از سری ماجراهای بیست‌سالگی

دارم تلاش می‌کنم بیش‌تر عصبانی بشم. نمی‌تونم دلیلش رو دقیقا توضیح بدم، ولی حس می‌کنم انسان‌ها گاهی اوقات شایسته‌ی تحمل شدن نیستند یا این که عصبانی شدن شاید اون لحظه رو سخت‌تر کنه، ولی در نهایت زندگی رو بهتر می‌کنه. هنوز به مرحله‌ی نشون دادن عصبانیت نرسیدم، ولی به این نتیجه رسیدم که اولین قدم در این جهت همینه که به خودم اجازه‌ی عصبانی شدن بدم.

سر بعضی چیزها عصبانی شدن ساده است؛ امروز از دست هم‌آزمایشگاهی‌هام عصبانی بودم که بلند روسی حرف می‌زنند. سر بعضی چیزها ساده نیست. تلاش کردم از دستش عصبانی باشم، ولی این‌قدر هنوز دلیل هیچ کارش رو نمی‌فهمم که در نهایت از عصبانیت به سردرگمی و از سردرگمی به غم می‌رسم. 

یک بخشی از چیزها رو شخصی نکردن و اعتماد‌به‌نفس داشتن شاید همین باشه؛ من همون‌قدر خودم رو دوست دارم که قبلا داشتم. تقریبا مطمئنم کار اشتباهی نکردم و همه‌ی این ماجرا از بی‌فکری طرف مقابل میاد. نیازی به عصبانی بودن نمی‌بینم. من همینم که هستم، دنیا همین‌طوریه که هست و کسی به من قول محافظت شدن نداده (well ... داده، ولی به نظر میاد نمی‌شه اعتمادی کرد به این چیزها) و خلاصه، فقط غم‌انگیزه که من، این‌جا، توی این موقعیت بودم.

 

گفته بودم که از چیزهای باز بدم میاد. به زووور تلاش می‌کنم چیزها رو ببندم و اینم از چیزهاییه که دارم تغییر می‌دم. زندگی این‌طوری کار نمی‌کنه انگار و closure حداقل زوری نمیاد.

عاشق درس گرفتن از چیزهام. بدترین اتفاقات رو کمی روشن‌تر می‌کنه و بهشون یک فایده‌ای می‌ده. نمی‌دونم اصلا این‌جا درسی گرفتم یا نه. اصلا پیام کلیدی داستان رو نگرفتم و توی جزوه‌ی خیالی‌م احتمالا فقط علامت سواله. شخصیتم رو تغییر داد و بسته‌تر و درون‌گراتر شدم. برای اولین بار، کمی بی‌اعتماد به دیگران. چطوری ممکنه این رشد محسوب بشه؟

 

در نهایت، وقتی فکر یک خواسته‌ی برآورده‌نشده و یک سوال بی‌جواب اذیتم می‌کنه، در نظر گرفتن این آرامش‌بخشه که دنیا بزرگ‌تر از این حرف‌هاست و در نتیجه زندگی من هم می‌تونه فراتر از این بره. همیشه می‌تونم تصور کنم که اگه move on کنم، یک جایی از زندگی‌م یاد این ماجرا میفتم و اون موقع هنوز هم جوابی ندارم، ولی پذیرفتمش.

۳
عطاملک | قرارگاه سایبری
۰۴ اسفند ۰۴:۵۳

سلام

دعوت می کنم مطالب و دلنوشته هاتون رو در شبکه اجتماعی ویترین نیز منتشر کنید

با سپاس

 

مهشاد ام
۰۴ اسفند ۱۲:۳۹

به نظر من کمی بی‌اعتمادی به دیگران رشد محسوب می‌شه سارا. یعنی من حتا به خودمم نمی‌تونم اعتماد کامل داشته باشم! کسی رو به اندازه‌ی خودم نمی‌شناسم، ولی گاهی خودم رو غافلگیر می‌کنم! روی هیچ‌چیزی و هیچ‌کسی به اندازه‌ی خودم کنترل ندارم، با این حال گاهی از کنترل خارج می‌شم. 
چطور می‌شه به یکی دیگه اعتماد کامل داشت؟

پاسخ :

می‌دونی، اعتماد نه به این معنی که فکر کنی هیچ‌وقت آسیبی نمی‌رسونند، ولی این که خیرت رو می‌خوان؟ و من افراد این‌طوری واقعا زیاد توی زندگی‌م داشتم.
مهشاد
۰۷ اسفند ۱۲:۲۰

همین اعتماد به خیرخواهی هم. فکر می‌کنم خوبه آدم همیشه تو ذهنش احتمالات دیگه رو داشته باشه که شوکّه نشه.
می‌دونم چی می‌گی و همچین چیزی چطور روی آدم اثر می‌ذاره.
من به صورت موقعیتی بهش نگاه می‌کنم؛ این‌که الان تو این موقعیت به این آدم اعتماد دارم یا نه. 
گاهی هم که راهی برای دونستنش وجود نداره و آسیبی هم بهم نمی‌رسه، ترجیح می‌دم به خیر تفسیر کنم. هرچند وقتی اعتمادتو از دست می‌دی، تفسیر به خیرت هم همیشه با تردید همراهه. 
با وجود ناخوشایندی، باز هم در مورد خودم رشد می‌دونمش و می‌دونم یه واکنش دفاعی ناشی از ترس نیست. 
فکر نمی‌کنم رشد این باشه که زندگی رو طوری که ایده‌آله و احساس خوبی بهمون می‌ده، ادراک و تجربه کنیم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان