توی راه هلند

دیشب داشتم با سارا و فرانچسکا از سرکار برمی‌گشتم خونه و خداحافظی مفصلی داشتیم چون آخرین روز قبل از تعطیلات هر سه‌تامون بود. من با فرانچسکا خوبم، ولی هنوز صمیمی نیستم، و حالا به هر دلیلی موقع خداحافظی فرانچسکا سارا رو بغل کرد ولی من رو نه. من با این حرکتش خیلی کیف کردم. صداقت آدم‌ها، مخصوصا در موارد جزئی و بی‌اهمیت برام ارزشمنده حتی. شام مثلا وقتی حرف من براش جالب نباشه، اصلا وانمود نمی‌کنه اهمیت می‌ده :)) و می‌دونم برای بقیه شاید چندان خوشایند نباشه، ولی برای من، مخصوصا الان که کلا خودم هم کمی بی‌حوصله‌ام در ارتباط با بقیه، خوشاینده.

یک موضوعی که تاراس تازگیا متوجهش شده و خیلی براش عجیبه، اینه که من دهنی بقیه رو نمی‌خورم. داشتم به این موضوع فکر می‌کردم و موضوع این‌جاست که من حتی این‌طوری نیست که واقعا چندشم بشه یا هرچی، فقط ترجیحم نیست. و قبلا انگار توی فشار موقعیت این‌طوری بودم که whatever و می‌ذاشتم اگه فرد دیگه‌ای دوست داره، نوشیدنی‌م رو امتحان کنه، ولی انگار یک جایی ناخودآگاه به این نتیجه رسیدم که خب من دوست ندارم، پس چرا دارم وا می‌دم. نه گفتن برام ساده‌تر شده خیلی.

به صورت کلی خیلی استوارتر از قبلم. ایده‌ی این که کسی ازم متنفر باشه، ذره‌ای اذیتم نمی‌کنه، و این باعث ده خودمم در ارتباط با بقیه راحت‌تر و صادق‌تر باشم. چون توی ذهنم بقیه هم اهمیت نمی‌دن اگه من عاشقشون نباشم.

 

هر روز به اومدنش فکر می‌کنم. هر روز به آینده فکر می‌کنم. هر روز می‌رم آزمایشگاه و هر روز زندگی بدون ماجراهای بزرگ می‌گذره، و ته دلم راضی‌ام بابت همه‌چیز. بعضی اوقات دلتنگی اذیتم می‌کنه و بعضی اوقات این‌قدر مطمئنم به خودمون که جرات می‌کنم فکر کنم کنارش قراره یک زندگی کامل بسازم.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان