گفتنش حس عجیبی داره و خودم هم معذب میکنه، ولی من واقعا زندگی خوبی دارم (من کلا یک هفته زود بیدار شدم و شب هم زودتر از یازده خوابیدم، کل این پست از همین دستاورد میاد.) همهچیز جاییه که باید باشه. به قدمهای بعدی فکر میکنم. یک جایی پایین مسیر ازدواج میکنم. یک جا هم مامان و بابام رو میارم پیش خودم و میبرمشون مسافرت. بهزودی نقلمکان میکنم و خونهی جدیدم حتی اتاق خواب و اتاق پذیراییش از هم جداست. یک جا توی زمستون دوچرخهسواری میکنم، و یک جا گواهینامه میگیرم.
اتفاقی داشتم پستهای قبلم رو میخوندم و قبل از اومدنم یک جا گفته بودم که شاید اگه تلاش کنم بتونم یک ارتباطی هم با آلمان بگیرم. اینجا برای من الان دقیقا خونه است ولی. زندگی به تار مویی وصله و تمام این رضایت و خوشحالی من در ثانیهای میتونه به باد بره، ولی من خوشحالم که این روزها رو تجربه میکنم. خوشحالم که یاد گرفتم از خودم مراقبت کنم و قدر آرامش رو بدونم. میتونم این آرامش رو بگیرم، این زمان رو بگیرم، و از توشون یک زندگی پر بسازم. چیزی که از دنیا گرفتم بهش برگردونم و یک چیزی روش بذارم.
میمونم از تغییرات خودم. از این که واقعا توی سرم، خودم رو یک بزرگسال میبینم. حالا کمی ناپایدار و unhinged، ولی واقعا بزرگسال. زندگی فقط بهتر میشه.