409

سر این جریانات کنکور و اینا خیلی با تلفن با افراد مختلف حرف زدم که «ممنون، مرسی، لطف دارید» و از یه جایی به بعد، مامان بابام شاکی شدند که چرا من انقدر هیچی از روابط عمومی نمی‌فهمم. چرا تعارف نمی‌کنم. چرا فلان. چرا بیسار.


می‌دونی، این منو حیرت‌زده می‌کنه که چرا در حالی که من فرزند خوب و حتی خیلی خوبی ام و سر و کارم به زندان و مواد مخدر و اینا نیفتاده و ولگردی هام و از مدرسه زدن‌هام هم بسیار خفیف و حتی قابل نادیده‌گرفتنه پس چرا والدینم نباید ذره‌ای تلاش کنند که منو بفهمند؟ ینی واقعا، غر نمی‌زنم، بیشتر برام واقعا سواله.

بابام می‌گه خودمو می‌گیرم. اولین سوال که به ذهن آدم خطور می‌کنه اینه که دقیقا چرا؟ واسه این که موسیقی شگفت‌انگیز رو به خاطر مدرسه ول کردم؟ به خاطر این که شجاع نیستم؟ به خاطر تمام نقص‌هایی که هر روز جلوی چشمه؟ و دومین سوال اینه که بعد از این همه (هیجده سال منهای سه هفته این حدودا) هنوز متوجه نشده که من کلا تعارف نمی‌کنم؟ و این به خاطر این نیست که مهرماهی مغرور مهربونم؛ به خاطر اینه که اینو توهین می‌دونم یا وقت تلف کردن.

من نمی‌تونم بگم «قربون شما» چون واقعا حاضر نیستم قربون شمایی که یه سال یه بار می‌بینمتون و همون یه بار دقم می‌دین، برم. من نمی‌تونم به سخنان واقعا خنده‌دارتون راجب این که «زن‌ها فلانند و بیسارند» بخندم و اخم نکنم چون شما به نظرم بی‌نهایت احمق و شایسته‌ی ترحمید. من نمی‌تونم وقتی می‌گین «این عراقیا کثیفند واقعا و اون عربا سوسمارخورند» تاییدتون کنم چون نژادپرست نیستم. نمی‌تونم شیرینی رو شونصد بار بهتون تعارف کنم چون به نظرم دیگه باید خوشتون به اون اندازه باشه که بتونین در دو ثانیه تشخیص بدید چقدر شیرینی می‌خواین. و خیلی وقتا نمی‌تونم حرفای شاید تلخی رو که مامانم می‌گه گفتنشون دور از ادبه، نگم، چون فک می‌کنم ترسوعم، اگه اون حرفا رو جلوتون نزنم و پشت سرتون بگم.

من دارم تلاش می‌کنم شجاع باشم و رک‌تر باشم ولی نمی‌ذارین. فقط می‌خواید ترسوهای بیشتری بار بیارین. و همه چی رو با گفتن «خب، این رسمه» توجیه می‌کنین.

۳

و همه‌ی چیزای دیگه نیمه‌ی پره. من یه لیوان کاملا پر دارم. حتی نه آب، که نوشابه.

اگه به نیمه‌ی خالی لیوان نگاه کنیم، من باید به همه توضیح بدم که اسم رشته‌ام فحش نیست یا از خودم نشناختمش.

۹

407

بذارین چیزی رو که من هر دفعه میام تهران ازش رنج می‌برم، با یک مثال توضیح بدم.

احسان (ب) داره برای دکترای جامعه‌شناسی می‌خونه الان. صابره (زن احسان) دکترای مددکاری داره. کتاب‌خونه‌شون بی‌نهایت بزرگه و خب، این شکلی نیس که بگم فقط کتاب جمع می‌کنن. نه، واقعا می‌خونند. ینی جلوه‌ی کامل روشن‌فکرای تهرانی. (و البته از نظر من این فحش یا کلا چیز بدی نیس هر چند که اکثر اوقات حس بدی رو به وجود میاره.)

و اون وقت با همه‌ی اینا، کولر تقریبا همیشه روشنه. ینی من اصولاً خیلی عادین از این لحاظ، نه خیلی زود سردم می‌شه، و نه گرمم. ولی دیشب با ژاکت تو خونه تردد می‌کردم. منظورم اینه که آره، حتی ممکنه گرم بوده باشه ولی قطعا نه اونقدر که نشه از کولر صرف نظر کرد. تلویزیون دقیقا همیشه روشنه. به جز وقتی خوابیدم البته. اونم در حالی که هیچ‌کس نگاه نمی‌کنه. چراغا همین‌طور و خیلی خیلی چیزای دیگه.

و خب، این تو همه‌ی تهران قابل مشاهده‌اس. انگار که همه شأنشون بالاتر از این باشه که به این چیزا دقت کنند. 

از اون طرف بیاین به مامانم دقت کنیم. مامان تا وقتی که مجبور نشه کیسه‌ای پلاستیکی نمی‌گیره. یا این که از مغازه‌ی اولی یه پلاستیک می‌گیره و تا وقتی اون پلاستیک منفجر نشه، خریدهای بعدی رو تو همون می‌ذاره. موقع آب‌کشیدن ظرفا، موقعی که تخم مرغ آب‌پز می‌شه، برنج آب می‌کشه، وضو می‌گیره یا هر چی که توش مواد شیمیایی به کار نره، آب مصرف شده رو تو یه تشت می‌ریزه و با اون به باغچه آب می‌ده. 

و خب، نیاین بهم فحش بدین که فقط تهران این‌طوری نیس و فلان و بیسار. زندگی منم بین تهران و مشهد خلاصه می‌شم و بین خونه هامون. این مشاهدات من از ایناس و قطعا این‌طوری نیس که تهران باید نابود بشه و مشهد، مقدسه و اینا. ولی این، چیزیه که هر بار، دقیقا هر فاکین بار، که من میام تهران، می‌خوره تو صورتم و واقعا حیرت‌زده ام می‌کنه این همه خودمهم‌پنداری و این همه «همه‌ی دنیا در خدمت ما»، نه در گفتار، که در رفتار

۲

406

می‌دونی، فک می‌کنم کلا قلم نوشتن آدم تو تابستون به فنا می‌ره. ینی من فک کردم فقط خودمم، بعد دیدم کلا همه همین طوری شدند. باز این به آدم قوت قلب می‌ده.
۲
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان