گم‌گشته

تاراس یک بار می‌گفت اگه اهل کشوری مثل ایران بود، هیچ‌وقت برنمی‌گشت خونه. منم این‌طوری بودم که "وای خدا، یک چیزی می‌گی." ولی واقعا گاهی اوقات با خودم فکر می‌کنم کاش می‌شد هیچ‌وقت برنگردم خونه.

اکثر اوقات این‌جا رو خونه‌ی خودم می‌دونم. آرومه و همین کافیه. وقتی ایرانم، از همه‌چیز شاکی‌ام و از آدم‌ها دورم. تا این‌جاش که جور درمیاد و منطقیه. ولی بعدش میام این‌جا و تا یک مدت این‌جا هم خوشحال نیستم. همه‌جا بیش‌از‌حد ساکته، حوصله ندارم با آدم‌ها حرف بزنم، و حتی کارم هم خوشحالم نمی‌کنه.

وقتی ایرانم، با مامان و بابام دعوا می‌کنم و این‌جا که میام، از دلتنگی گریه‌ام می‌گیره. بعدش فکر می‌کنم که یک جایی از شخصیت من اشتباهه. یک جایی داره درست کار نمی‌کنه، و هرچی می‌گردم، نمی‌تونم پیداش کنم.

امروز آرین سر ناهار از پست‌داک‌هامون پرسید که چطوری می‌شه نوکلئوتیدی رو استخراج کرد یا همچین چیزی و توی ذهنم داشتم حرص می‌خوردم که وای خدا، who gives a fuck about purifying single nucleotides. 

 

پریروز رسیدم آلمان و الان توی قطارم تا توی یک کورس شرکت کنم‌که نسبتا مهمه. به سختی ولی می‌تونم بهش اهمیت بدم. چنین غم عمیقی یا داره پرسپکتیو رو ازم می‌گیره، یا نشون می‌ده واقعا همه‌ی این‌ها چقدر بی‌اهمیته.

۲
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان