١۵٧

خداوندا , من بی نهایت خوشبختم که کم کمش پنج نفرو دارم که بدون این که من حتی یک کلمه بگم , یادشون مونده که امروز تولدمه :)

۰

abominable 15 , Good Bye !!

من الان ١۶ سالمه !! :)))

۵

١۵۵

آدم نباید تو شب تولدش به درجه ای از بیکاری و بی کسی برسه که بره Telegram FAQ بخونه.


+ جدا کسی نمی دونه چطور میشه اون چتایی که پاک کردی رو برگردونی؟

۳

١۵۴

باز دوباره شاهد رسیدن محرم و بحثای روشنفکرانه در مورد هیأتای عزاداری هستیم.

۲

152

نمی دونم چرا تصور بقیه ی مردم از ما تجربیا اینه که عاشق سوسک و تمساح و عنکبوتاییم :|

۲

ولی بعد از خوندن یک درس زمین شناسی , خسته تر و نا امیدتر از این حرفام

حاضرم یک قصیده ی شش هزار بیتی در مدح هوای سرد این روزا بنویسم.

۱

و آخرشم من بردم.

یادی کنیم از روزهایی که من ، فرزانه ، مونا و هلیا سر این که کی زودتر حماسه ی لارتن کرپسلی رو تموم  کنه دعوا می کردیم و کتابا رو از هم می دزدیدیمو مهسا کارش این شده بود که بشینه و  پوکرفیس ما رو نگاه کنه.

149

حقیقتا اگه دانشجو بشم به سال بالاییا حق میدم که به خاطر هیچی ازم متنفر باشن.
۳

و من دوستش دارم.

زندگیم شده معجونی از موسیقی های میخکوب کننده , آدمای جالب , رابطه های عجیب , داستان هایی از پادشاهان و کارای جدیدی که من هیچوقت جرات انجامشونو نداشتم.

۳

و همینطور با نگاهی نگران ، مظلوم و سردرگم به مردم زل بزنم

من نمی دونم فردو بر چه اساسی نقش اول ارباب حلقه ها شده.چون مسلما منم می تونستم تو کل فیلم برا خودم میون صخره ها و درختا قدم بزنم و با بقیه عم صحبت نکنم.
۰

موقت

کسی در مورد این نظری داره که کانون بهتره یا گزینه دو؟

۷

Hate you .. and just wanna KILL YOU

طی مکالماتی که امروز با هلیا داشتم فهمیدم که مثه این که کاتلین می میره.

۲

و همینطور آریا و کاتلین

جرج مارتین عزیز , برانو فلج کردی , هیچی نگفتم ... ندو کشتی , هیچی نگفتم ... ولی اگه دستت به تیریان یا راب یا جان بخوره می تونم قسم بخورم که هر جایی که هستی پیدات کنم و بکشمت.

۷

...

می دونی ، من الان جزو دلزده ترین آدمای دنیا محسوب میشم و ... من واقعا نمی دونم از کجا باید غرغرامو شروع کنم ...


ببین ، من تمام تلاشمو برای کنکور میزارم (و برای نهایی) ولی نمی خوام جزئی از این جمع باشم که تمام تصورشون از دنیا کنکوره . نمی خوام از هر دو کلمه ام یکیش کنکور باشه و اون یکیش نهایی. من نمی خوام کتاب خوندنو کنار بزارم . نمی خوام توی خواب با اوربیتال و ژنتیک سر کنم و نمی خوام تمام آرزومو به این محدود کنم که دو تا تست بیشتر بزنم ...

امروز روز اول مدرسه ها بود و من هر لحظه اش بیشتر از قبل با خودم درگیر بودم ، من توی بهترین کلاسِ بهترین دبیرستان مشهد درس می خونم و هر روزم با آدمایی سپری میشه که توی تابستون روزی هشت ساعت می خوندن و هیچوقت نمی فهمن که چرا من و فرزانه انقدر با شور و ذوق از بازی تاج و تخت حرف میزنیم ... من از صمیم قلب دوستشون دارم ولی نمی فهمم چجوری باید دو سال باهاشون ، توی این جو مسموم سر و کله بزنم.

من نمی خوام مثل یه برده برای کنکور باشم ، نمی خوام مثل احمقا تمام دنیامو به این ببندم که درصد فیزیکم چند میشه.

و می دونی نکته ی غم انگیزش کجاس ؟ ... به هر کی این حرفا رو میزنم یه نگاه ملامت بار بهم میندازه و درباره ی این حرف میزنه که منم دارم مثه آدمایی حرف میزنم که سر و کلشون آخر به دانشگاهایی مثه پیام نور علی آباد کتول افتاده ... تو بهم ایمان نداری ؟

۶
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان