Don't look down

یک.

مامان و بابای من خیلی سخت‌گیر بودند تا وقتی که من به دانشگاه رسیدم. بعدش دیگه فکر کنم فهمیدند من حواسم به خودم هست و رهام کردند. سخت‌گیریشون هم خیلی نوع خاصی بود. مثلا با پوششم مشکلی نداشتند، با این که توی یک شهر دیگه برم دانشگاه مشکلی نداشتند، ولی مثلا با این که من با هندزفری آهنگ گوش کنم، عمیقا مشکل داشتند. هر بار می‌دیدند هندزفری توی گوشمه، یک درگیری‌ای داشتیم، با این که بازم با خود آهنگ گوش دادن مشکلی نداشتند. یا مثلا توی یک مثال رایج‌تر، شدیدا نظارت می‌کردند که من چقدر با لپ‌تاپ یا گوشی‌مم. دوست نداشتند که من خیلی به دوست‌هام توجه کنم. (واقعا روی هر چی تعصب داشتند من در نهایت بیش‌تر به سمتش کشیده شدم ((:) کلا در نهایت هدفشون این بود که من از نظر تحصیلی موفق باشم و یا دقیق‌تر، از نظر تحصیلی توی رشته‌ی تجربی موفق باشم.

با فرزانه خیلی خیلی قبلا، در حد اول دبیرستان، یک بحثی داشتم به اسم «لحظه‌ی هماهنگ» که الان رفتم دفتر اول دبیرستانم رو باز کنم و ببینم آیا تعریفی ارائه داده بودم یا نه، و فهمیدم هیچ چیز ارزشش رو نداره که به یادداشت‌های اول دبیرستانت برگردی، در نتیجه از روی حافظه می‌گم. این شکلی که مثلا توی یک لحظه به اطرافت نگاه کنی، و فکر کنی چقدر هماهنگ! و می‌دونم که تعریف واقعا خوب و نابدیهی‌ای ارائه کردم. ولی مثلا یادمه که یک بار داشتم از مدرسه با مامانم برمی‌گشتم و صندلی عقب بودم و بارون می‌اومد و یادم نیست که به چه فاکتورهایی توجه کرده بودم، ولی آخرش به این نتیجه رسیدم که همه چی خیلی هماهنگه. و خیلی وقته همچین حسی نداشتم. من خیلی به جزئیات توجه می‌کنم، ولی لازمه که به خود کلش یک علاقه‌ی هر چند کم‌رنگی داشته باشم. همچین مکانیسمی باعث می‌شه اگه کنترل دست خودم باشه، توی دنیای خودم محاصره بشم. یعنی می‌گم به خاطر همین از ادبیات دبیرستان خوشم می‌اومد. من اون موقع عاشق شعرهای مولانا یا کلا شعرهای کلاسیک بودم. الانم اگه مجبورم می‌کردند توی کلاس بشینم و یک معلم خوش‌صحبت و شیفته‌ی ادبیات داشتم، احتمالا واقعا لذت می‌بردم ولی با میل خودم همچین استفاده‌ای نمی‌کنم از وقتم.

داشتم فکر می‌کردم شاید این دو تا بند با هم در ارتباط باشند. یعنی این کنترل صد درصدی که روی زندگیم دارم، حقیقتا میزان مطلوب کنترل روی زندگیم نیست. نیاز دارم یکم اجبار خارجی روم باشه. این‌‌طوری حداقل با خودم کم‌تر درگیرم. می‌دونی، یک حالتیه شبیه وقتی که توی تماس صدات اکو می‌شه. طبعا دارم از کنترل خارجی نسبتا خوب و مفید حرف می‌زنم. یکی از استادهامون می‌گفت این استادهای راهنمای خیلی سخت‌گیر برای بچه‌های دانشکده‌ی ما خوب‌اند، چون این بچه‌ها باهوش‌اند، ولی تا زور بالای سرشون نباشه، از تمام توانایی‌شون استفاده نمی‌کنند. حالا من دیگه الان دارم از نهایت هوشم استفاده می‌کنم، ولی یکم کنترل خارجی احتمالا می‌تونست این شخصیت دراماتیکم رو مهار کنه.

اون دوره‌ی پایتونی هم که برداشته بودم همین شکلی بود که خوب و خوش تموم شد. می‌دونی، یعنی استرسی نمی‌داد، نمی‌گفت خاک بر سرت که نمی‌تونی مسئله‌ای به این سادگی رو حل کنی، ولی یک چالش مناسب می‌ذاشت جلوت و دیگه تو باید حلش می‌کردی. لازم نبود کد محشر و تمیزی می‌زدی، ولی باید اون مسئله حل می‌شد. راه دیگه‌ای نداشت. در عین حال هم نمی‌تونستم رهاش کنم، چون پول داده بودم. خیلی تجربه‌ی مناسبی بود. از نظر روانی ضربه‌ای نخوردم، ولی مجبور شدم کارهایی کنم که لذت‌بخش نبودند و این دو تا با هم فرق دارند طبعا.

 

دو.

من می‌فهمم چه چیزی باعث می‌شه که یک نفر rising star محسوب بشه. همین ارائه‌ای که من قرار بود بدم و یک موضوع ریاضیاتی نسبتا پیچیده‌ای بود، دادم و خوب و دقیقا اوکی بود، ولی همون‌جا استادم یک سری سوالاتی پرسید که من نرفته بودم دنبالشون. مشکلی نداشت و قرار شد برای هفته‌ی بعد برم دنبالش. ولی می‌گم به اندازه‌ای که می‌خواستم، سمج نبودم. معمولا دوراهی هوش یا تلاش مطرحه، ولی من یک جایی‌ام که حتی این دو تا هم دیگه چندان مطرح نیستند. خلاقیت، کنجکاوی، سمج بودن و همچین ویژگی‌هایی پررنگ‌ترند. 

 

سه.

این دفعه که MBTI دادم، به اون فاکتور پنجمیه که قبلا توجه نکرده بودم بهش، توجه کردم. یکی از دلایلی که من از این تست و چیزهای مربوط بهش خوشم میاد، همینه که اگه تو دقیقا a piece of shit باشی، میاد با آرامش تمام می‌گه «شما برای کشاورزی واقعا مفیدید و حتی برای درمان بیماری‌های روده می‌تونید به کار برید.» منظورم اینه که تو هر چی هم باشی، نمیاد بگه که خوبه یا بد، ابعاد مثبت و منفی‌ش رو می‌گه که تو اولا بتونی از خودت متنفر نباشی، دوما از ابعاد مثبتش استفاده کنی و ابعاد منفیش رو مهار کنی. حالا، این فاکتور پنجمی، Identity، تعریفش اینه که showing how confident we are in our abilities and decisions و دو تا دسته داره: Assertive و Turbulent که خب طبعا من با این همه شکم به همه چی و مخصوصا خودم، Turbulent بودم. و خب، قطعا چیز مثبتی به نظر نمیاد. این علاقه‌ی شدید من به انداختن خودم توی رودخونه خیلی لذت‌بخش نیست. 

ولی یک استادی دارم که دیروز هم باهاش کلاس داشتم و قبلا گفتم که سر کلاسش چقدر حواسم پرت می‌شه با این که فقط سر کلاسم و هیچ کار دیگه‌ای هم نمی‌کنم و هی هم تلاش می‌کنم نوت بردارم. چون به شدت خسته‌کننده توضیح می‌ده و شخصیت ناجذابی داره و همکلاسی‌هام هم مثل من نمی‌تونند دنبال کنند. وقتی سوال می‌پرسه و کسی حتی سوالش هم نمی‌تونه دنبال کنه، به نظرش ما مقصریم. یا مثلا ساعت کلاس رو هی تغییر می‌ده و به نظرش کار اشتباهی نیست و می‌گم با خودش کلا خیلی در صلحه. خودشیفته نیست اصلا، فقط یک اطمینان ذاتی داره به خودش. و اون رو که می‌بینم از خودم خوشم میاد که راحت به خودم شک می‌کنم و متوجه اشتباهاتم شدن، اکثر اوقات غیرممکن به نظر نمیاد. من همیشه از روند سریع تغییر کردنم خوشم می‌اومد و این سرعتم احتمالا از همین turbulent بودن میاد. فقط باید کنترلش کنم و یکم مهربون‌تر باشم.

۲

All of the Stars

یک ربع به دوئه، و من بازم خوابم نمی‌بره. کلی هم اقدامات پیشگیرانه انجام داده بودم، ولی انگار نه انگار. توی حیاط خوابیدم و مامان و بابام هم هر کدوم یک گوشه‌ی دیگه از حیاط. از این‌جا می‌تونم ستاره‌ها رو ببینم. بهار سال کنکورم هم همین‌جا می‌خوابیدم. یادمه که بازی‌های ایران و پرتغال پخش می‌شد و من از روی سروصدای بقیه می‌فهمیدم داره چه اتفاقی میفته توی بازی. 

همون یک دونه تصویری که از آینده دارم، اینه که دارم از بیرون میام، و هوا سرد بوده و یک دختربچه بغلمه و من اول پای خودم رو از کفش‌هام درمیارم، بعدشم لباس بچه رو باز می‌کنم؛ همین. دقیقا همین. حالم خوبه توش و حتی می‌تونم حس کنم چقدر اون بچه رو دوست دارم. این با تصویر ساختن برای خودم فرق داره. برای خودم زیاد تصویر می‌سازم از آینده، ولی این تصویر همین‌طوری اومد توی ذهنم. احتمالا چیزی که در مورد بچه داشتن این‌قدر برام خوشاینده، اینه که می‌تونی هر چقدر می‌خوای، دوستش داشته باشی و مخصوصا اگه کوچک باشه، احتمالش کمه که قلبت بشکنه. تازگیا به این فکر می‌کنم که اگه والد خیلی خوبی باشی، بازم ممکنه که بچه‌ات ازت دور بشه؟ ازت بدش بیاد؟ خیلی غم‌انگیزه.

چون بیش‌تر مدت بزرگسالی‌م توی رابطه بودم، شناخت خاصی از خودم در این زمینه نداشتم. اگه کاملا رک باشم، حقیقتا نمی‌فهمیدم مردم چطوری تنهائند. خیلی به نظر خطرناک می‌رسید. همچنان هم به نظرم خطرناکه که اولویت اول کسی نباشی توی این دنیا، ولی هم‌زمان، واقعا رهایی‌اش لذت‌بخشه. مثل همین باد، خنکه. نمی‌دونم، خوشم میاد به حال خودم باشم و لازم نباشه حواسم به فرد دیگه‌ای باشه. چیزی نیست که هدفم باشه، ولی می‌تونم ازش لذت ببرم.

مامانم تازگیا دو تا چشمش رو عمل کرده به‌خاطر آب مروارید. بابام هم هر چند هفته به هر حال یک دکتری می‌ره. یک جور ماجراجویی شده براشون. پیدا کردن بیماری‌های جدید. منم چند بار نشستم گریه کردم. قبلا حدس نمی‌زدم دیدن پیر شدن مامان و بابام این‌قدر پریشونم کنه. الان کم‌تر غمگینم. باهاشون مهربونم و بابت چیزی، کینه‌ای به دلم ندارم. قبلا برای خودم می‌شمردم که چه کارهایی می‌تونستند کنند که نکردند. الان نمی‌تونم عصبانی باشم دیگه. خوشحالم که حافظه‌ی احساسی خوبی ندارم.

توی کوچه‌مون بچه‌های زیادی بازی می‌کنند. ممکنه من براشون کمی عجیب باشم، چون لباس‌هام پسرونه است و باهاشون عادی و صمیمی برخورد می‌کنم. دوستشون دارم یکم. قبلا روانیم می‌کردند چون سروصداشون واقعا زیاده، ولی الان می‌تونم باهاش کنار بیام. مامان و بابام شوخی می‌کردند که از قصد توپشون رو میندازند توی حیاط ما که من برم بهشون بدم. حتی با این که همچین خبری نیست، این که چند تا بچه ممکنه دوستم داشته باشند، خوشاینده.

این غمگینم می‌کنه که هیچ‌کس نیست توی زندگیم که بتونم پیشش غمگین و آزاردهنده باشم. این شکلی نیست که تقصیر کسی باشه. فقط به کسی اون‌قدر نزدیک نیستم که بتونم احساس امنیت کنم و فکر کنم که حتی اگه آزاردهنده باشم، بازم دوست داشته می‌شم.

یک چیزی چند وقت پیش دیدم که می‌گفت توی فرهنگ ما (اون منظورش غرب بود، ولی به نظرم خیلی فرق نداره) تنها عشقی که عشق محسوب می‌شه، عشق بین زوج‌هاست، و به‌خاطر همین مثلا این‌قدر فیلم‌های رومانتیک برامون جذابه. نمی‌دونم از نظر روانشناسی یا جامعه‌شناسی چقدر این درسته، یا به فرهنگ غرب اهمیتی نمی‌دم، نمی‌دونم، فقط وقتی دیدمش، فکر کردم که دوست ندارم این‌طوری باشم. دوست دارم شبیه خودم باشم که هم‌کلاسی‌هام رو اون‌قدر عمیق دوست داشتم و دوست دارم شبیه خودم باشم که با نشون دادن علاقه‌ام راحتم. دوست دارم شبیه خودم باشم، ولی گاهی اوقات واقعا احساس خستگی می‌کنم.

 

پ.ن: چند وقت پیش برای همکارم، این رو فرستادم و به اون قسمت I'd love to hear your secret نگاه کن. این چیزیه که بهش نیاز دارم. این که صرفا پذیرفته نشم. پذیرفته شدن هم خوشاینده البته، ولی من دلم برای خواسته شدن تنگ شده.

۶

I owned every second that this world could give

  • امروز بیرون بودم. یک چیز کافئین‌دار سرد و بزرگ سفارش دادم. توی کافه‌ای که بودیم، آهنگ Ophelia پخش می‌شد. و عصر «هملت» خریدم. از بیرون رفتن خوشم نمیاد اون‌قدر. دیدن پیرزن‌هایی که حاشیه‌ی خیابون نشستند و کنارشون تابلوی «کارگر» هست و اون همه بنر انتخابات عمیقا مضطربم می‌کنه. هیچ کاری نمی‌تونم کنم راجع بهش. فکر کردم کاش یک کلمن پر از بطری آب سرد داشتم و می‌دادم بهشون. دوست ندارم بی‌توجه باشم، ولی توجه کردنم هم فقط اضطرابه، بدون فایده. دوست دارم فرار کنم فقط.
  • این که من بالاخره دارم می‌فهمم دوست دارم برای ارشد چی کار کنم، واقعا اتفاق محشر و مبارکیه. هی هم برام مشخص‌تر می‌شه و یک باری از دوشم کم شده. فرزانه می‌گه cell biology بهم میاد. ما خیلی تاکید داریم که رشته‌ی یک نفر باید بهش بیاد. مثلا فرزانه عاشق داروسازی نیست، ولی داروسازی بهش میاد، در نتیجه همه چی سرجاشه. 
  • پروژه‌ای که با استاد محبوبم داشتم داره خوب پیش می‌ره. هنوز از دستم دیوانه نشدند، و همین برای من، برای الان کافیه. استادم هست و یک دانشجوی ارشد که پروژه‌ی من به پایان‌نامه‌اش ربط داره. برای هفته‌ی بعد، قراره یک موضوعی که نسبتا سخته و هنوز نفهمیدمش، ارائه بدم. داشتم تعریف می‌کردم و فرزانه گفت به نظر خوشحال و ذوق‌زده میام براش. هستم. امروز تازه به ذهنم رسید که دوست دارم طرف Systems biology هم برم. یک شاخه‌ایه که ریاضیات داره و منم می‌ترسم، ولی چیز زیبایی به نظر میاد و منم توی شکست خوردن خوبم و می‌تونم به برد تبدیلش کنم. شاید توی تابستون کتابی که راجع بهش داشتم، بخونم.
  • می‌دونی، من هیچ‌وقت نمی‌تونم کاری نکنم. همیشه باید با یک چیزی مشغول باشم. حالا لزوما چیز مفیدی نیست کارم، ولی باید مشغول باشم. این چند روز بعد از کلاس‌هام تلاش می‌کنم یک ربع هیچ کاری نکنم و آهنگی هم پخش نشه و ترجیحا به آینده هم فکر نکنم. و انگار زیرم آتش روشن کردند :))) بعد تلاش می‌کنم به جایی که هستم فکر کنم و تعریف کنم. بگم توی اتاقم‌ام. بیرون داره یک باد گرم میاد. مامان و بابا خواب‌اند. صبا خوابه. گیاه رونده‌ام داره رشد می‌کنه. همین‌طوری با خودم حرف می‌زنم و خوشحالم که همه خواب‌اند چون تصویر احمقانه‌ایه. کار مفیدیه ولی.
  • در کل خوشحالم فکر کنم. یکم ناپایدار. چند روز پیش فکر کردم من یک روز ممکنه آزمایشگاه خودم رو داشته باشم. یک جای خوب. غمم این بود که من از فامیلی‌م خوشم نمیاد. (چون فرمولش اینه که آزمایشگاه هر کسی رسما اسمش می‌شه اسم فامیلش + lab، مثلا آزمایشگاه جان اسمیت می‌شه Smith lab)، ولی گذاشتم همون موقع به این غمم فکر کنم. فوقش ازدواج می‌کنم و اسم یک نفر دیگه رو می‌دزدم. 
۴

در مدح Good enough

من عادت ندارم آرایش کنم، احتمالا چون مامانم هم اصلا آرایش نمی‌کرده و همچنان قانع نشدم چرا اصلا باید سر همچین چیزی وقت بذارم و یکم هم می‌ترسم که اگه طرفش برم، کم‌کم باعث بشه با خودم راحت نباشم. به‌خاطر همین، کلا این دنیا خیلی ازم دوره و هیچ شناختی ندارم ازش (به جز علاقه‌ام به خط چشم و رژهایی که رنگ‌های عجیب دارند). ولی گاهی اوقات که یک برخوردی دارم، واقعا حیرت‌زده می‌شم که انسان‌ها به چه چیزهایی گیر می‌دن. مثلا داشتم به فرزانه می‌گفتم که واقعا چرا انسان باید ابروش رو شونه کنه؟ من واقعا در طول روز به چیزهای پرتی فکر می‌کنم و حتی من هم به همچین چیزی تا حالا فکر نکردم. فرزانه گفت چون کیف می‌ده، و خب حالا این یک چیزی، ولی پوینت اصلیم همینه که اگه تو بخوای به یک چیزی (اونم یک چیزی مثل ظاهرت) گیر بدی، قطعا یک چیزی می‌تونی پیدا کنی. و نمی‌دونم، واقعا آشفته‌کننده است :)) یعنی می‌گم من که دقیقا ذره‌ای از وقتم مشغول این زمینه نیست، با خودم نسبتا در صلحم، بقیه هم باهام نسبتا در صلح‌اند، و فکر می‌کنم کاملا اشتباه نباشه اگه بگم فعالیت بیهوده‌ایه.

لطفا منظورم رو اشتباه نفهمید؛ آخرین چیزی که در این دنیا برای من مهمه، آرایش کردن دیگرانه و این‌جا صرفا یک مثاله برام. یعنی داشتم راجع به این با خودم غر می‌زدم، و دیدم خودم توی خیلی دیگه از زمینه‌ها همین شکلی‌ام. در طول روزم، اگه دقیقا کوچک‌ترین بی‌نظمی‌ای باشه، یک سیستم سختگیرانه مشخص می‌کنم که مطمئن باشم تکرار نمی‌شه. و خب اون سیستم سختگیرانه خودش چند تا بی‌نظمی دیگه پدید میاره و به همین شکل ادامه پیدا می‌کنه. قرار نیست یک روز به نظم دلخواهم برسم با این روند. خلاصه به نظرم احتمالا برام مفید باشه که تلاش کنم بیش‌تر به کلیت ماجرا نگاه کنم و این‌قدر بابت چیزهای کوچک اذیت نشم. گاهی اوقات جزئیات واقعا جزئیات‌اند و نه چیزی بیش‌تر.

 

پی‌نوشت: البته این وسواس فقط مربوط به من نیست. کلی محتوا راجع به این وجود داره و تولید می‌شه که چطور «هر دقیقه» از روزمون مفید باشه.

۲

دوست دارم اگه یک روز بالاخره وحشت‌زده نبودم و چیزها خوب بودند، این پست‌ها بهم برسند.

خوبه که بفهمی مغزت چطوری کار می‌کنه. مثلا من از این چیزهای مسیرطور خوشم میاد. که فلان می‌کنی، بعد بیسار، بعد بهمان. از این که کارهایی که قراره کنم، یک تعریف مشخصی داشته باشند و فاکتورهایی شبیه «نمک: به مقدار کافی» توشون نباشه. این عکس مال دو سال پیشه که آزمایشگاه شیمی عمومی داشتیم. و واقعا خوش می‌گذشت. یک مسیری بود که تو دو ساعت درگیرش بودی تا به جواب یک سوال برسی. 

چند روز پیش اتفاقی دستم خورد به یکی از بوکمارک‌هام که قبلا سراغش نرفته بودم چون احتمالش کم بود توش چیز خاصی باشه. ولی اون لحظه این‌قدر آشفته بودم که شروع کردم به خوندنش. و اینم یک صفحه‌ایه مربوط به برنامه‌ریزی شغلی برای علوم زیستی. یک مدل مسیرطوری داشت. مثلا اولش گفت برو آزمون MBTI بده که یک شناختی از خودت داشته باشی (و حدس بزنید کی رفت که باز آزمون بده با این که چند بار آزمون داده بود و به غیر از اون، کل مدت داره به شخصیت خودش فکر می‌کنه.) و نشستم از اون چیزهایی که توی نتیجه‌اش گفته بود، فاکتورهایی که توی تعیین شغل لازمه، مشخص کردم. مثلا من باید با انسان‌ها در ارتباط باشم. حرف زدن با دیگران بهم انرژی می‌ده. در نتیجه فلان شغل‌ها نمی‌شه، ولی فلان شغل خوبه.  از لحاظ مختلف شغل‌هایی که توی علوم زیستی هست و کارهایی که می‌شه کرد، دسته‌بندی کرده بود. و بعد از خوندنش، می‌فهمیدم که دوست دارم چی کار کنم. دوست دارم کارهای پایه کنم، عوض کارهای کلینیکی، یا کارهای جامعه‌محور. 

چند ماه پیش داشتم همین‌طوری با خودم حرف می‌زدم (دقیقا حرف می‌زدم) و پرسیدم «خب، برای ارشد می‌خوای چی کار کنی؟» و منتظر بودم بگم نمی‌دونم، ولی با اطمینان گفتم «زیست‌شناسی مولکولی» و یهو انگار سمت خودم برگشتم :))) و این شکلی بودم که «چرا به من نگفتی؟!» تصمیم گرفتنم این‌طوریه. با حذف گزینه نیست خیلی. فقط انگار توی ناخودآگاهم یک تصمیمی می‌گیرم و دیگه قطعی می‌شه.

امروزم داشتم برنامه‌های ارشدی که توی دانشگاه تورنتو هست، می‌دیدم. گفتم اولش هر چی برام جالب بود، باز می‌کنم و بعدش تک‌تک می‌خونم که هر کدوم راجع به چی‌اند. خود دانشگاه تورنتو هدفم نیست چندان. (چون احتمالش کمه که قبول بشم ((:) نمی‌دونم هدفم چیه راستش. ولی می‌خواستم حداقل اسم چند تا گرایش محبوبم توی ذهنم باشه که کاملا پرت نباشم. و نتیجه‌ی خوبی داشت. بین همه‌ی برنامه‌های ارشد، از بیوشیمی و بیوتکنولوژی تا ایمنی، چشمم خورد به این دوره‌ی ژنتیک مولکولی، و داشتم به عنوان‌هاش نگاه می‌کردم و فکر کردم خدایا، همین. واقعا همین. این چیزیه که من دوست دارم سه سال از زندگیم روش بگذره. 

یک قسمتی از Brooklyn Nine Nine هست که جیک کل شب مشغول کار بوده و تازه سر صبح کارش تموم می‌شه و توی اون استراحت بین دو شیفت، می‌گه "God, I love this job" و زندگی منم از این به بعد انگار همینه. هی مسئله‌ی جدیدی که قراره واقعا و عمیقا درگیرش باشی، و در نهایت، اگه خوش‌شانسی باشی، لحظه‌ای که به جواب می‌رسی. به نظر لذت‌بخش میاد.

۱

خلاصه بهترین شب ممکن نبود.

دینامیک رابطه‌ام با مامانم عجیبه. جدا از وقت‌هایی که عمیقا با هم لج‌ایم، همچین وقت‌هایی هم هست که ساعت پنج و نیمه و من دارم فکر می‌کنم کاش مامانم بیدار بشه و بهش بگم من دیشب از فرط گرما کلا دو ساعت خوابیدم و توی یک نقطه از شب رفتم جایخی رو برداشتم، بغلش کردم و روی بدنم یخ ریختم ولی بلافاصله گرمم شد و فقط باعث شد استخون‌هام درد بگیره. مامانم هم دلش به حالم بسوزه. و همین.

نکته‌ی ترسناک اینه که اگه من در طول شب نتونستم بخوابم، در طول روز دیگه قطعا نمی‌تونم بخوابم از گرما. جدی من چطور تا حالا نوزده تابستون دووم آوردم؟ این که سه ساعت اخیر زندگیم تلاش مطلق برای خوابیدن بود و به نتیجه‌ای هم نرسید، واقعا غم‌انگیزه. 

۲

It's easy to change if you give it your attention

مشهد دقیقا جهنمه. اگه شما مثل خانواده‌ی ما اهل کولر روشن کردن نباشید (دلیل این ویژگی خانواده‌مون برای هیچ‌کس مشخص نیست واقعا. یعنی حتی منم که نسبت به بقیه این‌قدر راحت‌طلب‌ترم، خوشم نمیاد کولر روشن کنم.) این موضوع آزاردهنده‌تر می‌شه. به هر حال برخورد ما با گرما و تابستون خوب نیست. من مثل چنین موقعی از سال‌های گذشته، دارم دعا می‌کنم که زنده بمونم. همیشه منتظرم آب برای همیشه قطع بشه. من می‌خواستم راجع به یک چیز مثبت بنویسم، ولی دارم منحرف می‌شم و در افکار تاریک خودم غرق می‌شم. افکار تاریک من بیش‌تر تصور کردن خودم بدونِ دو روز پشت سرهم حمام نرفتنه.

به هر حال امروز فرزانه به Call Me By Your Name اشاره کرد. من واقعا از فیلم‌هایی که زیاد یادشون میفتم خوشم میاد. حس می‌کنم ارزش دیدن داشتند. گفت که وقتی می‌دیدیمش، دلمون می‌خواست تابستون باشه. که خیلی چیز عجیبیه. من تا حالا هیچ‌وقت ندیدم کسی دلش بخواد تابستون باشه. ولی واقعا فیلمش یک جوری بود که آدم هوس تابستون می‌کرد. بخش محسوسی‌ش احتمالا به این برمی‌گشت که می‌تونستند چیزی که دوست دارند بپوشند، هرچقدر که دوست دارند شنا کنند و همچین چیزهایی. ولی فرزانه می‌گفت که بخشیش هم به این برمی‌گرده که واقعا با گرما مثل مزاحم برخورد نمی‌کردند. منتظر نبودند که تموم بشه. ازش لذت می‌بردند. همچین چیزی قشنگه. دوستش دارم. این embrace کردن زندگی و توقعات بالا نداشتن که حقیقتا جزو ویژگی‌های من نیست.

این مفهوم که «شرایط می‌تونست بدتر هم باشه و تو باید بابت چیزهایی که داری، شکرگزار باشی» اصلا چیز خوبی برای دلداری دادن به بقیه نیست. ولی من از یاد آوردنش برای خودم خوشم میاد. یک بار دیدم یک نفر توی پینترست گفته بود که این اصلا معنا نداره، چون درسته یک نفر می‌تونه شرایط بدتری داشته باشه ولی خب یک نفر هم می‌تونه شرایط بهتری داشته باشه. من باهاش موافق نیستم. نمی‌دونم. فکر می‌کنم چیزهایی که داریم مهمه. ایده‌آل بودن چیزها اکثرا مهم نیستند. به قول النا، کافی بودنشون مهمه. مثلا ببین، کسی نمیاد بگه «واقعا تاسف‌برانگیزه که فلانی (که مثلا یک دانشمند علوم کامپیوتر معروفه) سررشته‌ای از زیست‌شناسی نداره.» اگه کسی بخواد به چیزهایی که نداره توجه کنه، حقیقتا هر چقدر هم داشته باشه، فرقی نداره، مخرج کسر بی‌نهایته. آره، این از lecture امروز من. قراره برم و بخوابم و بلند بشم، و کم‌تر بترسم و این ترمی که تا الان این‌قدر خوب گذروندم، خوب تموم کنم.

۰

Cleopatra

تو این دو سه روزی که نسبتا رها بودم و کاری که می‌خواستم می‌کردم، نسبتا خوش گذشت. چند روز پیش یک چیزی توی پینترست دیدم که می‌گفت طبق طرز فکر پوچ‌گرایی (همینه دیگه؟) نتیجه می‌گیرند که هر کاری هم کنی، فرقی نداره، ولی می‌تونیم این‌طوری فکر کنیم که این یعنی آزادیم که بریم دنبال ارزش‌هامون (مطمئنم اشتباه گفتم، امیدوارم مفهوم برسه ولی). من می‌ترسم برم دنبال ارزش‌های خودم. بعضی اوقات فکر می‌کنم اگه سینما نبود چی می‌شد؟ من این‌قدر تاکید داشتم که در و دیوار اتاقم پر باشه؟ یا فقط تصویریه که از فیلم‌ها و کتاب‌ها بهم رسیده؟ (فکر کنم باید مثال عمیق‌تری می‌زدم، ولی جدا دغدغه‌ام همینه.) ببین حتی، من یک نقشه‌ی پر از جزئیات دارم از اتاقم، و جدا به ندرت بهش نگاه می‌کنم. واقعا تنها استفاده‌ام این بود که با پگاه می‌خواستم چک کنم کجای آمریکا بهتره. واقعا غم‌انگیزه اگه بهش فکر کنی. اگه فیلم‌ها و کتاب‌ها نبودند، این‌قدر اصرار داشتم که شخصیت جالب‌تری می‌داشتم؟ احتمالا نه، احتمالا همین چیز یاسی‌ای که داشتم، می‌پذیرفتم و دست از سر خودم برمی‌داشتم.

کلش درباره‌ی اعتماد به خودته. یعنی می‌گم، کارهای زیادی هست که بقیه می‌کنند، و علاوه بر این، بقیه هر کاری که می‌کنند، خبرش قطعا به تو هم می‌رسه و در حالت شدیدترش، به تو هم فشار میارن که از راه اون‌ها بری. منم کاملا آماده‌ی رها کردن خودم و زندگی مطابق روش دیگرانم، so. و علاوه بر این، ذهن منم اصرار به درک همه داره. یعنی یکی از چیزهایی که باعث می‌شه این‌قدر بدم بیاد از یکی متنفر بشم، چون ول نمی‌کنم که، هی بررسی می‌کنم، هی نظرخواهی می‌کنم از بقیه که آیا اون‌ها هم بدشون میاد یا نه. 

بدم میاد از این همه طناب و زنجیری که روی خودم گذاشتم (می‌دونم جمله‌اش اشتباهه)، احساس خفگی بهم می‌دن جدا. در شرایط خوبم می‌تونم تحملشون کنم، ولی حتی اون موقع هم تحمل کردنشون فایده‌ای نداره. به‌خاطر همین از صبح زود خوشم میاد. جزوی از اون ساعات روز نیست که براش برنامه ریخته باشم و خودم رو مجبور کرده باشم که درس بخونم، کتاب بخونم، سریالی ببینم یا هرچی. می‌تونم کاری که دوست دارم، انجام بدم که تازه می‌بینم چقدر تجربه‌ی نادریه توی زندگی این چند ماه اخیرم. خلاصه قصد دارم تا حد امکان از این زنجیرها کم کنم. واقعا برام مهم نیست اگه قدرت تصمیم‌گیریم خرج لباس خونه‌ای باشه که بعد از حمام می‌پوشم یا هر جزئیات بی‌اهمیت دیگه‌ای، بشه. این هر لحظه حساب کردن زندگی بر مبناهای متفاوت واقعا خسته‌ام کرده، و مشخصا روش زندگی درستی برام نیست.

یک بار به پگاه گفتم حس می‌کنم یک جایی ایستادم و مردم دوروبرم در جهت‌های مختلف راه می‌رن. منم نمی‌تونم تکون بخورم. هر جهتی که مردم می‌رن، به نظرم معناداره. نمی‌تونم جهتی انتخاب کنم. اینم احتمالا به همون بند اول برمی‌گرده. دلم می‌خواد دورم خلوت باشه و ساعت شش صبح باشه تا بالاخره بفهمم که واقعا دلم به چی می‌کشه. برای الان، دلم به فرهنگ اروپایی می‌کشه.

۱

امشب Before You Go توی کافه پخش می‌شد.

صبح دیر بیدار می‌شم و غمگینم، صبح زود بیدار می‌شم و بازم غمگینم. من با غم مشکل زیادی ندارم. مشکل جدی‌ام با این بی‌علاقگی به همه چیه. به شکل مشخص‌تر، بی‌علاقگی‌ام به درس خوندن واقعا عذاب‌آوره. فکر کردن به خاطرات عذاب‌آورتر. امشب با احسان از جلوی یک رستورانی رد شدم به اسم «لیالی لبنان». وجود داشتن توی ماشینی که احسان داره رانندگی می‌کنه و به تک‌تک راننده‌ها فحش می‌ده (و البته حق داره، ولی من دارم زجر می‌کشم) خودش به خودیِ خود کشنده است. این رستوران هم که دیدم، یادم افتاد یک شبی بود که با فاطمه داشتم از کتابخونه برمی‌گشتم. شب‌ها، بابای فاطمه یا مامان من می‌اومد دنبالمون، چون خونه‌هامون نزدیک بود. اون شب وقتی من و فاطمه توی ماشین نشستیم، جعبه‌ی پیتزایی که روش نوشته بود لیالی لبنان هم دیدیم. فکر کردیم سرکاریه. همین‌طوری بازش کردیم و دیدیم یک پیتزای بزرگ و گرم توشه. نمی‌دونم شما تا حالا یک کنکوری غمگین و وحشت‌زده که ساعت یازده شب توی ماشین میفته و یک پیتزای بزرگ می‌بینه، بودید یا نه، ولی راستش حس خوبیه. حس محشری بود. خیلی خندیدیم. دلم برای فاطمه تنگ شده. ما دعواهای زیادی داشتیم که بیش از حد جدیشون می‌گرفتیم. مدت خیلی خیلی خیلی زیادیه که با من کسی جز فرزانه دعوایی نداشتم. می‌دونم دعوا داشتن اون‌قدر معیار خوبی برای ارزیابی زندگی نیست. ولی الان به نظرم معیار خیلی پرتی هم نیست.

دلم برای وقتی که مهرسا کوچک بود هم خیلی تنگ شده. خیلی بوی محشری می‌داد. دلم برای صبح‌هایی که قبل از زنگ اول با مونا و فرزانه توی راهروی مدرسه راه می‌رفتیم و در مورد موضوعات بی‌اهمیت حرف می‌زدیم هم تنگ شده. دلم برای خوشحال بودن تنگ نشده. یا مشتاق بودن. بیش‌تر همون‌جایی از The Office که مایکل می‌گفت یک دوربین گرفته که از لحظات خوب زندگیش عکس بگیره، و توی سال قبل فقط چند دقیقه تونسته فیلم بگیره. و نه این که لحظه‌ی خوبی نیست. صرفا من توشون نیستم؛ می‌فهمی؟ 

۴

I want to be loved, because I don't know how to like the shape of me

چیزی که اخیرا راجع به خودم فهمیدم، اینه که خیلی ذاتا مغرورم به خودم. «مغرور» واژه‌ی درستی نیست البته. منظورم اینه که نظر خودم خیلی به نظرم بهتر از همه است :)) ربطی به خودشیفتگی نداره حتی، صرفا چون به چیزهای نامعمولی فکر می‌کنم همیشه، و می‌بینم اطرافم آدم‌های کمی روی این چیزها فکر می‌کنند، دیگه عادت کردم که به نظرم خودم در این زمینه‌ها اعتماد کنم. یا مثلا، تا قبل از دانشگاه، عادت کرده بودم که باهوش‌تر از متوسط باشم. مثلا اگه توی کلاسمون یک موضوعی تدریس می‌شد یا یک مسئله‌ای طرح می‌شد، من جزو اولین افرادی بودم که می‌فهمیدمش. چیزهای دیگه‌ای هم بود؛ مثلا این که بزرگ‌تر از سنم بودم به صورت کلی، که باعث می‌شد کارهای احمقانه‌ی کم‌تری کنم. می‌دونی، مخلوط همچین عواملی.

بعد نمی‌دونم حتی به این ربطی داره یا نه، ولی مثلا اگه کاملا راست‌گو باشم، اگه شما فیلم یا آهنگی یا هر چی به من معرفی کنید، احتمالش نسبتا کمه که من برم دنبالش. اصلا به‌خاطر این نیست که سلیقه‌تون رو قبول ندارم یا هرچی. صرفا نمی‌دونم، یک جورهایی به نظر بقیه بی‌اعتمادم؟ نمی‌دونم سرچشمه‌اش چیه.

همچین چیزهایی شاید قبلا توی دبیرستان با اون همه افراد متفاوت که شاید واقعا اکثرا قبولشون نداشتم، مکانیسم مفید یا حداقل خنثایی بود، اما الان فقط داره بهم آسیب می‌زنه انگار. اطرافم انسان‌های خیلی شبیه‌تری هستند که می‌تونم ازشون یاد بگیرم. اگه پرت‌تر و فراموش‌کارتر از انسان‌های اطرافم نباشم، قطعا باهوش‌تر نیستم. حتی صبا از من عاقل‌تره و این واقعا غم‌انگیزه، چون اگه من دیگه حتی عاقل نباشم، قطعا گم می‌شم در نهایت بین این انسان‌ها.

چند روز پیش مائده می‌خواست فیلم ببینه و بهش یک فیلمی معرفی کردم و با توجه به تعصب خودم نسبت به پیشنهادهای بقیه، توقع نداشتم که مائده هم بره دنبالش. ولی مائده گفت که داره دانلودش می‌کنه :))) یعنی واقعا برام صحنه‌ی عجیبی بود. خیلی هم خوب بود یک جورهایی. این که از تجارب بقیه استفاده کنی و اعتماد داشته باشی بهشون، خیلی چیز مفیدی به نظر میاد.

داشتم می‌گفتم که کاش یک خواهر بزرگ‌تر (این‌چا به خودم گفتم که «سارا، جنسیت‌زده نباش» و داشتم می‌نوشتم «خواهر/برادر» که یادم افتاد من سه تا برادر بزرگ‌تر دارم ((:) داشتم. این زندگی داره خیلی پیچیده‌تر از اونی می‌شه که من بتونم از پسش بربیام و یک نفر که بیش‌تر از من بدونه و بتونم باهاش در مورد این چیزها حرف بزنم، حقیقتا می‌تونه کمک بزرگی باشه.

۰

David won't you let me know if there's any other way

مشکلاتم با خوابیدن از هیچ‌کس پنهان نیست. گاهی اوقات فکر می‌کنم شاید من دارم پیچیده‌اش می‌کنم، ولی بعدش می‌بینم واقعا پیچیده است. البته منم با گوش دادن به پادکست ترسناک قبل از خواب پیچیده‌ترش می‌کنم. ولی چی کارش کنم؟ واقعا فقط امیدم به یک ماجرای جناییه که هیجان بپاشه توی زندگیم. مدل ایده‌آلم اینه که من یک ساعت خاصی می‌رم توی تختم، یک ربع بعدش خوابم می‌بره، هشت ساعت بعدش هم بیدار می‌شم و از تختم بلند می‌شم. می‌بینی؟ واقعا خواسته‌ی زیادی نیست. ولی نه‌خیر، من در هر ساعتی برم توی تختم، باید دو ساعت بعدش به خواب برسم. فرقی هم نداره چقدر خسته باشم. اگه شانس بیارم و بخوابم و کابوس نبینم. یا بابام سر صبح گردو نکوبه. 

امروز طرحی رو به مامان و بابام ارائه دادم که توش ساعت ده بخوابیم که بعدش من ساعت شش بیدار بشم. می‌دونم خیلی احمقانه است که وقتی ساعت هشت بیدار نمی‌شم، هدف بذارم که ساعت شش بیدار بشم، ولی یک جورهایی امیدوارم که از فرط احمقانه بودن جواب بده. اقدام دیگه‌ام هم همکاری با صبائه. صبا وحشیه و از هیچ فرصتی برای آزار من چشم‌پوشی نمی‌کنه. امیدوارم صبح‌ها با هم بیدار بشیم و بریم روی پشت بوم قهوه بخوریم. می‌دونی، یک جور سبک زندگی دیگه است کلا، امیدوارم دنیا توی اون ساعات زیبا باشه و یک تغییر بنیادی توی زندگیم ایجاد بشه.

امروز صبح که بیدار شدم می‌خواستم گریه کنم. که چیز عجیبی نیست، چون من هر روز صبح دوست دارم گریه کنم. این اواخر کلا هم در بی‌حوصلگی عمیقی‌ام که حقیقتا کمکی به این جریان نمی‌کنه. چون بیدار می‌شم و هیچ دلیلی پیدا نمی‌کنم که از تخت بیام بیرون. نمی‌دونم چرا این‌قدر بی‌حوصله‌ام. توی یک از دره‌های قرنطینه‌ام فکر کنم. این که هر روز صبح به زور میام بیرون و دیر شروع می‌کنم و به زور ادامه می‌دم، به‌خاطر اینه که خودم رو دوست دارم. می‌دونم به زودی قراره از این حالت دربیام و به اون حالت sunshineطور برسم و اون سمتم پرانرژیه و برای هر چیزی توی این دنیا مشتاقه و خیلی هم نگرانه و وقتی ببینه من این همه مدت تلاش نکردم، قراره ناراحت بشه یکم. منم دوست ندارم که ناراحت بشه. چندین آدم توم هستند، و اون‌قدر خوش‌شانس بودم توی زندگیم که خیالم جمع باشه وقتی کنترل اوضاع و جهت دادن به زندگیم دست همین sunshine باشه.

۰

یک روز که با هم توی ماشین نشستیم و دارم رانندگی می‌کنم و داری غر می‌زنی، برات تعریفش می‌کنم که ببینی من توی چه دیوونه‌خونه‌ای بزرگ شدم.

داشتم اتاقم رو تمیز می‌کردم و فکر می‌کردم که یک خاطره‌ی دور اومد توی ذهنم. مامان و بابام و تقریبا تمام فامیل‌هامون اهل سنت‌اند. (شخصا مسلمون هم محسوب نمی‌شم احتمالا) و توی تمام دوران تحصیلم مخفیش می‌کردم و خیلی هم می‌ترسیدم وقتی کوچک‌تر بودم. نه این که بترسم کسی کاریم کنه، فقط نکته‌ی خجالت‌آوری بود انگار. بعضی اوقات هم غم‌انگیز. خاطره‌ام این بود که اول راهنمایی که من همچنان با آتئیسم آشنا نبودم و پیش‌فرض این بود که من هم باید یکم مومن باشم، یک مدرسه‌ی قرآنی بعد از کلاس‌های مدرسه‌مون بود، که فکر کنم من اصلا به‌خاطر این توش ثبت‌نام کردم که فرزانه هم ثبت‌نام کرده بود. و مدرسش یک زن جوون خیلی مذهبی بود (طبعا) که البته انسان خوبی بود، ولی چیزهای ترسناک و تحقیرآمیزی راجع اهل سنت می‌گفت. منم بچه بودم، و در این حد مخفیش می‌کردم که فرزانه تا پیش‌دانشگاهی‌مون نمی‌دونست. در درون می‌ترسیدم و تلاش می‌کردم به روی خودم نیارم که کسی نفهمه :))) خدایا، الان که بهش فکر می‌کنم هم‌زمان خیلی غم‌انگیز و بامزه است. یازده سالم بود و گناه داشتم.

یک خاطره‌ی دیگه هم بود، کلاس چهارم دبستان که بودم، بازم بحث اهل سنت شد سر کلاس، و جلوییم یهو برگشت و آروم گفت «می‌شه من یک چیزی بهت بگم؟ من سنی‌ام.» و منم آهسته گفتم «عه! منم!» خیلی احساس آسودگی کردم یهو. کلا توی هر مقطعی براساس فامیل‌ها و اصالت‌ها با بعضی از افراد دیگه که سنی بودند آشنایی داشتم. سر کلاس‌های دینی که بحث‌های تحقیرآمیز می‌شد، به هم نگاه می‌کردیم. یعنی دیگه توی دبیرستان اهمیتی نمی‌دادیم، ولی وضع عجیبی بود.

۱

در ستایش دیدن دنیا

من آن شرلی نیستم ولی سال‌ها فانتزی خوندن به هر حال یک تاثیری توم داشته و حالا، وقت‌هایی که حوصله‌ام سر می‌ره (که در این یک سال اصلا نادر نبوده) فکر می‌کنم که «فکر کن چقدر جالب می‌شد اگه یک اژدها از پشت اون ساختمون بیرون می‌اومد.» نمی‌دونم، هنوز منتظر آخرالزمانی‌ام که خودم (یک موجودی که با آلفا تفاوت‌های خیلی خیلی فاحشی داره) زنده می‌موندم و یک کوله‌پشتی داشتم که توش وسایل بقام بود و یک سری آیتم‌های شخصی بود که هرازگاهی بهشون خیره می‌شدم. یک سری دوست پیدا می‌کردم که اولش فقط دعوا می‌کردیم، و به تدریج به هم خیلی نزدیک می‌شدیم، و آره دیگه، تنها مشکلم با این سناریو اینه که مشخص نیست پس کی می‌تونم برم دوش بگیرم و آیا موهام قراره کل مدت چرب باشه؟ اگه موهام چرب باشه، خودکشی می‌کنم، اصلا کارم به مبارزه با بقیه نمی‌رسه.

این بندی که نوشتم ذره‌ایش اغراق نبود. واقعا گاهی اوقات فقط دوست دارم کل این زندگی منظم و برنامه‌ریزی شده در هم بپاشه. تجربه ثابت کرده که وقتی همچین هوس‌های عمیق و دردناکی دارم، یعنی به مدت طولانی‌ای، به یکی از نیازهام توجهی نکردم. مثلا مثل ضعف کردن. وقتی هم ضعف می‌کنی، بهترین راه اینه که آهسته غذا بخوری و غرق نشی توش. مثلا من الان به یک مجموعه‌ی فانتزی نیاز دارم. که ابدا مشخص نیست قراره از کجا بیارمش. در قدم بعد، به سفر. که خب درباره‌ی اون خیالم راحته چون ابدا من با این خانواده قرار نیست هیچ‌وقت پام به هیچ‌جایی از دنیا برسه. این موضوع یادم انداخت که بابام قول داده بود آخر اردیبهشت با هم بریم رشت. بله.

می‌دونی عزیزم، من واقعا گاهی اوقات که به مامان و بابام نگاه می‌کنم می‌ترسم. یعنی نمی‌دونم، در جامعه افراد اثبات‌شده‌ای هستند، ولی حقیقتا خیلی اوقات شبیه افراد بزرگسال نیستند. فکر می‌کنم که نکنه منم وقتی بزرگ شدم، همچین اشتباهات فاحشی کنم. این‌جا از این شاکی‌ام که هیچ‌وقت مسافرت نمی‌رن. یعنی می‌گم من همین‌طوریش دو سال تهران بودم و همچنان برج میلاد ندیدم. واقعا این که در آینده هم هر پنج سال یک بار برم مسافرت محتمله. این‌ها همه‌اش تقصیر استاد زبانمه. هی از سفرهاش می‌گه و منم یادم میفته که چقدر هیچی ندیدم. در مورد این کاری به ذهنم نمی‌رسه واقعا، فقط دعا می‌کنم بعدا یادم بمونه. شاید بتونم در قدم اول هر هفته با فرزانه نرم یکی از سه جایی که توی مشهد دوست داریم. ولی nah. حرف زدن ازش به مراتب راحت‌تر از واقعا ماجراجو بودنه.

۳

Rivers and Roads

تازگی‌ها به شکل هیجان‌انگیزی شجاع‌تر شدم. یعنی کلا من همیشه ایده‌های احمقانه زیاد داشتم، ولی توی این چند سال بزرگسالی، اکثرا سرکوبشون می‌کردم. الان این شکلیه که می‌گم «فکر کن چقدر احمقانه می‌شد اگه فلان» و بعدش انگار این trigger باشه و بارنی‌طور می‌گم Challenge accepted، می‌رم و انجامش می‌دم. من واقعا مدت زیادیه که دارم تلاش می‌کنم شجاع باشم، و لذت‌بخشه که می‌بینم جواب داده. خوشحالم که می‌تونم شبیه خودم باشم.

یکی دیگه از اهدافم این بود که سر کلاس زیاد سوال‌های هوشمندانه بپرسم. خیلی جالبه که چه هدفی مثل این، و چه هدفی مثل شجاع بودن، واقعا صرفا با تصمیم گرفتن عملی نشدند. باید کلی تلاش می‌کردم براشون. اینم خیلی هدف پرمانعی بود. مانع اول اینه که باید سر کلاس‌ها باشم در قدم اول. که خب این مانع برطرف شده و من خیلی وقته که مثل یک انسان بامسئولیت و بااراده سر همه‌ی کلاس‌هام حاضرم. (یک بار این‌جا نوشته بودم که دوست دارم آدمی باشم که فارغ از این که حالش چطوره، سر کلاس‌ها حاضر می‌شه.) مانع دوم عمیق گوش کردنه. که با این هنوز درگیرم. این که اولا یک موضوع برام نسبتا مفهوم باشه و بعدش خودم بگیرمش و از ابعاد مختلف بهش نگاه کنم، واقعا فرآیند رایجی در گوش دادن من سر کلاس‌هام نیست. بخشیش بی‌تمرکزی خودمه، بخشیش اینه که من با فردی کلاس دارم که کلا لحن براش مطرح نیست. هیچ فراز و فرودی توی صداش نیست. نمی‌دونم تا حالا تجربه‌اش کردید یا نه، ولی یکم شبیه جهنمه. 

یک بخش از مشکلات رسیدن به این هدف، خود هدفشه. در راستای این که سوالات بهتری بپرسی، باید اولا سوال بپرسی. یعنی این‌طوری بیان کردن هدفم، بیش‌تر از این که باعث بشه من سوالات بهتری بپرسم، باعث شده سوالات خوبی هم که دارم، یا به هر حال سوالی که دارم و برای پیشرفت توی مبحث لازمه که بپرسم، نپرسم. به هر حال دارم توش موفق می‌شم. ولی هدف کوچک بامزه‌ای بود.

 

داشتم با فرزانه حرف می‌زدم، و فکر کردیم که این‌طوری هدف گذاشتن خیلی بهتر از هدف‌گذاری‌های رزومه‌ایه. چون مثلا به شانس وابسته نیست. یا قابل اندازه‌گیریه تا حد زیادی. سیستم سالم‌تریه کلا. امروز خوش گذشت. خیلی بیش‌تر با آدم‌هایی که دوست دارم، حرف می‌زنم. خیلی عمیق‌تر و مفیدتر درس می‌خونم. جزوه‌های زیبایی دارم. امروز می‌خواستم به سال بالاییم پیام بدم و دوست نداشتم به فامیل صداش کنم و یکم درگیر این موضوع بودم و همون موقع داشتم با سجاد حرف می‌زدم و بهش گفتم «فکر کن بگم سلام حسن» (مثلا اسم سال بالایی‌م «حسن» باشه) و سجاد هم تایید کرد احمقانه است یکم. ولی در نهایت، گفتم، احمقانه بودن trigger محسوب می‌شه. منم نوشتم «سلام حسن». می‌دونم شاید احمقانه و کوچک به نظر برسه، ولی واقعا جالبه که خودت باشی. واقعا جالبه که به خودت اعتماد داشته باشی.

 

چند روز پیش دیدم یک استادی یا یک همچین چیزی توی توییتر گفته بود که یک نفر از دانشجوهاش ازش پرسیده حالش چطوره و می‌گفت چقدر این کار خوشحالش کرده، چون کسی به این فکر نیست که توی این اوضاع به اون‌ها چی می‌گذره. عمیقا اون دانشجویی که همچین چیزی پرسیده، برام جالبه. ترکیب این حجم از مهربونی و شجاعت. اهداف بعدی زیادی دارم. این که ورزش کنم دوباره، چون حس می‌کنم با این روند قطعا قراره به مشکل بخورم. تغذیه‌ی بهتری داشته باشم. کم‌تر فکرم درگیر مسیر بقیه باشه. 

۳

Roots

شاید غیرمنطقی یا نادرست باشه، ولی معیار من برای درست بودن موقعیتم، تایید خود دبیرستانیمه. می‌گم اگه خود دبیرستانیم با خود الانم مواجه می‌شد، قبولش داشت؟ اگه آره، خیالم راحت می‌شه و ادامه می‌دم. 

۱

684

  • می‌دونی مشکل اساسیم اینه که هی تلاش می‌کنم از دید سوم شخص به خودم نگاه کنم. نمی‌دونم بقیه چطوری‌اند. یک ویدئویی یک بار دیدم که می‌گفت وقتی با یک فرد خیلی خفنی دارید حرف می‌زنید و دوست دارید توجهش رو به خودتون جلب کنید، در قدم اول فکر کنید که آیا شما اصلا از این آدم خوشتون میاد و چه نظری دارید راجع بهش خلاصه؛ که خیلی برام جالب بود. یعنی رابطه‌ای که من دارم با همه‌ی انسان‌ها شکل می‌دم، خیلی از این فرم استاندارد دوره. منطقا باید این‌طوری باشی که تو خودتی، بدون استرس و بدون تلاش برای بهتر کردن خودت، و طرف مقابلت هم خودشه، و تو به این فکر می‌کنی که آیا از این طرف خوشت میاد یا نه، و تصمیم‌گیری و فکر کردن درباره‌ی این که آیا طرف مقابل از تو خوشش میاد و دوست داره ادامه بده به ارتباط، برای طرف مقابلته. 
  • داشت می‌گفت که «یک محیط برای خودتون بسازید» و در اون لحظه با وجود این که مفهوم قدیمی‌ایه، ولی خیلی برام الهام‌بخش بود. مخصوصا این که من اول راهم و می‌دونی، انگار مثلا تزئین کردن خونه است. می‌تونی با دانشمندهای محشری ارتباط برقرار کنی، می‌تونی توی جمع‌های علمی جا باز کنی و فقط نه توی علم.  من بازم دارم تام رزنتال گوش می‌دم و می‌نویسم و بازم آروم‌ام. همچین چیزی، می‌دونی، یک محیط درست کنی که وقتی دوست داری سقوط کنی و خودت برای خودت کافی نیستی، مراقبت کنه ازت. و اتفاقا من فرد مناسبی‌ام برای محیط ساختن. هر بار لپ‌تاپم روشن می‌شه و پس‌زمینه‌ی زیبا و محشری که بعد از چهل و پنج دقیقه گشتن می‌بینم، یک درجه روشن‌تر می‌شم. آهنگ‌هام برام صرفا نویز نیستند. فیلم‌هایی که می‌بینم برای پر کردن وقت نیستند. کانال‌هایی که تو تلگرام می‌خونم، یا وبلاگ‌های این‌جام، یک تاثیری روم دارند. 
  • حس می‌کنم تلاشم برای مهربون بودن واقعا داره جواب می‌ده. کم‌تر قضاوت می‌کنم و بیش‌تر درک می‌کنم. جالبه که رفتار خارجیم فرقی نکرده، چون جنبه‌ی تهاجمیم معمولا پنهانه و توی خودم می‌ریزم (یا این‌جا غر می‌زنم)، بنابراین سودش داره به خودم (و شما) می‌رسه که از این نظر بیش‌تر در صلحم و کم‌تر از دست دیگران حرص می‌خورم.
۱

Marathon

این هفته‌ها یکم سخته. صبح زود بیدار می‌شم، ولی دو ساعت طول می‌کشه که از تخت بلند بشم. از درس خوندن خسته نیستم. فقط دلم دریا می‌خواد، یا کویر، حتی کافه‌های مشهد؛ یک چیزی خارج از این خونه. و کاریش هم نمی‌تونم کنم طبعا. هر روز منتظرم فرداش بهم خوش بگذره. نه این که چیز خاصی اتفاق بیفته، صرفا خوب باشم. امروز خوبم، احتمالا چون بالاخره سایه‌ی پروپوزال روی سرم سنگینی نمی‌کنه (مطمئنم ساختار این جمله غلطه) و امروز کلاس روش تحقیقی داشتم که راجع به پروپوزال نبوده. واقعا جالبه که این کلاس این‌قدر آروم و خوشحالم می‌کنه.

استادمون مذکره و اکثر بچه‌هامون هم مذکرند. امروز یک چیزی خوندیم راجع به این که motherhood و گردوندن یک آزمایشگاه چطوری همراه با هم قابل مدیریت‌اند*. مقاله‌اش طوری بود که به درد هر فردی که مشغله‌های زیادی داشت، می‌خورد، ولی اولش ما همه‌مون یکم متعجب بودیم. خیلی لحن مقاله‌اش آروم بود. جدا این جور چیزها اثر شفابخشی روی من دارند. یک بار بود که بعد از هفته‌های شلوغ رفته بودم کتاب‌فروشی و همین‌طوری داشتم در آرامش خاطر وقتم رو هدر می‌دادم و حس می‌کردم باطریم داره پر می‌شه. فکر کردم که خدا، من دوست ندارم کل روز در حال تحقیق و پژوهش باشم. واقعا دوست ندارم. نویسنده‌ی مقاله می‌گفت که باید رویاها و فلان به هدف ملموس و کوتاه مدت تبدیل بشه، انجامش بدی و بعد حتما و قطعا به خودت جایزه بدی. فکر کردم می‌تونم همچین کاری کنم، و بعد برای جایزه به خودم ولگردی توی کتاب‌فروشی جایزه بدم. واقعا زیبا می‌شه.

صبا چند روز دیگه امتحان مرحله دو داره و من واقعا استرس دارم. بخشیش به‌خاطر خوشحالی صباست، ولی بخشیش هم به‌خاطر این که اگه قبول بشه، من یک ارتباط خانوادگی با نجوم پیدا می‌کنم. فکر کن. ممکنه خواهر کسی باشم که اخترفیزیک می‌خونه. واقعا محشره عزیزم. صبا هم مثل منه، وقتی استرس داشته باشه، فلج می‌شه. قبلا می‌خوند کلی، الان ولی توی خونه سرگردونه. امروز کلی تلاش کردم بهش روحیه بدم و فکر کنم مفید بود. روحیه دادنم به جای زیادی نرسید، ولی شبیه احمق‌ها بودم و صبا تحقیرم کرد و به نظرم این بهش انرژی خوبی داد. بهش می‌گم قبول می‌شه و فریاد می‌زنه که همچین چیزی نگم، چون اگه نشه چی. به نظر من هیچ چیز خاصی نمی‌شه. خودِ آینده‌ات تو رو بابت شوق و امیدت مسخره نمی‌کنه. فکر کنم مهربون‌تر از این حرف‌هاست.

داشتم می‌گفتم، آره، هر روز امیدوارم روز بعد بهتر باشه و مدل «از شنبه» نیستم، هر روز تلاش می‌کنم بخونم ولی خب، چندان با رضایت خاطر نیست. یک روز موهام چربه، یک روز گلدونم معلوم نیست چه‌شه، بقیه‌ی بهانه‌هام هم به همین اندازه بی‌چیزند. ولی خب، الان خوشحالم و تام رزنتال گوش می‌دم و خوبه.

 

می‌خواستم بگم دوست دارم کم‌کم توی دیدم به زندگیم کم‌تر از یک شاخه به شاخه بپرم. می‌دونی، یعنی مثلا این از انسان‌هایی نباشم که تمام توانشون رو می‌ذارند برای یک کاری، بعدشم شاکی‌اند که چرا زندگی‌شون چندبعدی نبوده. (البته این سناریو برای من غیرممکنه.) یعنی می‌دونی، انگار توی هر لحظه هر چیزی که ندارند، می‌شه ارزششون. بعضی اوقات آدم تجربه‌ای نداره و طبیعیه، ولی این انسان‌ها تجربه‌اش رو دارند و بازم توی دیدشون به زندگی هر لحظه یک چیزی ارزش می‌شه.

یک زمانی که از دست خودم شاکی بودم، داشتم به فرزانه می‌گفتم که دوست داشتم از این انسان‌های متمرکز باشم که رباتی درس می‌خونند (نه این که سرد و بی‌احساس باشند، صرفا مثلا وقتی لازم باشه درس بخونند، درس می‌خونند و سرش دراماتیک نیستند.) بهش گفتم که هیچ امتیازی توی وضعیت خودم نمی‌بینم. فرزانه گفت به نظرش وضعیت من خیلی بهتره. من هم خودم در اعماق وجودم از موجود دراماتیک و حواس‌پرت و ادامه‌دهنده‌ای که هستم، خوشم میاد. فقط جراتش رو ندارم که ازش دفاع کنم، نه حتی پیش خودم. 

نباید یک سری ارزش داشته باشم و به محض این که یکم احساس ناکامی کردم، کلش رو بکوبم. خیلی بزدلانه است. و عزیزم we don't do that here.

* بچه‌ها من این‌جا چیزهای آکادمیکی که پیدا می‌کنم می‌ذارم. 

۴

This one's for believing

توی آکادمی یک سری افراد هستند که بهشون می‌گیم rising star. از این افرادی که جوون‌اند، باهوش و محشرند و کلی مقاله‌های جالب دارند و مشخصه آینده‌ی درخشانی در انتظارشونه. این افراد عمیقا برام جالب‌اند و مشکل اینه که اگه ازم بپرسی آیا دوست دارم همچین فردی باشم، می‌گم «آمم، آره، حتما». کاملا بی‌علاقه. از خودم می‌پرسم چی هست که عمیقا بخوایش توی این محیط. اکثر اوقات هم به نتیجه‌ای نمی‌رسم.

امروز لینکدینم رو چک کردم و یک پستی بود که یک نفر گفته بود figure مقاله‌اش به عنوان طرح جلد یک ژورنال معروف انتخاب شده. و فکر کردم خدایا، همچین چیزی. در قدم اول از خودم تحسین و تقدیر به جا میارم که حسودی رو به الهام تبدیل کردم (واقعا بهترین رویکرد موقع چک کردن لینکدین) و دو این که من دوست دارم محتوای درست و دقیق تولید کنم. این تصویر پایینی مربوط به حرف‌های یکی از نوبلیست‌هاست (Tasuku Honjo) و هر بار دیدنش عمیقا به من حس خوبی می‌ده. می‌دونی، چون ارزش‌هایی‌اند که من عمیقا قبولشون دارم. و بسته به چیزهای بیرونی نیست.

من می‌تونم یک روز دیر بیدار بشم و دیر صبحانه بخورم و در غم غرق باشم و بعدش به این نگاه کنم و بشینم سر درسم. مثل الانم کاملا پریشون باشم و بهش نگاه کنم و فکر کنم چیزی که این‌جا واقعا مهمه، اینه که من دارم شجاعت به خرج می‌دم. وقت‌هایی که فقط به‌خاطر ساعت مطالعه می‌خونم، به این نگاه کنم و بگم «سارا اگه می‌خوای استراحت کن، برو استراحت کن، اگه هم می‌خوای درس بخونی، جوری که شایسته است درس بخون.» من دوست دارم همچین فردی باشم. این چیزیه که عمیقا و با تمام وجودم دوستش دارم. این که همچین فردی بشم. چون این شکلی نیست که من صرفا تصمیم بگیرم که بشم، و یهو شده باشم. باید تلاش کنم دقیق‌تر باشم، بیش‌تر تلاش کنم، بیش‌تر فکر کنم، منظم‌تر باشم، به چیزهای بی‌فایده‌ی ‌کم‌تری فکر کنم و با آدم‌های زیبای بیش‌تری در ارتباط باشم که یادم نره. 

۲

Faith

بچه‌های کلاسمون ازم تصویر عجیبی داشتند همیشه؛ که توش من کسی بودم که همیشه برای همه چیز آماده‌ام و هر روز حداقل دوازده ساعت درس می‌خونم. قصدشون از این تصویر، ستایش من نبود؛ داشتند مسخره‌ام می‌کردند. ولی به‌عنوان کسی که داره واقعا تلاش می‌کنه که دانشجوی خوبی باشه و بازم نمی‌تونه، این تصویر واقعا بهم آرامش می‌داد. اگه تصویر واقعی‌تری از من داشتند احتمالا می‌دونستند من خیلی وقت‌ها چیزهایی که دوست ندارم عقب میندازم، دیر بیدار می‌شم، زود بیدار می‌شم و برای دو ساعت توی تختم می‌مونم، که نمره‌هام با عالی تفاوت واقعا زیادی داره و ساعت مطالعه‌ام با دوازده ساعت تفاوت زیادتری. ولی همون موقع که بحثش رو پیش می‌کشیدند، من حس خوبی داشتم. می‌دونی، واقعا همون فردی می‌شدم که اون‌ها تصور می‌کردند.

فکر می‌کنم که حیفه که فرزانه درس نخونه و من بخونم. چیزهای زیادی به خودم نسبت می‌دم. این که نمی‌تونم تحت استرس کار کنم، نمی‌تونم توی امتحان تشریحی خوب باشم، نمی‌تونم فلان، نمی‌تونم بیسار. چیزهای به‌شدت نادری‌اند که من توشون به خودم واقعا باور داشته باشم. به فرزانه می‌گم که به نظرش آیا من می‌تونم سال بعد آمریکا باشم، و می‌گه آره. می‌گه نباید این‌قدر بهش فکر کنم. می‌شه مثل سال کنکورم که اون همه فکر کردم که آیا می‌تونم تک‌رقمی بشم یا نه، و الان می‌بینم کاملا می‌تونستم و باید به جای اون همه شک، یکم ایمان می‌داشتم. 

می‌دونی، من بیش‌تر از این که به ساعت مطالعه نیاز داشته باشم، به فکرهای خوب نیاز دارم. نیاز دارم باور کنم. این برچسب‌هایی که طی سال‌ها به خودم زدم، کم‌کم بکنم. شاید من ته دلم دوست دارم GRE بدم. وقتی تمرین حل می‌کنم، یک حس محشری دارم. می‌دونی، باور داشتن این شکلی نیست که تو بتونی بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای یهو چیزی رو باور کنی. باید یک حسی داشته باشی که مقدمه‌ی اون باور باشه. من الان همچین حسی دارم. بعد مدت‌ها. کاش مامانم بیدار باشه و با هم سحری بخورم. هیچ ایده‌ای ندارم که اذان صبح کیه.

از اون پست‌هایی که دیگران براش عنوان می‌زنند «موقت» ولی من اگه بزنم، قطعا یادم می‌ره پاکش کنم و بعدا یکم مسخره می‌شه.

استراتژی من توی خونه‌مون برای مدت زیادی این بوده که نامرئی باشم. یعنی خودم مشکلی مطرح نکنم و توی مشکلات بقیه هم دخالت نکنم و بذارم طبق روند خودشون پیش برن؛ درست شبیه گرگ توی Me and Earl and the Dying Girl، چون اگه من کاری کنم قطعا تمامش قراره روی سر خودم بریزه. متاسفانه من الان مرئی شدم یک لحظه و امیدوارم همه فراموشش کنند.

۳
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان