یک.
مامان و بابای من خیلی سختگیر بودند تا وقتی که من به دانشگاه رسیدم. بعدش دیگه فکر کنم فهمیدند من حواسم به خودم هست و رهام کردند. سختگیریشون هم خیلی نوع خاصی بود. مثلا با پوششم مشکلی نداشتند، با این که توی یک شهر دیگه برم دانشگاه مشکلی نداشتند، ولی مثلا با این که من با هندزفری آهنگ گوش کنم، عمیقا مشکل داشتند. هر بار میدیدند هندزفری توی گوشمه، یک درگیریای داشتیم، با این که بازم با خود آهنگ گوش دادن مشکلی نداشتند. یا مثلا توی یک مثال رایجتر، شدیدا نظارت میکردند که من چقدر با لپتاپ یا گوشیمم. دوست نداشتند که من خیلی به دوستهام توجه کنم. (واقعا روی هر چی تعصب داشتند من در نهایت بیشتر به سمتش کشیده شدم ((:) کلا در نهایت هدفشون این بود که من از نظر تحصیلی موفق باشم و یا دقیقتر، از نظر تحصیلی توی رشتهی تجربی موفق باشم.
با فرزانه خیلی خیلی قبلا، در حد اول دبیرستان، یک بحثی داشتم به اسم «لحظهی هماهنگ» که الان رفتم دفتر اول دبیرستانم رو باز کنم و ببینم آیا تعریفی ارائه داده بودم یا نه، و فهمیدم هیچ چیز ارزشش رو نداره که به یادداشتهای اول دبیرستانت برگردی، در نتیجه از روی حافظه میگم. این شکلی که مثلا توی یک لحظه به اطرافت نگاه کنی، و فکر کنی چقدر هماهنگ! و میدونم که تعریف واقعا خوب و نابدیهیای ارائه کردم. ولی مثلا یادمه که یک بار داشتم از مدرسه با مامانم برمیگشتم و صندلی عقب بودم و بارون میاومد و یادم نیست که به چه فاکتورهایی توجه کرده بودم، ولی آخرش به این نتیجه رسیدم که همه چی خیلی هماهنگه. و خیلی وقته همچین حسی نداشتم. من خیلی به جزئیات توجه میکنم، ولی لازمه که به خود کلش یک علاقهی هر چند کمرنگی داشته باشم. همچین مکانیسمی باعث میشه اگه کنترل دست خودم باشه، توی دنیای خودم محاصره بشم. یعنی میگم به خاطر همین از ادبیات دبیرستان خوشم میاومد. من اون موقع عاشق شعرهای مولانا یا کلا شعرهای کلاسیک بودم. الانم اگه مجبورم میکردند توی کلاس بشینم و یک معلم خوشصحبت و شیفتهی ادبیات داشتم، احتمالا واقعا لذت میبردم ولی با میل خودم همچین استفادهای نمیکنم از وقتم.
داشتم فکر میکردم شاید این دو تا بند با هم در ارتباط باشند. یعنی این کنترل صد درصدی که روی زندگیم دارم، حقیقتا میزان مطلوب کنترل روی زندگیم نیست. نیاز دارم یکم اجبار خارجی روم باشه. اینطوری حداقل با خودم کمتر درگیرم. میدونی، یک حالتیه شبیه وقتی که توی تماس صدات اکو میشه. طبعا دارم از کنترل خارجی نسبتا خوب و مفید حرف میزنم. یکی از استادهامون میگفت این استادهای راهنمای خیلی سختگیر برای بچههای دانشکدهی ما خوباند، چون این بچهها باهوشاند، ولی تا زور بالای سرشون نباشه، از تمام تواناییشون استفاده نمیکنند. حالا من دیگه الان دارم از نهایت هوشم استفاده میکنم، ولی یکم کنترل خارجی احتمالا میتونست این شخصیت دراماتیکم رو مهار کنه.
اون دورهی پایتونی هم که برداشته بودم همین شکلی بود که خوب و خوش تموم شد. میدونی، یعنی استرسی نمیداد، نمیگفت خاک بر سرت که نمیتونی مسئلهای به این سادگی رو حل کنی، ولی یک چالش مناسب میذاشت جلوت و دیگه تو باید حلش میکردی. لازم نبود کد محشر و تمیزی میزدی، ولی باید اون مسئله حل میشد. راه دیگهای نداشت. در عین حال هم نمیتونستم رهاش کنم، چون پول داده بودم. خیلی تجربهی مناسبی بود. از نظر روانی ضربهای نخوردم، ولی مجبور شدم کارهایی کنم که لذتبخش نبودند و این دو تا با هم فرق دارند طبعا.
دو.
من میفهمم چه چیزی باعث میشه که یک نفر rising star محسوب بشه. همین ارائهای که من قرار بود بدم و یک موضوع ریاضیاتی نسبتا پیچیدهای بود، دادم و خوب و دقیقا اوکی بود، ولی همونجا استادم یک سری سوالاتی پرسید که من نرفته بودم دنبالشون. مشکلی نداشت و قرار شد برای هفتهی بعد برم دنبالش. ولی میگم به اندازهای که میخواستم، سمج نبودم. معمولا دوراهی هوش یا تلاش مطرحه، ولی من یک جاییام که حتی این دو تا هم دیگه چندان مطرح نیستند. خلاقیت، کنجکاوی، سمج بودن و همچین ویژگیهایی پررنگترند.
سه.
این دفعه که MBTI دادم، به اون فاکتور پنجمیه که قبلا توجه نکرده بودم بهش، توجه کردم. یکی از دلایلی که من از این تست و چیزهای مربوط بهش خوشم میاد، همینه که اگه تو دقیقا a piece of shit باشی، میاد با آرامش تمام میگه «شما برای کشاورزی واقعا مفیدید و حتی برای درمان بیماریهای روده میتونید به کار برید.» منظورم اینه که تو هر چی هم باشی، نمیاد بگه که خوبه یا بد، ابعاد مثبت و منفیش رو میگه که تو اولا بتونی از خودت متنفر نباشی، دوما از ابعاد مثبتش استفاده کنی و ابعاد منفیش رو مهار کنی. حالا، این فاکتور پنجمی، Identity، تعریفش اینه که showing how confident we are in our abilities and decisions و دو تا دسته داره: Assertive و Turbulent که خب طبعا من با این همه شکم به همه چی و مخصوصا خودم، Turbulent بودم. و خب، قطعا چیز مثبتی به نظر نمیاد. این علاقهی شدید من به انداختن خودم توی رودخونه خیلی لذتبخش نیست.
ولی یک استادی دارم که دیروز هم باهاش کلاس داشتم و قبلا گفتم که سر کلاسش چقدر حواسم پرت میشه با این که فقط سر کلاسم و هیچ کار دیگهای هم نمیکنم و هی هم تلاش میکنم نوت بردارم. چون به شدت خستهکننده توضیح میده و شخصیت ناجذابی داره و همکلاسیهام هم مثل من نمیتونند دنبال کنند. وقتی سوال میپرسه و کسی حتی سوالش هم نمیتونه دنبال کنه، به نظرش ما مقصریم. یا مثلا ساعت کلاس رو هی تغییر میده و به نظرش کار اشتباهی نیست و میگم با خودش کلا خیلی در صلحه. خودشیفته نیست اصلا، فقط یک اطمینان ذاتی داره به خودش. و اون رو که میبینم از خودم خوشم میاد که راحت به خودم شک میکنم و متوجه اشتباهاتم شدن، اکثر اوقات غیرممکن به نظر نمیاد. من همیشه از روند سریع تغییر کردنم خوشم میاومد و این سرعتم احتمالا از همین turbulent بودن میاد. فقط باید کنترلش کنم و یکم مهربونتر باشم.