میدونی، من واقعا راحت میتونم دیگه ننویسم. نه این که دوست نداشته باشم بنویسم، بیشتر سخته و فکرهام هم اونقدر زیاد نیستند که ننوشتنشون اذیتم کنه. تلاش میکنم بنویسم و هی مینویسم و پاک میکنم، صرفا چون فکر میکنم احتمالا کار درستتری باشه. انگار مثلا یک سازی بلد باشی و فراموشش کنی. منطقی نیست چندان.
میدونی، تصویر ایدهآل من از زندگی دیگه پر از تلاش و سختی نیست. قبلا این شکلی بود. که بتونم بالاخره یک تایم زیادی از روز درس بخونم و کار کنم و نمیدونم، احتمالا توی چندتا چیز دیگه هم خوب باشم. الان چندان اهمیت نمیدم. همچنان درس خوندن رو خیلی دوست دارم، ولی فکر کنم بیشتر کاری رو میکنم که حس کنم نیازه. به کاری ارزش بیشازحد نمیدم و برام هم بهاندازهی قبل مهم نیست بقیه ازم چه توقعی دارند. عذاب وجدانی هم بابتش ندارم، انگار کلا از اون سطح گذشتم و عمیقا خوشحالم بابتش، چون سطح احمقانهای بود.
فرزانه خیلی این شکلی بود. توضیحش سخته، ولی انگار توی هیچچیز نمای بیرونی براش واقعا مطرح نبود. درس خوندنش بهخاطر نمای بیرونی نبود، تصویر بقیه از خودش و قضاوتشون براش مطرح نبود. خودش هم ادعایی در این زمینه نداشت تا جایی که یادمه، من فقط با مرور زمان فهمیدم یک چیزی توی طرز فکر کردنمون و تصمیم گرفتنمون فرق داره. این یکی از چیزهاییه که من این اخیرا فهمیدم، که چیزهای زیادی از سلیقه و شخصیتش بدون این که متوجه شده باشم، به من رسیدند و چیزهای بنیادینی هم هستند. برام واقعا جالب بود و خوشحالم میکرد.