, but fine. با بنیامین رفتم بیرون و سردرد داشتم و دلم میخواست تنها باشم و نمیتونستم بهش بگم، حتی با این که قول داده بودم صادق باشم. اصلا نمیفهمم بقیه چطور انجامش میدن. توی کتابی که دارم میخونم، یک دیالوگی یک جا هست که توی یک مکالمهی دوستانه، یک نفر از حریمش خارج میشه و طرف مقابل میگه behave yourself now. مکالمهی سادهایه، ولی واقعا من رو پر از حسرت میکنه. من عمرا همچین واکنشی داشته باشم. میتونم قهر یا دعوا کنم. یا یک مکالمهی جدی داشته باشم، یا فوقش ساکت بمونم و سرد برخورد کنم. ولی نمیتونم روابط و موقعیتها رو با ظرافت تغییر بدم. شاید تغییر کنه یک زمانی. فکر کنم برای این که به اون درجه برسم، باید اول ایدهی ظرافت رو کنار بذارم و فقط خودم باشم. شاید بعدش، وقتی بهاندازهی کافی توی پوست خودم راحت بودم، به ظرافت هم رسیدم.
رسول بهم یک بار میگفت که من در روابطم dominance ندارم. شاید بهترین واژه برای توصیفش نیست، ولی واقعا ندارم. یعنی مغلوب بقیه هم نمیشم، ولی واقعا کنترل رابطه رو در دست گرفتن اصلا چیزی نیست که من دنبالش باشم. دوست دارم هرکسی مسئول خودش باشه و برابر باشیم. ولی خب، شاید دنیا اونطوری کار نمیکنه همیشه.
دو. دیروز روز نسبتا مهمی توی زندگی من بود. یک ارائه از پروژهی ارشدم داشتم و یک جلسه با group leaderهای آزمایشگاهمون داشتم که کنار هم آزمایشگاه رو مدیریت میکنند و هرکدوم افراد بهشدت قابلیاند. من و اونها و سوپروایزرم بودیم و راجع به پروژهام و دکترا حرف زدیم. میتونستم حس کنم که بهم احترام میذارند و نمیتونم احساس رضایت درونیم رو الان توصیف کنم. نمیتونم برای هیچکس دقیقا توضیح بدم، ولی دیدن واکنش بقیه، این که بقیهی افراد آزمایشگاه ازم تعریف کنند، یک چیز خوشایند بود، و مهمتر و پیچیدهتر، این بود که میدونم کاملا لایقشام.
شناخت جدیدی از خودم پیدا نکردم، هنوزم همونقدر به صورت معمولی باهوشم و هنوز یکم توی آزمایشهام اشتباه میکنم. برای ارائهام محبور شدم تا ساعت پنج صبح بیدار باشم. ولی مشخص شد اون هوش نسبتا نادری که توی هدایت زندگیم دارم، توی آزمایشگاه هم خیلی به کارم میاد. خبر خوبیه.
سه. یک بار که بغلش کرده بودم، یهو به ذهنم رسید که هیچکس توی این دنیا در این لحظه جز من نمیتونه اینطوری بغلش کنه، و واقعا فکر غمانگیزی و وحشتآوری بود. تقصیر خودش هم هست البته که به بقیه نزدیک نمیشه. ولی فکر کن نتونی به مامانت زنگ بزنی.
چهار. حوصلهی بقیه رو نداشتن، تجربهایه که من فقط در سالهای اخیر کسبش کردم. هر وقت حس میکنم زیادی دیگه دارم خودم رو از بقیه جدا میکنم، به مامانم زنگ میزنم. نگهم میداره.