من هنوز به اون دختر توی خوابگاه که وقتی مریض بودم، برام سوپ آورد، در حالی که مطلقا یک کلمه هم حرف نزده بودیم قبلش، فکر میکنم. هنوزم از ته دلم دوست دارم اینقدر مهربون و باملاحظه باشم.
من هنوز به اون دختر توی خوابگاه که وقتی مریض بودم، برام سوپ آورد، در حالی که مطلقا یک کلمه هم حرف نزده بودیم قبلش، فکر میکنم. هنوزم از ته دلم دوست دارم اینقدر مهربون و باملاحظه باشم.
یک.
میدونی، مثلا هم خودم و هم محیط اطرافم انگار درک درستی از اولویتها نداریم و حس میکنم بخش بزرگی از مشکلمون همینه. مثالش همونی بود که یک بار نوشتم، که مثلا خیلی اوقات بچههای کنکوری که بهم پیام میدن، کلی اختلال جسمی و روانی دارند و بالاترین اولویتشون اینه چطوری مثلا دوازده ساعت درس بخونند. چون از همه طرف هم تلقین میشه که این مهمترین نقطهی زندگیته. در حالی که بابا! اصلا وقتی بحث سلامتیت میاد وسط، همه چی بیاهمیت میشه، مثه اینه که خونهات با بچهات توش، آتش گرفته باشه و تو فکر کنی چطوری لکههای دودی که روی لباسهات میفته پاک کنی.
یا مثلا چند وقت پیش داشتم به یک کاریم فکر میکردم، که کار خوبی نبود واقعا. به کسی آسیب نزد، ولی خب، من ممکنه بعدا بهخاطرش حسرت بخورم. و فکر کردم من توی اون دوران تنها دغدغهام این بود که ازش بگذرم. که حالم خوب بشه. زنده بمونم. اصلا این که کار درستی کنم یا نه (مخصوصا وقتی آسیب به کسی نمیزنه) هیچ اولویتی نبود. هیچ اهمیتی نداشت و اشکال نداره. مهم اینه که حالم خوب شد و زنده موندم. حتی اگه بعدا حسرتی داشته باشم، میدونم که تقصیری نداشتم و کاری کردم که باید میکردم.
میگه که اولویت هر مرحلهای از زندگی یک چیزه. یک دورهای باید تلاش کنی، یک دورهای باید از نتیجهی تلاشت لذت ببری. تصویر ذهنی من این بود که کل زندگی باید تلاش کنی و فکر میکردم خب این همه تند میری که به کجا برسی اصلا؟ الان خیلی این تصویر ذهنیم درست شده. حس میکنم به همهی بخشهای زندگیم، به اندازهی اولویتشون اهمیت میدم و این باعث میشه که هم رو تقویت کنند. چون عزیزم، در نهایت واقعا هم مهم نیست درخشان باشی، یا توی ذهن مردم بمونی. نه این که نباشه، ولی کیه که تصمیم میگیره کی ماندگار باشه؟ مردم. و تو میدونی نظرات مردم نه مهمه و نه معتبر.
کلا یک این که اولویتها برات مشخص باشه و دو این که جای چیزها برات مشخص باشند. مثلا توی سریالی که دارم میبینم یک زوجی هستند که خیلی با هم خوباند، اما به یکیشون یک موقعیت کاری خیلی خوب توی یک جای دور پیشنهاد شده که طرف مقابلش نمیتونست توی اونجا به کارهاش برسه. و در نهایت خیلی در آرامش از هم جدا شدند. یعنی میدونی، مگه نقش رابطه این نیست که باعث پیشرفتت بشه؟ میگفتند که ما به هم کمک کردیم که تا اینجا برسیم و اینجا راهمون جدا میشه. یک ابزاره، نه یک هدف.
دو.
توی دوران امتحانات، یک روزی بود که من دو تا امتحان شدیدا حفظی داشتم. یعنی وضعیتم به نسبت فرق داشت و بچههایی که یک امتحان داشتند هم، کلی اذیت شدند، چه برسه به من. و ببین، عملکرد من درخشان بود. یعنی اصلا باورم نمیشه من اونقدر تلاش کردم و منطقی خوندم و در نهایت توی جفتشون نمرهی خیلی خوبی گرفتم. اصلا شبیه من نیست. هر بار بهش فکر میکنم، حیرتزده میشم. و این باعث میشه فکر کنم شاید من اونقدر که خودم فکر میکنم، در مدیریت جنبههای مختلف کنار هم ناتوان نباشم و اتفاقا مشغول چند تا چیز بودن برام خیلی fulfillingتر از این باشه که تلاش کنم مثلا روزی دوازده ساعت درس بخونم.
کلا توی این چند ماه خیلی دیدم واقعبینانهتر شده و اینطوری انرژیم سر چیزهای بیاهمیت یا بیربط هدر نمیره و میتونم برای چیزهای مهمتر تلاش کنم. این احتمالا مثبتترین تغییر تابستونیم باشه.
سه.
یک فردی بهم زنگ زده بود برای انتخاب رشته و مثلا رتبهاش حدود بیستِ منطقه بود. و میگفت من میترسم توی کارشناسی معدلم بالاتر از کف نشه، (حالا کف چیه؟ شونزده فکر کنم) و من واقعا خندهام گرفته بود. مثل اینه که مثلا از آزمون تئوری رانندگی بترسی. خیلی واقعا یادش میکنم احتمالا در طول زندگیم. بهعنوان تصویری از ترسهای مسخرهای که هیچوقت در واقعیت نگرانکننده نیستند.
دوچرخهسواری یکی از بهترین چیزهاییه که توی زندگیم اتفاق افتاده. میدونم که قطعا قراره ابزار مرگم باشه، ولی با این حال، خیلی احساس خوبی داره و خیلی پدیدهی مبارکیه. من از چیزهای زیادی فاصله گرفتم تا فقط برخوردم با افراد مذکر ناشناس و مشکوک کم باشه و احتمال هر خطری به حداقلِ ممکن برسه. مثلا پارک نمیرم معمولا. پارک ملت که قطعا نمیرم. دوچرخهسواری هم بهخاطر همین یکم ترسناک بود. الانم حتی ترسناکه. چون بعضی اوقات یک رانندهی احمق بهم خیلی نزدیک میشه و این که میگم میدونم آیندهی خوشی ندارم، بهخاطر همینه. ولی چند وقت پیش با پگاه رفته بودم یک پارک مشکوک دیگه، و غریزهی من که این بود که فرار کنم فقط. ولی پگاه مشخصا از این غریزهها نداره و منم در حالت شجاعم بودم، و موندیم توی پارک. البته روی یک نیمکت کنار فضای بازی بچهها نشستیم، ولی بازم. و اتفاق خیلی خاصی نیفتاد. حالا هدفم اینه که یک بار با دوچرخه برم تا پارک ملت. با ما همراه باشید.
از این تابستون خوشم میاد خیلی. خیلی از روزها غمگینم، ولی به نظرم این دقیقا نکتهی اساسیه. نباید فریب بخوری و فکر کنی تابستون فصل روشنایی و شادیه. ابدا. تابستون فصل غمها از انواع مختلفه. ولی غم زیباییه و منم ازش بدم نمیاد. مدت زیادیه که صبحها زود بلند میشم. رازش اینه که توی هال بخوابم تا صبحها که مامان و بابام بدون ذرهای، و دقیقا ذرهای، ملاحظه فریاد میزنند، از شدت عصبانیت بیدار بشم. این خصلت مشترک من و مامانمه. بعضی اوقات کاملا بیدلیل بلند بلند حرف میزنیم. به نظر من که بقیه باید ازش استقبال کنند، چون حداقل من وقتی بلند حرف میزنم، یعنی خیلی راحتم با طرف مقابل و خوشحالم احتمالا. در ضمن وقتی توی اتاق خودم بیدار میشدم، خیلی بیدلیل غمگین بودم، و به نظرم بیدار شدن با عصبانیت و انگیزه هزار برابر بهتر از بیدار شدن با غم و کرختیه.
یکی از افرادی که میشناختم و ازش بدم میاومد (و بهش حسودیم میشد یکم)، خودکشی کرده. داشتم تعریف میکردم که من از آذر و دی پارسال هیچی یادم نمیاد تقریبا. یعنی اون قسمت از حافظهام پاک شده اینقدر که غمگین و فرسوده بودم. مثلا یادمه با پگاه حرف میزدم، فکر کنم راجع به این که پس کی قراره این غم تموم بشه؟ و یادمه که یک بار سرچ کردم و نوشته بود شش ماه، و من این شکلی بودم که خدایا، من چطوری شش ماه دووم بیارم؟ ولی خب تموم شد. بعدش بهمن بود. بهمن خیلی قشنگ بود، اصلا باورت نمیشه. کلی کارهای جدید کردم. با مهشاد یک جای عجیب زیبا رفتیم و دونات خوردیم، توی آزمایشگاه سلول سرطانی فریز کردم، توی تاکسی به آهنگهای زیبا گوش دادم، و باورت نمیشه که چقدر عمیق خوشحال بودم. زندگی خیلی زود خوب شد.
معلومه که از این اتفاق ناراحتم، ولی اعصابم خرد میشه که باید ثابت کنم که ناراحتم. چون واقعا حرفی ندارم که مخصوصا توی تلگرام بزنم. هی مجبورم بگم «خیلی ناراحتکننده است.» بعد همهاش میترسم مردم فکر کنند من چقدر سنگدلم، و این موقعیتها واقعا استرسآورند برام. چون من میدونم بیاعتنا نیستم، ولی واقعا در یک سری موضوعات احساسات خاصی ندارم. نه این که برام مهم نباشه یا بابتش متاسف نباشم، ولی این شکلی نیست که خاک به سرم بریزم. مثلا من از مرگ افراد پیر ناراحت نمیشم. واقعا هیچ غمی حس نمیکنم. چه توقعی داشتی؟ ولی بقیه واقعا انگار برای مرگ افراد پیری که نمیشناسند یا بهشون نزدیک نبودند، تاسف میخورند. الان دیگه هر بار هر فرد پیری میمیره، من برای چند روز وحشتزدهام و تلاش میکنم چهرهی غمگینی داشته باشم و تا حد امکان هیچ حرفی نزنم.
دلم برای افغانستان کاملا خونه ولی. هی یاد هزار خورشید تابان میفتم. جالبه که هیچ کاری در این دنیا نیست که بتونم انجام بدم. نه برای این، نه برای هیچ چیز دیگه. اینم عمیقا عصبیم میکنه. فردا صبح شاید برم دوچرخهسواری. بالاخره SOP بنویسم، و زبان بخونم. قراره با همکلاسیهام توی اسکایپ راجع به یک موضوعی حرف بزنم، و همین. اصلا ایدهای ندارم که باید راجع به این روزها چه حسی داشته باشم.
میدونی، دارم تلاش میکنم خیلی سالم باشم و فلان. یعنی وقتی ناراحتم، دعوا نکنم، یا مثلا مستقیم حرف بزنم. همچین چیزهایی، ولی نتیجهی خیلی خوبی نداشته، و حالا به جای این خیلی آدم سالمی باشم، آدم بستهای شدم و وقتهایی که ناراحتم، دیگه هیچ راه نجاتی ندارم. کسی نیست که بتونم بهش پناه ببرم، و میدونی، خیلی ترسناکه. چون من قبلا میگفتم دلم میخواد دوست جدید پیدا کنم و دوست جدید پیدا کردن یک چیز نسبتا قابل دستیابیه. کاملا ممکنه که من هفتهی بعدش به دوست جدیدم برسم. ولی ابدا ممکن نیست من تا هفتهی بعد، ماه بعد، حتی سال بعد کسی رو پیدا کنم که اینقدر باهاش راحت باشم که بتونم بهش پناه ببرم. و این یعنی من باید کلی دفعهی دیگه این غم رو تحمل کنم و تنها باشم و فقط امیدوارم اطراف ساعت هشت باشه که بتونم با دوچرخهسواری یکم قابل مدیریتش کنم.
توی پینترست کلی مطلب میبینم با این مفهوم که «هر کسی باید برای خودش کافی باشه» و به نظرم حقیقتا چیز مزخرفیه. نمیفهمم چه اصراریه که مردم به مستقل بودن از هر نظر دارند. یا مثلا این که تلاش میکنند هر طور که شده احساسات منفیای که اطرافشون هست، از بین ببرن. این مدت که تلاش کردم حرف بزنم، بیشتر متوجهش شدم. مثلا میگفتم «خب سارا، الان پیام بده و بگو ناراحتی و دوست داری که حرف بزنی. حواست باشه که با لحن مناسبی بگی.» و میخواستم پیام بدم و فکر کردم «خب، نباید از بقیه توقع داشته باشی وسط روزشون یهو یک وقتی برای تو خالی کنند، نکنه وسط یک چیزی باشند؟» و کلا منصرف میشدم. مثالهای متنوعی ازش دارم، ولی خب، خلاصهاش اینه که جوّ کلی این شکلیه که هیچکس نباید هیچ مسئولیتی در زمینهی روابط اجتماعی داشته باشه. مثلا تو میتونی یهویی رابطهات رو قطع کنی با یک نفر، و هیچ تقصیری گردن تو نیست، و منصفانه نیست.
نمیدونم، فعلا پیچیدگیهای روابط انسانی و ناتوانی خودم در برابرشون به گریهام میندازه. کاش زودتر یک سرنخ پیدا کنم.
علیرغم این که لوسترین و حساسترین آدمیام که میشناسم، من راحت میتونم با چیزها کنار بیام. میگم، من واقعا به این فکر میکنم که یک خونه دارم، و آب، و غذا، و همین کافیه. نه این که شاکی نشم اگه سطح زندگیم بیاد پایین، ولی به نسبت خودم و احتمالا چیزی که بقیه ازم توقع دارند، مقاومام. توقعات بالایی ندارم و راحت میپذیرم و کنار میام. و هر چی هم بزرگتر میشم (و بیشتر در ایران زندگی میکنم)، این صفتم قویتر میشه.
ریشهی این غم هم شاید به همین برمیگرده. که میبینم چقدر خودم رو مجبور کردم توی مکالماتی شرکت کنم که موضوعشون کوچکترین اهمیتی برام نداره، چون حالت بهتری توی ذهنم نبود. که ما میتونستیم سوار ماشین بشیم و خیلی casually از مشهد خارج بشیم، و تا حالا نکردیم. در همهی زمینهها هم این شکلیام انگار. مثلا این که فقط از ایران خارج بشم، کافیه. در حالی که میتونم به قبول شدن توی یک دانشگاه خوب فکر کنم. زندگی توی خونهمون، کنار محافظهکارترین افرادی که میشناسم، کمکی نمیکنه.
اگه میتونستم چیزی در خودم تغییر بدم، احتمالا میخواستم جسورتر باشم، و کنجکاوتر. میخواستم برام مطرح باشه چیزهای جدیدی تجربه کنم، و شجاعت داشتم که دنبالشون برم. متاسفانه هیچکدومشون در من نیست. این ناراحتم نمیکنه که یک مدت خیلی طولانی اینطوری زندگی کردم و حتی متوجهش نبودم. این ناراحتم میکنه که فقط الان به همچین چیزی توجه میکنم و احتمالا بعدا یادم میره، هیچوقت یادم نمیاد و قراره توی یک نسخهی محدود از زندگی غرق بشم که حتی مناسبترین نسخهاش هم برای من نیست.
برای فرار کردن مینویسم.
دیروز پگاه یک چیز بامزهای میگفت که وسط درس خوندن به یک مبحثی رسیده که تا حالا هزار بار خوندتش و بازم یادش رفته که چی بوده. و این موضوع خیلی ناراحتش کرده، چون اگه تو همینم یادت نیست، دیگه میخوای چی کار کنی؟ بعدش که میخواسته بره سرچ کنه و دوباره دربارهی اون مبحث بخونه، کلا یادش رفته مبحث چی بوده. تا موقعی که با هم بودیم هم یادش نیومده بود همچنان. بهش میگفتم ما باید یک دانش منسجمی داشته باشیم و نداریم.
یا وسط مکالمهمون یک جایی پرسید تو میدونی جنس پرایمر چیه؟ منم یک لحظه واقعا قاطی کردم. در نهایت میدونستم، ولی جالبه که موضوعی به این پایهای هم توی ذهنم محکم نیست. همین چیزهاست که غمگینم میکنه. نه این که شک دارم جنس پرایمر چیه. این که ما آخر اون پارک کوچک که روباه داشت، نشسته بودیم و من میتونستم هر چی بهش فکر میکنم، بگم. تمام این چیزهای احمقانهی کوچک و نامتداول. این که چقدر به نظرم جالبه و چقدر صفت خوبیه که سر کلاس حرف بزنی و یک نفر باشه که تمام ذهنش در همون مکالمه است و کاملا میفهمه که چقدر واقعا صفت خوبیه.
اگه ما اولش یک سنگ با یک شکل خاص باشیم و در جریان زندگی و فرسودگیها همهمون دایرهای بشیم، به نظرم دوستی میتونه چیزی باشه که با سرعت کمتری دایرهای بشیم و گوشههای بیهودهمون برامون بمونه. نمیدونم گوشهها چه اهمیتی دارند.
به نظر نمیاد صبر کردن برای خالی شدن ذهنم تاثیر خاصی داشته باشه. هزار تا چیز بیربط، یا بدتر، مربوط ولی طوری که ربطشون برام دقیقا مشخص نیست، توی ذهنم همزمان در جریاناند. اون شب پگاه اومد دنبالم و رفتیم یکم خوراکی گرفتیم و با فلاسک چای رفتیم که به یک جایی برسیم. میخواستیم بریم کوه، ولی واقعا مشخص نبود کوه کجاست. مدت زیادی به رانندگی و ارزیابی مقصدهای احتمالی گذشت. هیچ پشیمونیای نداشتیم، یا حداقل من نداشتم، چون اون خیابونهای پهن و رانندگی کردن توشون به شکل عجیبی یاد Need for Speed مینداختم. آخرش به یک پارک کوهستانی رسیدیم و روی یک نیمکت نشستیم و راجع به چیزهایی حرف زدیم که متداول نیستند.
فرزانه اون شب یک چیزی گفت که من مطمئن نیستم هنوز دقیقا فهمیده باشم، ولی میگفت دوست نداره با دوستهاش بیاد کافه، برای تولد یک کیک بخرند و بازم بیان کافه و الان که دارم مثال میزنم، انگار مشکلش با کافههاست، ولی چیزی که من فهمیدم خستگی از حرکات تکراریه؛ انجام دادن کارها بدون فکر. و بهخاطر همین از فکر اون شب نمیتونم بیام بیرون. از فکر تمام کارهای تازهای که میتونیم انجام بدیم. از فکر تمام روابط غیر رندومی که میتونیم داشته باشیم.
امروز داشتم فکر میکردم یکی دیگه از ویژگیهای مطلوب برای من توی روابط، پیوستگیه. این که جامون توی زندگی هم با هر حرکتی، با هر تنشی، با هر چیز کوچکی که احتمالا در فواصل زمانی نسبتا معینی تکرار میشه، تغییر نکنه. که وقتی من بهت میگم ازت خوشم میاد، بهت میگم برام مهمی، برات مهمتر نشم. که وقتی بهت میگم از فلان کارت خوشم نمیاد، که وقتی بیحوصلهام، وقتی که چیزی میگم که تو باهاش موافق نیستی، ازم دور نشی. نه این که هیچوقت، هیچ چیز تغییر نکنه. فقط میفهمی دیگه؟ یک فنر محکمتر باشه.
میدونی ساختار مطلوبم برای دوستی چیه؟ این که در قدم اول با یک فرد رندوم دوست نباشم. هیچ معیاری ندارم، جز این که ازش خوشم بیاد. این که یک رابطهی عادی به وجود نیاد. که بعدا هنوز یک قسمت از قلبم درگیر اون فرد باشه، چون حتی بعد از سالها، حتی وقتی رابطهای نداریم، کسی پیدا نشده که من بتونم باهاش رابطهی مشابهی داشته باشم. این که رندوم تموم نشه. از سر بیحوصلگیم و بیتوجهیم تموم نشه. تلاش کنم برای موندنش. و وقتی دیگه نتونستم دلیلی ارائه کنم برای این که چرا اون فرد برام زیباست، و نتونستم تمایزی بین اون رابطه و روابط default بین آدمها پیدا کنم، به فکر تموم کردنش باشم. اینطوری حتی وقتی بری، فراموشت نمیکنم و هنوز دوستت دارم، و این برام نشونهی درست بودنه.
چند روز پیش مامانم داشت آهسته بهم میگفت که چرا در اتاق صبا همیشه بسته است، و منم فکر میکردم طبق معمول از سر بیاعتمادیه، و گفتم که جای نگرانی نیست، احتمالا یا درس میخونه یا انیمه میبینه، و گفت «نه، میخواستم بگم چک کنی که حالش چطوره.» و واقعا حیرت کردم. «ندیدم که این داره میاد» و خوشحال شدم.
به هر حال چک کردمش، و حالش خوب بود.
امروز احسان گفت با هم بریم بیرون، و ما سه تا واقعا حرف زیادی نمیزنیم. یعنی بیشتر اوقات احسان و صبا حرفهای احمقانه میزنند و منم ساکتم. امروزم ساکت بودم، ولی میدونی؟ میخواستم یک بار حواسم بهش باشه. یک بار مسئول باشم. معمولا از مسئول بودن دربارهی احسان فرار میکنم. نمیخواستم اینطوری باشه که فکر کنه نمیتونه با ما ارتباط برقرار کنه و واقعا دیر نیست برای چیزی. گفتم دربارهی کار جدیدش چه نظری داره، این که باید بریم پارک ملت دوچرخه سواری. این که نریم خونه و بیشتر دور بزنیم.
حتی این بار که مهرسا هم اومد، تلاش کردم باهاش ارتباط برقرار کنم. میدونم احساس تنهایی چطوریه و حیفه که انرژی لازم برای دور کردن تنهایی از کسی داشته باشم و نکنم. موقع خواب یکم بغلش کردم و به حرفهاش گوش دادم وقتی تونستم. و میدیدم خوشحاله. این شکلی نبود که فشاری بهم بیاد، و راضیام از این که فکر کردم و اهمیت دادم.
نمیدونم قراره به چی برسم اصلا. میدونی، بعضی اوقات یادم میره هنوز در پروسهی ترمیم روابط اجتماعی و پیدا کردن جایگاه افراد توی زندگیمم. از طرف دیگه هم توی پروسهی آماده شدن برای بزرگسالیام و به نظرم یک بخشی از بزرگسالی قبول مسئولیت مداوم و همیشگی سلامت اطرافیانته. که اگه صبا حالش خوب نباشه، مسئولش منم. بیست (و یک) سال زندگی کردم و به اندازهی کافی میدونم و تجربه کردم.
من خیلی از این مباحث سیاست توی رابطه و فلان و بیسار بدم میاومد. یعنی قبلشم به این موضوعات، نه فقط توی روابط رومانتیک، توجهی نمیکردم، و بعدشم که با این موضوعات مواجه شدم، با شدت بیشتری به راه خودم ادامه دادم. ولی الان فکر میکنم کاملا بیراه نیست. یعنی هدفش و راههاش که قطعا بیراهه، ولی مثلا راه من هم راه مناسبی نیست.
کم پیش میاد که من از یک نفر خیلی خوشم بیاد، ولی در همون موارد، به نظرم راه درست این بود که هر چقدر میتونی، تلاش کن توی اون رابطه. حساب نگه ندار که مثلا تو هی پیام میدی و یک بار هم اتفاقا دیدم که یک نفر میگفت که مثلا اگه توی یک رابطهای خودش دو بار متوالی بگه که بیا بریم بیرون، دیگه رهاش میکنه یا همچین چیزی، که همون موقع هم خوشم نیومد.
نه این که الان طرفدار حساب نگه داشتن باشم، همچنان هم کار عجیبیه به نظرم، ولی مهمه که تو بار کسی رو به دوش نکشی توی همچین روابطی. یکم هم سخته به نظرم، چون توی ادبیاتی که میخونیم و سینما مثلا، روابط زیادی هستند که سرد و بیتوجه بودن یک طرف و گرم و متوجه بودن :))) طرف مقابل توشون خیلی پذیرفته شده است.
منظورم این نیست که شخصیت افراد باید تغییر کنه، صرفا چنین روابطی یک پروسهاند، و وقتی تو بار طرف مقابل رو به دوش میکشی، باعث میشی اون طرف فقط مفعول باشه توی اون رابطه. و یک جورهایی پایهی رابطه سست میشه مثلا؟ همچین چیزی. که یک فرد باید بتونه خودش به اندازهی خودش توی روابطش تلاش کنه، و تصمیم بگیره و اگه کسی نمیتونه، احتمالا بهتره رابطهات باهاش به مراحل فراتر نره. این هم از سخنرانی ساعت شش صبح من.
در طول روز هزار تا سناریوی خیالی برا خودم میسازم. همیشه همینطور بوده. تصویر خیالی جدیدم اینه که کنار یک دریاچه، روی یک سکو نشسته باشم و پاهام توی آب باشه. بقیهی تصویرها هم در همین ابعاد سادهاند. عصبانی نیستم از این دو سال، فقط هی فکر میکنم کاش و فقط کاش سال بعد هم ادامه پیدا نکنه. که کاش بتونم یکم خاطره بسازم. کاش بتونم توی خیابونها راه برم، بدون شال، و آهنگ گوش کنم. کاش هر روز توی آزمایشگاه باشم، کاش بتونم با یک نفر حضوری حرف بزنم، همچین چیزهایی. نمیدونم، یکم دلسردم شاید.
امروز وسط عذاب کشیدن یاد همین مقاله افتادم. این که یک تصویری از زندگی ایدهآل دارم، که صبح ساعت شش بلند میشم، اخبار علمی میخونم، درس میخونم، زمان استراحت ورزش میکنم و میوه میخورم. یک روز مهاجرت میکنم. دکترا میگیرم. استاد دانشگاه میشم و تصویر سرراستیه؛ اجازهی هیچ انحرافی نمیده. هر انحرافی از این تصویر و این مسیر، بهم استرس میده، و نباید اینطور باشه. زندگی هیچوقت اینقدر سرراست نیست و منم الان وسط ابرم. درست نیست که اینقدر از دست خودم عصبانی باشم.
امتحانهام تموم شد، و برای اولین بار حس میکنم خیلی خوب از پسش براومدم. استراحتم هم کردم. برنامهام برای تابستون اینه که آهسته و پیوسته فیزیولوژی بخونم، توی آمار و ریاضی غرق بشم و به زیست سلولی خوندن ادامه بدم. رانندگی بهخاطر کرونا وضعیتش نامعلومه. باید برای آیلتس بخونم و کارهای مربوط به مهاجرت انجام بدم (دقیقا مشخص نیست چی)، قراره با همکارانم فیلمهای بینالمللی ببینم، قراره کلی عکس بگیرم، قراره خیلی زیاد با صبا برم بیرون و آیسپک شکلات بخوریم، و دلم میخواد کمتر به خودم بابت مطابق اون تصویر ایدهآل نبودن سخت بگیرم. عوضش تا جایی که میتونم، تلاش کنم و شجاع باشم و کارهایی که قراره انجام بدم، تا پایان برسونم. پایان باشکوه، نه sloppy.
یکی از چیزهایی که این اواخر بهش رسیدم اینه که یکی از اهدافم اینه که طبق ارزشهای درونی زندگی کنم. یا حداقل بدونم کدوم ارزشهام درونیه، کدومهاشون بیرونی. مثلا الان دوست ندارم کتاب بخونم. دوست دارم، ولی وقتش میره برای چیزهای دیگهای که بیشتر دوست دارم. گاهی عذاب وجدان میگیرم ازش که اصلا معقول نیست. چون یک فعالیتهایی هست که هم برام بهتره، هم لذتبخشتر، پس چرا باید عذاب وجدان داشته باشم؟ بهخاطر همین ارزش بیرونیش و نمایی که داره.
الهام یک پستی نوشته که میگه هی نگو اوکیه اگه فلان چیزی که شروع کردم، رها کنم. حالا من حتی با خودمم نمیگم، اینقدر برام رها کردن چیزها مقبوله که ذرهای عذاب وجدان نمیگیرم. نه هر چیزی، ولی وقتی میبینم چیزی جالب نیست یا فایدهای نداره، رهاش میکنم. ولی خب، درست میگه تا حدی. میدونی، برای من تصویر ساختن بهترین راهه. مثلا تصویر چیزهای رها شده اذیتم نمیکنه، چون زیبا و شاعرانه و هیجانانگیزند. ولی تصویر چیزهایی که بهشون پایان دادم، عذابآوره، چون شلختهترین پایانهای ممکن رو دارم. توی شروع و ادامه خوبم، ولی به پایان میرسه، چیزهایی که پایان داشتند، پایان دلخواهی نداشتند، اما چیزهای رها شده زیبائند. کلا باید یک دستی به تصویرهای ذهنیم بکشم.
غم اذیت نمیکنه، هیچوقت فکر نمیکنم فلان روزی که غمگین بودم الان ناراحتم میکنه، چون غم بیشتر زیباست. اما روزهایی که از فرط آهنگ نداشتن، سراغ آهنگهای دبیرستان میرم، اذیت میکنند. دوست ندارم کلا وجود داشته باشند. داشتم میگفتم من هنوز اون روزی که ساعت دوی ظهر بیدار شدم یادمه، و هنوز دارم از دست خودم حرص میخورم. روز مذکور توی تابستون پارسال بود. اگه کل اون روز درس نمیخوندم، یادم نمیموند و اگه یادم میموند، الان از فکرش ناراحت نمیشدم. دوست دارم زندگیم یک چارچوب پایه داشته باشه. واژهاش چیه؟ کلا خیلی قعر و قلهای وجود نداشت. این چیز شبیه به افسردگی گاه به گاه نبود.
دقیقا همینجاهاست که اثرات نبودن عشق برام مشخص میشه. که اگه احساسات قویای داشتم برای یک نفر، هر جور شده بلند میشدم. ولی بهخاطر خودم، نه. بهخاطر تصور آزمایشگاه بعدا، نه. دلیل و جهتی که قبلا هر لحظه داشتم، الان نمیبینم. اصلا هم زیبا نیست. فقط دوست دارم زودتر حل بشه. هدفم دقیقا اینه که روزهایی نباشه که ساعت هشت و نیم بیدار میشم و از بس احساس خالی بودن دارم که دو ساعت در همون حال بمونم و دلیلی پیدا نکنم برای بلند شدن.
این عکس رو توی پینترستم ذخیره کرده بودم، ولی اصلا یادم نمیاد تا حالا بهش برخورد کرده باشم. خیلی قشنگه. از نروژه. وقتی دیدمش، این تصویر توی ذهنم اومد که داریم اینجا راه میریم. خیلی شب خوبیه. من خیلی میخندم، با توجه به این که اصلا نمیدونم فرد دوم کیه، نمیتونم نظر خاصی داشته باشم راجع به احساساتش، ولی احتمالا اون هم خوشحاله.
بعد از این نوشتم و پاک کردم. ولی خلاصهاش اینه که من هیچی از این دنیا نمیفهمم ولی مشخصا از بعضی چیزها مثل بغل کردن مهرسا،حل کردن مسئلهها و امتحان کردن کافههای زیبا خوشم میاد و به نظرم اطلاعات کافی دارم برای این که بتونم تصمیمی بگیرم که در نهایتِ زندگیام ازش پشیمون نباشم.
فردا امتحان مهندسی ژنتیک دارم. چیز ترسناکی نیست. حجمش کمه نسبتا و قبلا خوندم. ولی واحد جالبی بود، چون یادمه که توی کتاب زیست پیشدانشگاهی همین مبحث بود که باعث شد من کلا اینجا باشم. ولی الان دقیقا واحد مورد علاقهام نیست. بدمم نمیاد اصلا ولی عاشقش نیستم و گاهی اوقات یکم خستهکننده میشه. این بحث تکنیکها کلا خیلی برای من جالب نیست. اگه یک نفر بیاد با بیان جذاب برام یک تکنیک هوشمندانه توضیح بده، خوشم میاد، یا دوست دارم توش خوب باشم، ولی فکر نکنم کلا اینجا chemistryای باشه. بهخاطر این دارم بهش فکر میکنم که چند روز پیش داشتیم با یکی حرف میزدیم و اینطوری بود که طرف خیلی از سلولهای بنیادی سر درمیآورد. از همون کارشناسیش رفته بود سراغش و الان حسابی متخصص بود. بعد خوشم میاومد ازش. این که آدم توی یک حوزهی نه حتی پیچیدهای مسلط باشه، برام زیباتر از اینه که توی یک علم پیشرفتهای و زمینهی بزرگتری تلوتلو بخوره.
قبلا خیلی اصرار داشتم که درخشان باشم. چند روز پیش فکر کردم خیلی هم مهم نیست واقعا. یعنی حداقل نمیتونه هدف اساسیم باشه. چون درخشان چیزیه که مردم تعیینش میکنند و مردم توی علم هم واقعا چیز زیادی نمیدونند. تو ممکنه یک کار اساسی کنی، ولی توی زمان خودت نفهمند، یا چیزی بارت نباشه و نوبل بگیری. خلاصه چیز کاملا مطمئنی نیست.
فرزانه یک بار میگفت این خوبه که من همه چی رو قضاوت میکنم. یعنی راجع به چیزهای زیادی که واقعا بهم مربوط نیستند، نظرات پرحرارتی دارم. نه زندگی مردم فقط، بیشتر فیلمها، کتابها، ترندهای توییتر یا همچین چیزهایی. دلیل خیلی مشخصی ارائه نداد. خودمم بدم نمیاد از این ویژگیم. انگار دنیایی که دارم، میشناسم؟ پام روی زمینه؟ بهم یک جور احساس امنیت میده. الان توی وضعیتیام که هیچی نمیدونم. به بحثهای مردم توی ردیت نگاه میکردم و طرف هیچکس نبودم و در نهایت هم نظری نداشتم.
دیشب به پگاه گفتم که قصد دارم جستجوی بیرحمانهای برای آهنگهای زیبا شروع کنم، برای تابستون، که واقعا bold of me. من کاملا میتونم یک روز تمام به یک آهنگ گوش کنم. دوباره و دوباره. و آهنگهای جدید و تصور درک نکردنشون وحشتزدهام میکنه. الان برای اولین بار در سالها دارم Release Radar اسپاتیفای رو امتحان میکنم (آهنگهای جدید هنرمندهای مورد علاقهات) چون عکس Imagine Dragons داشت. باید این آهنگ جدیدشون چند ساعت قبل اومده باشه. یک آهنگ جدید برای این که وقتی هوا تاریکه و توی حیاط نشستم تا از شبهای تابستونی استفاده کنم، بهش گوش کنم و حس کنم دارم واقعا زندگی میکنم.
یک.
من در زندگیم از این آرومتر نبودم. دیر بیدار میشم، میگم «اوه، اشکالی نداره، برم صبحانه بخورم و شروع کنم.» بعدش میرم صبحانه میخورم و شروع میکنم. عصر خسته میشم، میگم «تلگرامم رو چک میکنم و استراحت میکنم، بعدش میام بیشتر میخونم.» و بعدش همین. احساس میکنم دیگه بیش از حد مطمئنم که همه چی قراره درست بشه. احتمالا چیز پایداری نیست. ولی دوستش دارم. (ولی بهش تکیه نمیکنم.)
با فضایی که از ذهنم آزاد کرده، میتونم به چیزهای دیگهای فکر کنم. مثلا دیشب داشتم سریال What We Do in the Shadows رو مرور میکردم که دربارهی زندگی روزمرهی چند تا خونآشامه. یک قسمتش هست که روح میاد توی خونهشون. یکیشون مطمئنه که روحه، و اون یکی در جواب بهش میگه:
"Personally, I'm a man of science. Now you see it could be one of two things. One, mercurial zephyra. Two, a ferrago of gasses possibly from a peat bog. Now if you capture these and add them together, using yellow bile from a plague victim, you've got what looks like a ghost. But it's science ..."
اگه حوصله ندارید بخونید، چرندیات زیادی به اسم علم میگه. بعد داشتم فکر میکردم اگه علم ما هم همین شکلی باشه چی؟ این بررسی کردن چیزها مثل کسی که از فضا اومده و درگیر حاشیهها نیست، چیز جالبی به نظر میاد. توی پینترست چند تا چیز شبیه دیدم؛ مثلا یکی گفته بود چرا به قصههای پیرزنها میگفتند خرافات و قصههای پیرمردها، «دین»؟ از این حرفهایی که جان ملینیطور به یک نقطهی دور خیره میشی و میگی huh.
دو.
آغوشم رو به کثیفکاری باز کردم و درستحسابی درس میخونم. دیشب یک نفر ازم راجع به زیست سلولی پرسیده بود. من راجع به این درس و این رشته یک شوق عمیقی دارم. دیگه برام شخصی شده که از بین شبکهها یک معنایی دربیارم. اعصابم هم خرده از این که اینقدر حجمش زیاده و هیچکس هیچیش یادش نمیاد. بهخاطر همین هر کی رو پیدا کنی، یک موضوع خیلی جزئی برداشته و روی همون کار میکنه فقط. بهخاطر همین ایدهی آزمایشگاه داشتن و استاد دانشگاه بودن برام جالب شده. میتونی یک هدف نسبتا بزرگی پیدا کنی و در راهش پیر بشی. به نظرم زیباست. برام یک معنیای داره.
میترسم نتونم. قبلا نمیترسیدم، ولی الان فکر میکنم نکنه در نهایت اونقدری که دوست دارم، باسواد نشم؟ همین ترسه که باعث شده در نهایت با کثیفکاری اوکی بشم. با خودم تکرار میکنم که باید توش غرق بشی، باید نفهمی، باید بترسی که در نهایت یک معنایی دربیاد. دوست دارم آخر روز بشینم فکر کنم که اون روز چه چیزهایی یاد گرفتم. دیروز راجع به منشاء ویروسها یاد گرفتم و نحوهی تکاملشون. این که تخریب زیستگاه طبیعی جانوران و جنگلزدایی منشاء خیلی از این ویروسهای جدیده. و این که توی آنافاز، چطور کروموزومها از هم جدا میشدند. توی سلول یک سری پروتئینهایی داریم که اسمشون Auroraست. نمیدونم چرا. ولی قشنگه.
سه.
دیدی که ملت با چه نفرتی راجع به روابط قبلیشون حرف میزنند؟ من از این واقعا میترسم. از این که قرار باشه زمانی که کنار یک نفر گذروندی، از زندگیت حذف کنی. میدونی، حتی خودت انگار یک آدم دیگه بودی. دیشب فکر کردم که نه، یک آدم دیگه نبودم. همینی که الان هستم، بودم؛ فقط خیلی امیدوارتر و شجاعتر و سمجتر. بهقدری شجاع بودم که احمق به نظر میرسیدم. مشکلی با محافظهکار بودن الانم ندارم، ولی نمیتونم از خودِ اون موقعم بدم بیاد و تحسینش نکنم.
حتی منم توی بیست سالگی به پنجاه سالگیام فکر نمیکنم. ولی چند روز پیش داشتم به حیاطمون نگاه میکردم و حیاط ما قشنگترین حیاط ممکنه. کلا توی خونهمون زیاد گیاه داریم. فکر کردم اگه یک روز بالاخره به خونهی بزرگی رسیدم که تصمیم گرفتم تا لحظهی مرگم رهاش نکنم، کلی گلدون توش میذارم و توی حیاطش کلی درخت میکارم. هیچ چیز مثل ابعاد درخت انگور توی حیاط و میوههایی که هر سال داریم، قدمت و اصالتمون رو نشون نمیده.
میدونی، داشتم فکر میکردم یک سری چیزهای خیلی جزئی هستند که من توی خودم ازشون خوشم میاد. مثلا این که عادت دارم به صبا و مهرسا بگم «عشقم»، یا مثلا این نقش اسکرینشات توی زندگیم. چون میدونی، منطقیه که عکس بگیری تا خاطرات بمونه برات، و اسکرینشات هم همینه، برای اون بخش مجازی از زندگیت. مثلا سر تماسهام با مائده و زهرا، چیزهای خندهداری که سر اسلاید درست کردن برای ورزش یک پیدا کردم (مثل این که وجود ظرف سمی در اطراف فرد مصدوم، نشونهی مسمومیته. آخرشم برای هیچکس نفرستادمش، چون نمیدونستم من عجیب شدم یا این قسمتش واقعا عجیبه.) و دیروز داشتم مرتبشون میکردم و به این اسکرینشات رسیدم. مال یک روزیه که استاد ویروسمون مجبورمون کرده بود چند تا پادکست ویروسی گوش بدیم.
بعد خیلی بامزه بود. یعنی مثلا اولش میاومدند با تفصیل از آبوهوا میگفتند. بعدش مینشستند راجع به موضوعات مختلف حرف میزدند. هر کسی نظر خودش رو میگفت. یکم هم آکوارد بودند. به پشت سرشون نگاه کن (مخصوصا اون فردی که انگار توی دفترشه.)؛ من هم دوست دارم اونجا باشم. خیلی قشنگه برام. دیشب یک سمپوزیومی بود راجع به ساختار RNA. من توی توییتر دیده بودمش و همینطوری توش ثبتنام کردم، با این که خیلی هم از مبحثش خوشم نمیاد. و واقعا هم نمیفهمیدم. یعنی قشنگ چند پله بالاتر از من بود. اینجور وقتها واقعا میترسم. ولی به هر حال، همزمان با ترسم، خوشم میاومد از اون وضعیت. گذاشتم که پخش بشه و به کارهای دیگهام رسیدم.
میدونی در ظاهر خیلی آرومام واقعا. در باطن از ترس فلجام. یعنی احتمالا بهخاطر همینه که اینقدر بیخیالم، چون من در حالت عادیم سر همه چی میتونم حرص بخورم. یعنی یک طوریه که حتی خودمم در حالت عادی نمیبینمش، ولی واقعا میترسم از همه چیز. میدونم که باید راجع بهش با یک نفر حرف بزنم. ولی خب، واقعا احتمال نمیدم فایدهای داشته باشه. یعنی طرف مقابل چی میتونه بگه واقعا؟ من بگم میترسم اگه فلان نشه، و تنها چیزی که یک نفر میتونه بهم بگه اینه که «درست میشه» یا «میتونی»، و خب، این به من آرامش نمیده.
اون امتحان میانترم ویروسم بود؟ که کلی براش خونده بودم؟ در نهایت با کارهایی که کردم، نمرهام شد 9.85 از ده. اون بهم آرامش داد. یک چیزی که بهم نشون میده من خیلی هم پرت نیستم، بهم آرامش میده.
دیشب داشت بهم میگفت خوشش میاد که کسی از یک تصمیمی مطمئنه. و من دقیقا میدونم دوست دارم چی کار کنم، ولی حقیقتا خیلی خوشحال نیستم. فکر میکنم این مربوط به خودمه البته، منظورم اینه که تقصیر خودمه، ولی خواستم از چیز مثبتتری استفاده کنم که نشد. به هر حال، آره، منم میتونم کارهای بهتری کنم، نسبت به این که بشینم و به این فکر کنم چه اتفاقهای بدی ممکنه بیفته.
یک.
حالا من همیشه مخالف مقایسهی بین دغدغههای یک فرد جهان اولی با خودمون یا کشورهای بدتر از خودمون بودم، ولی بعضی اوقات که همینطوری دارم میگردم توی یوتیوب، یا Letterboxd یا پینترست، واقعا گاهی اوقات برام جالبه که مردم چقدر ذرهای به نیمهی پر توجه نمیکنند. توی همهی ابعاد. مثلا هر انیمیشن جدیدی که دیزنی میده، قطعا توی نقدهاش یک بخش بزرگی مربوط به نقد دیزنیه، و نه این که بگم اشتباهه که نقد کنی یا همچین چیزی، و واقعا هم چندان در جریان کارهای دیزنی نیستم، ولی مردم قبلا راحت بردهداری میکردند. حتی نه خیلی قبل. در مقایسه با بردهداری، یک شرکت سودجو چندان هم سقوط بشریت نیست.
یا مثلا شاکیاند که چرا شرکتها به مناسبت ماه pride لوگوی رنگینکمان میزنند. نمیدونم واقعا. به نظرم این که بهخاطر سودت، از انسانهایی که نیاز به حمایت دارند، حمایت (هرچند ناچیز، که به نظرم ناچیز هم نیست واقعا. شاید ناچیز باشه ولی شخصا از این موضوع خوشم میاد.) کنی، واقعا در مقایسه با کشتن و طرد کردن این انسانها افتضاح نیست.
نمیدونم، اینطوریه که چشمم یک الگویی میبینه و بهش حساس میشه. شکر خدا اطرافم هم پره.
دو.
امروز روز ارائهها بود، و من هر چقدر در گوش کردن و تمرکز کردن سر کلاسها نقص داشته باشم، سر گوش کردن به ارائههای همکلاسیهام، ده برابرش نقص دارم. واقعا هم تقصیر من نیست خیلی. به نظر میاد آخرین نکتهای که براشون مهمه، اینه که کسی بفهمه. یک موضوع تخصصی برمیدارند و تند تند درسش میدن. خیلی سخت بود خلاصه. و من یک همکلاسیای دارم که چون مذهبی و ساکته، من چندان نتونستم باهاش ارتباطی داشته باشم، ولی خیلی انسان جالبی به نظر میاد. امروز هم سر ارائههای همهمون ازمون سوال پرسید (در حالی که هیچکس از هیچکس سوالی نپرسید). میدونی، یعنی به چند دلیل خیلی برای من مهم نبود که بفهمم، ولی این رفتارهای همکلاسیم برام واقعا جالبه. یادم اومد اون دورانی که حضوری بود، ارائه میداد و آخرش که بچهها سوال میپرسیدند، خیلی اوقات دقیقا میگفت «نمیدونم» که مثلا من اینطوری نمیگم. از خودم جواب درنمیارم ولی مثلا میگم «توی مقاله بیشتر توضیح داده.»
احسان هم همینطوریه. مثلا در یک موقعیت فرضی اگه آزمون میداد و میاومد خونه و کسی ازش میپرسید «آزمون چطور بود؟» صاف و ساده میگفت «بد بود.» در حالی که بازم من در هر شرایطی میگفتم «خوب بود» و احتمالا ادامهاش میدادم با این که «ولی خیلی سروصدا بود» که اگه نتیجهاش بد شد، یک بهانهای میداشتم. خیلی این نوع از صداقت برام جالبه. بعد حالا اینجا هم راههای پیچوندنِ ملایم زیاده. دوست دارم همچین صداقتی هدفم باشه.
سه.
ترم پیش خیلی تلاش کردم سر همهی جلسات حاضر باشم، چون تجربه نشون داده بود از سر بیحوصلگی یک جلسه نمیرم و کل ترم عقب میمونم. با اختلاف فاحشی هم از بقیه بیشتر سر کلاس رفتم و فواید خودش هم داشت. ولی مثلا آخر ترم داشتم فکر میکردم که خیلی اوقات که سر کلاس میرفتم واقعا در نهایتش از بس شرایط نامساعدی داشتم، چیزی دستگیرم نمیشد و فقط خستهتر میشدم سر هیچی. در نتیجه این ترم، چند بار وسط کلاس رهاش کردم و بعدش هم تاکید میکردم که بابتش عذاب وجدانی نداشته باشم، و ترکیب این دو تا روش خوب بود به نظرم. عقب نمیافتادم و در عین حال عذاب نمیکشیدم. دوست دارم همچین عاقلی بشم و نمیدونم ممکنه یا نه. گرفتن تصمیمی که با توجه به شرایط مناسبتر به نظر میاد، و اطمینان به خودت.
امروز هم خیلی خسته بودم و هزار تا کلاس داشتم (دو تا، ولی حسش شبیه هزار تا بود) و فکر کردم اگه کلاس خالی بود، میتونستم نرم، ولی کوییز هم داشت. بنابراین بهتره بشینم بخونم و سر کلاسهام برم، و در نهایت آخرش میتونم بشینم Rope ببینم. شکل جایزه نبود برام. چون ذهنم کلا با ماهیت جایزهای که خودم قراره به خودم بدم، کنار نمیاد. صرفا استراحت آخر راه بود. و خوب پیش رفت. Hustle culture جواب نمیده برای من. باید مثل یک انسان سالم و ارزشمند با خودم رفتار کنم.
تابستون 1400 قراره شروع بشه و من خیلی احساس خوبی بهش دارم، حتی با این که یک ماهه دارم با خودم فکر میکنم کی تابستون تموم میشه. همیشه طرفدار ادامه دادنم، ولی مدت زیادیه که دارم ادامه میدم و هی شکستهای کوچک میخورم، و یک شروع دوبارهی اینطوری خوشاینده. این یک ماه خسته بودم و خیلی نخوندم و الان هم هر لحظه دلم خالی میشه از فکر کارهایی که باید انجام بدم، و نیاز دارم که تابستون بشه و صبحها زیست سلولی و ریاضی بخونم. آمار بخونم. به امتحانهام به چشم فرصتی برای یاد گرفتن نگاه کنم و تلاش کنم برای حرف زدن و ارتباط برقرار کردن. پست بیسامانیه حقیقتا :)) ولی من بیسامانم.
چهار.
یک چیزی بود راجع به وسواس که مارک منسن نوشته بود و میگفت که وسواس بر اثر یک تصویر ذهنی ایجاد میشه. و مارک منسن روانشناس نیست تا جایی که من میدونم، ولی چیزی که گفته، حداقل راجع به من درست به نظر میاد. وقتی که دبستان بودم، تا وقتی که دبیرستان بودم، جزوههای من بدترین جزوههایی بود که میتونستی باهاشون مواجه بشی. هر جا سر کلاس حوصله نداشتم، کلا نوشتن رو رها میکردم :))) (شخصیت اون زمانم حقیقتا برام جالبه.) اصلا ایدهای نداشتم ملت چطوری اونقدر دفترهای کامل و پرنکتهای دارند. قشنگ از چهارم دبستان دیگه عقده شد برام. و عقدهاش هم به جای این که در این راستا پیش بره که من بیشتر گوش کنم، در این جهت رفت که دفترم تمیزتر باشه که این خودش باعث شد ناقصتر باشند و آخرش حتی خودم هم نمیتونستم ازشون استفاده کنم. الانم همینم، یعنی دفترهام هنوز شکل عجیبی دارند، و خط ناصاف همیشه و همهجا اذیتم میکنه. یک قسمتی از این که اونقدر به رفرنس خوندن ارادت دارم، همینه. اینقدر مشکل نداره و وسواسمم تحریک نمیشه.
کلا یعنی از چیزی که کثیفکاری داشته باشه، فراریام. آمار واقعا زیبا بود برام، ولی مجبور بودم هی علامت سیگما بکشم و شما میدونید علامت سیگما کشیدن با خطکش چقدر سخته؟ یا نوشتن Y؟ و هی هم باید تکرارشون میکردی. واقعا خوندنش و مسئله حل نکردن خیلی راه تمیزتری بود. تازگیا فکر میکنم که دوست دارم یک جا بشینم و از این برگه کاهیها دستم باشه و مداد و هی یک چیزی رو حل کنم. تصویرش قشنگه، ولی فکر نکنم عمل کردن بهش ساده باشه. فقط هم مربوط به ریاضی یا صرف نوشتار نیست. از نظر مفهومی هم هست؛ مدام فکر میکنم یک جایی یک چیزی رو جا انداختم و دوباره از اول. باید اون تصویر ذهنیِ درخشان و کامل و مرتبم اجرا بشه. حتی اگه کاملا دروغ باشه. یک دلیلی که اینقدر شخصیت teacher's pet برام خوشایندتر از اون شخصیت نابغهی نامرتبه، همین تصویره.
این روشهایی که مبتنی بر خواندن فعال هست؟ مثل این که برای خودت خلاصه بنویسی، یا برای خودت حرف بزنی، یا نمودار بکشی یا همچین چیزهایی؟ من میدونم که چقدر اینها برای من جواب میدن احتمالا. فقط میدونی؟ خیلی کثیفکاری دارند، چه نوشتاری و چه مفهومی. باید خیلی شجاعت و قدرت روحی توی خودم جمع کنم که یک مدت اینطوری بخونم و نزنم زیر همه چیز. کلا من با فریب دادن خودم راجتتر کنار میام در این زمینه.
یک مکانیسمی اینجا هست، که من هر وقت حس بدی به خودم دارم، یا وسواسهای قبلیم تشدید میشند، یا وسواس جدیدی به وجود میاد، که این خودش باعث میشه بیشتر حس بدی به خودم داشته باشم. این چند ماه اخیر که متوجهش شدم و جلوش رو گرفتم تا حدی، زندگی خیلی نرمالتر و زیباتر بود.
این تلاشم برای کامل بودن چیز خوبی بود ولی. برای مثال، الان جزوههایی دارم که پنجاه درصد کلاس رو پوشش دادند، و نمیدونم، خیلی منظمترم و بیشتر تلاش میکنم. ولی باید کثیفکاری هم شروع کنم، وگرنه آخرش فقط یک ظاهر درخشان برام میمونه.
پنج.
اینقدر خوشم میاد از حل کردن مشکلاتم. مثلا یکی از مشکلات این دو سه ماه اخیرم این بود که حقیقتا زندگیم خستهکنندهترین چیز ممکن بود. اتفاق خاصی نمیفتاد و من بلند میشدم و درس میخوندم و سریال میدیدم و میخوابیدم و واقعا همین. راهی که پیدا کردم، بازی کردنه. خود بازی هیجانانگیزه ولی هیجانش بیشتر از اینه که من توی همهی بازیها طوری جلو میرم که at any given moment حداقل یک نفر داره از دستم روانی میشه (همتیمیام) یا مسخرهام میکنه (رقبام) و میشه گفت که بد بازی میکنم. بهترین نوع هیجان نیست، ولی هیجانه و من راضیام.
شش.
فهمیدم چرا اینقدر زیاد دوست دارم بنویسم. اون وقتی که در روز به حرف زدن میدم، زیاد نیست و اگه بخوام هر کدام از اینها رو برای یک نفر توضیح بدم، باید کلی پیشزمینه و پسزمینه بچینم. این شکلی راحتتره. میدونم راه درستی نیست، ولی فقط راحتتره.