سال دوم راهنمایی که بودم ، کنار نگین می نشستم ، تمام سال
ما رابطه ی خوبی داشتیم.تمام زنگ ها رو با هم حرف می زدیم.درباره ی فیلمای کره ای (اون تعریف می کرد و من گوش می کردم و می خندیدم) ، درباره ی کابوسامون ، درباره ی خواهرش ، درباره ی معلما و هر چیز بی ربطی که پیدا می کردیم.نشستن کنارش فوق العاده بود چون من مجبور نبودم حرف بزنم ؛ اون حرف می زد و من می خندیدم و بهش تیکه مینداختم.زنگ تفریحا من با متینا بودم و اون با مهدیه.ولی وقتی سر کلاس ، فقط من و اون بودیم.
امتحانات ترم که شروع شد اوضاع حتی بهتر شد.اون بافتنیش رو میاورد و همونطور که داشت تعریف می کرد تو قسمت قبلی های دریم چی شده ، می بافت. فک کردن به اون دوران برای من مثل این می مونه که خودمو تو پتو بپیچم و کنار آتش لم بدم در حالی که یه لیوان کاپوچینو رو بغل کردم.
امروز قبل از امتحان ما کنار هم نشسته بودیم و طبیعتا حتی به هم نگاهم نمی کردیم.همونطور که داشتم تعریف داده رو حفظ می کردم ، تمام اون خاطرات از ذهنم گذشت و جدا غمگین شدم ، فکر این که دیگه دوستی مثه اون ندارم و دیگه دورانی مثه اون موقع رو تجربه نمی کنم واقعا قشنگ نیس.
و خب ، سر تمام روابط دوم راهنماییم همین بلا اومده.هم من و هم متینا تا حد امکان به هم نگاه نمی کنیم و حتی فکر سلام کردن از ذهنمون نمی گذره.همین طور برای اون یکی نگین و مطهره.
زندگی چقدر غم انگیز میشه بعضی وقتا.