يكشنبه ۲۲ مهر ۹۷
به ندرت یاد چیزایی میفتم که از دست دادم، ولی به هر حال، وقتی یادم میاد، نمیتونم جلوی دلتنگ شدن رو بگیرم. مثلاً سر صبح که شیمی داشتیم و بچهها دستبهسینه مینشستند و هر وقت شین به سمت تخته بود چشماشونو میبستند و وقتی تن صداش عوض میشد، چشمامونو باز میکردیم که قهر نکنه یه وقت.
دلم حتی واسهی خفاش بودن تنگ میشه. چه برسه به بقیهی چیزا.