امروز فریبا تو آزمایشگاه بهم گفت که «ببین، به نظرم امشب راحت میتونم بیدار بمونم، دیشب خوب خوابیدم، یه چار ساعتی خوابیدم فک کنم»
امروز فریبا تو آزمایشگاه بهم گفت که «ببین، به نظرم امشب راحت میتونم بیدار بمونم، دیشب خوب خوابیدم، یه چار ساعتی خوابیدم فک کنم»
تو تاریخ ثبت بشه که من یه شب که ساعت هشت صبح فرداش کلاس ریاضی داشتم، ساعت چهار و نیم خوابیدم.
دلم برای راحت خوابیدن بینهایت تنگ شده.
در حقیقت، دلم الان برای تقریبا همه چی تنگ شده. صبا، مهرسا، مامانم، بابام، غنچههایی که الان احتمالا تو باغچه مونند و من هر سال قراره از دست بدمشون، روزایی که باهات میرفتم کافه کتاب و از اون آبمیوههای بدمزهشون میخوردیم. اون خوابهای بهاری سه چهار ساعته که بعدش احساس تولد مجدد داشتم و به لطف شیمی آلی، دیگه امسال نتونستم تجربهاش کنم. زیرزمین خونهمون، نمیدونم، هر چیزی، هر کسی که به مشهد ربط پیدا کنه، و به شیمی آلی، مقالات دشوار زیست گیاهی و عذاب کشیدن از کم خوابی مربوط نباشه.
و این اواخر، حتی گریه میکنم از بس دلم تنگ شده. ینی میگم واقعا چند قرنه که من گریه نکردم؟ حالا سر پنج عکس از مهرسا دارم گریه میکنم؟
در شبهایی مثل این، میشینم و فک میکنم که تو ذهن یه نفر (دو نفر) باید چی بگذره که بیان سالن مطالعهای که شصت هفتاد بار روی درش نوشته شده که حرف نزنین، و بازم بیان و نیم ساعت حرف بزنند؟
مردم واقعا کی قراره بفهمند؟
و عزیزم، گاهی اوقات عمیقا خوشحالم. شکی ندارم از راهی که انتخاب کردم و فک میکنم که من اون دانشکدهی خونهمانند، اتاقهای پنجنفرهی خوابگاه و این رشتهی ناشناخته رو واقعا دوست دارم.
بعدا برات واقعا زیاد از پردیس علوم دانشگاه تهران میگم. از کتابخونهاش، از اتاق مطالعه در سکوتش، که میزهای چوبی بود، و نور آفتاب میفتاد روی میزها و کلی پنجره داشت و بیرونش محوطه بود و کلی درخت.
برات میگم که تقاطع محصور شده توسط ادبیات و علوم و مسجد و کتابخونهی مرکزی گاهی اوقات نمایش بود. و من، واقعا خوشحال میشدم وقتی میدیدم هست، حتی با این که هیچ وقت نگاه نمیکردم.
بهت میگم که من وقتی هیجده سال و نیم بود، خیلی خوشحال بودم. و این، دقیقا همون چیزی بود که میخواستم.
پ.ن: و برات میگم که هوای خوابگاه به قدری خوب بود، و محوطه به قدری سبز و شبیه کوهستانها بود، که من میخواستم بشینم و فقط گریه کنم.