سر این جریانات کنکور و اینا خیلی با تلفن با افراد مختلف حرف زدم که «ممنون، مرسی، لطف دارید» و از یه جایی به بعد، مامان بابام شاکی شدند که چرا من انقدر هیچی از روابط عمومی نمیفهمم. چرا تعارف نمیکنم. چرا فلان. چرا بیسار.
میدونی، این منو حیرتزده میکنه که چرا در حالی که من فرزند خوب و حتی خیلی خوبی ام و سر و کارم به زندان و مواد مخدر و اینا نیفتاده و ولگردی هام و از مدرسه زدنهام هم بسیار خفیف و حتی قابل نادیدهگرفتنه پس چرا والدینم نباید ذرهای تلاش کنند که منو بفهمند؟ ینی واقعا، غر نمیزنم، بیشتر برام واقعا سواله.
بابام میگه خودمو میگیرم. اولین سوال که به ذهن آدم خطور میکنه اینه که دقیقا چرا؟ واسه این که موسیقی شگفتانگیز رو به خاطر مدرسه ول کردم؟ به خاطر این که شجاع نیستم؟ به خاطر تمام نقصهایی که هر روز جلوی چشمه؟ و دومین سوال اینه که بعد از این همه (هیجده سال منهای سه هفته این حدودا) هنوز متوجه نشده که من کلا تعارف نمیکنم؟ و این به خاطر این نیست که مهرماهی مغرور مهربونم؛ به خاطر اینه که اینو توهین میدونم یا وقت تلف کردن.
من نمیتونم بگم «قربون شما» چون واقعا حاضر نیستم قربون شمایی که یه سال یه بار میبینمتون و همون یه بار دقم میدین، برم. من نمیتونم به سخنان واقعا خندهدارتون راجب این که «زنها فلانند و بیسارند» بخندم و اخم نکنم چون شما به نظرم بینهایت احمق و شایستهی ترحمید. من نمیتونم وقتی میگین «این عراقیا کثیفند واقعا و اون عربا سوسمارخورند» تاییدتون کنم چون نژادپرست نیستم. نمیتونم شیرینی رو شونصد بار بهتون تعارف کنم چون به نظرم دیگه باید خوشتون به اون اندازه باشه که بتونین در دو ثانیه تشخیص بدید چقدر شیرینی میخواین. و خیلی وقتا نمیتونم حرفای شاید تلخی رو که مامانم میگه گفتنشون دور از ادبه، نگم، چون فک میکنم ترسوعم، اگه اون حرفا رو جلوتون نزنم و پشت سرتون بگم.
من دارم تلاش میکنم شجاع باشم و رکتر باشم ولی نمیذارین. فقط میخواید ترسوهای بیشتری بار بیارین. و همه چی رو با گفتن «خب، این رسمه» توجیه میکنین.