گوشی رو برمیدارم که بنویسم و دستم پیش نمیره. دربارهی چیزی که توی ذهنم میگذره، حرف نمیزنم، و دربارهاش حتی فکر هم نمیکنم. گاهی اوقات فقط یکم گریه میکنم.
چند هفته پیش انوجا از پسری که برای چند ماه توی رابطه بودند، جدا شد و شبش بعد از کلاس آلمانی، باهاش رفتم خونه و پیشش بودم تا حالش بهتر بشه. میگفت احساس میکنه داره هیچ کاری نمیکنه، در حالی که روی کاغذ داره حداقل ده ساعت در روز کار میکنه. هیچ قسمت دیگهای از زندگیش هم جلو نمیره، از جمله همین تنها نبودن.
کلی باهاش حرف زدم، کلی خندوندمش، و گفتم که نتیجهی این سالها بعدا مشخص میشه و باید به پروسه اعتماد داشته باشی. بعد خودم از اون موقع دارم هی سر تقریبا دقیقا همین چیزها گریه میکنم ((:.
میدونی، مثلا میبینم یکی دنبال پوله و بهش میرسه و برام دیدنش لذتبخشه. من اصلا راستش نمیدونم دنبال چیام. منطقا دنبال پول هم هستم قاطی چیزهای دیگه، ولی خیلی چیزهای دیگه. آدم میتونه توی بینهایت مسیر بره. من از این سد ذهنی گذشتم و برای خودم دوراهیهای تخیلی نمیذارم.
من دوست دارم زندگی متعادلی داشته باشم، با تمرکز روی کارم، چون فکر میکنم منطقیترین راهه برای این که چیزی از خودم به جا بذارم.
مشکلش اینه که من مدت نسبتا خوبیه که دارم کار میکنم، و هنوز نمیدونم که آیا واقعا پتانسیلی دارم یا نه. همیشه فکر میکردم دارم. روی کاغذ هم هنوز به نظر میاد که باید داشته باشم. ولی نمیدونم چرا حس میکنم دارم به جایی نمیرسم. انگار روی نقشه زدم که کجا باید برم، همهی جهتهایی که بهم داده، دنبال کردم، و وقتی رسیدم دیدم یک جای کلا پرته بی هیچ نشونی از جایی که من میخواستم برم.
بعد به خودم میگم آهان، اوکی، احتمالا یک تغییرات ریزی باید در مایندست و عادتهام بدم و درست میشه بعدش احتمالا. بعد همهچیز رو دستکاری میکنم، همهچیز رو بررسی میکنم، و گاهی اوقات چیزها یکم بهتر میشه، ولی در نهایت من اونجا نیستم که باید باشم و نزدیکش هم نیستم.
بعدش به سوال اول برمیگردم که شاید چیزی توی من خرابه. شاید حتی با وجود این که باهوشم و تلاش میکنم، یک چیز دیگهای لازمه و من فقط ندارمش. یک چیزی به صورت مشخصی اینجا داره کار نمیکنه و من حتی اون هم نمیتونم پیدا کنم.
زندگیم داره میره و من هر لحظه نگرانم. از خودم میپرسم اگه چطوری زندگی کنی، دیگه حسرتی نخواهی داشت، و نمیدونم. خیلی چیزها هست که هنوز نمیدونم. البته نه این که چیزهایی که میدونم هم الان دارند کمک خاصی میکنند.
یک ایدهای توی گروه ایرانیهای آلمان دیدم که بعد از مهاجرت هر چند وقت یک بار یک ویدئو از خودت بگیری و بگی از روزهات. دوست دارم انجامش بدم. اگه یک ویدئو از خودم بگیرم، میگم که آفرین، هشت ساعت خواب داری، ساعت نه توی تختی، حتی روتین پوستی داری، کلاس آلمانی میری، آشپزی میکنی، و هر کار درستی که باید، بدون اتلاف وقت انجام میدی، ولی از همیشه بیشتر احساس میکنی گم شدی.
هنوز توی این مرحلهای که فکر میکنی پول و جایگاه هیچکدوم اولویت اول نیست، و فقط دوست داری یک کاری بکنی. یک اثری به جا بذاری. این که چی و چطور، خدا میدونه. شاید حتی بقیه بدونند، ولی تو نمیدونی.